قصه
چهار ساله بودم
چهار ساله بودم که «یا کریمهای» خانۀ مادربزرگ جوجه آوردند. و من که بر هشتی خنک و تابستانی خانۀ مادربزرگ نشسته بودم، داشتم جوجۀ یاکریمهایش را تماشا میکردم و با جیکجیکشان مست بودم که پدربزرگ دستم را کشید و من همراه پدر بزرگ ـ که همیشه پیر بود و همیشه پشتش خمیده بود و همیشه عصای چوبی کهنهای داشت ـ به دالان دراز خانهشان وارد شدم که در چهارسالگیام تا آخر دنیا ادامه داشت و بعد حیاط میرسید.
و در حیاط، درخت انگور پربار پدربزرگ دانههای درشت یاقوتی آورده بود و پدربزرگ یک خوشه انگور برایم چید و در حوض انداخت و من زود آن را از آب برداشتم، که میدانستم مورچههای بهشتی، لابهلای
دانههای آن خوابیدهاند. و همۀ مورچههای آن شاخه را که خیس شده بودند و میلرزیدند و حتماً سرما میخوردند، شمردم و ده بار انگشتهای دست و پایم را کم آوردم و ده بار همۀ مورچهها را تک تک از روی آن شاخه برداشتم و جلوی لانهشان توی آفتاب رهایشان کردم.
پدربزرگم که آن همه با من مهربان بود، مورچهها را اصلاً دوست نداشت و گفت «خوشه را بنداز تو حوض، خودتو راحت کن پسر.»
و من که مورچههای بهشتی را بیشتر از انگورهای یاقوتی دوست داشتم، و من که میدانستم وقتی هیچ کس توی خانه نیست، فقط مورچههایند که پیش بچههای چهارساله میمانند و با آنها بازی میکنند، نمیخواستم اذیتشان کنم و نمیخواستم آنها را توی دریا غرق کنم و نمیخواستم خودم را راحت کنم...»
از پدربزرگ فرار کردم و از آن دالان دراز گذشتم و خودم را به مادربزرگ نابینایم رساندم که داشت از پلهها بالا میرفت. دست او را گرفتم و با او آهسته آهسته از پلههای ایوانی که در چهار سالگیام تا بینهایت بالا میرفت گذشتم و خودم را جلوی نمازخانۀ کوچکش دیدم که برایم اسرارآمیزترین گوشۀ خانۀ مادربزرگ بود، و من که همیشه از این نمازخانه کوچک میترسیدم، مطمئن بودم وقتی که مادربزرگ توی این نمازخانۀ کوچک تنهاست با ارواح حرف میزند و دربارۀ همۀ کارهای بچههای چهارسالهای که همۀ پدر و مادرها را گیج میکنند، سختترین سؤالهایش را میپرسد و حتماً حتماً هزار دفعه هم روح پدر مرا دیده است و حتماً حتماً هزار دفعه چغلی مرا پیش او کرده است و شکایت بازیگوشیهای مرا پیش او برده است...
مادربزرگ که قفل قدیمی نمازخانه را باز کرد، دلهرۀ لحظۀ کشف همۀ رازهای بچگی، به سراغم آمد و پاهایم لرزید. پرسیدم: «کجا میریم مادربزرگ؟»
ـ میبینی که میرم نماز بخونم. خیر ببینی الهی پسرم. تو دیگه برو پیش بابابزرگت.
و من پیش بابابزرگ نرفتم و وقتی مادر بزرگ کفشهایش را درآورد و وقتی مادربزرگ خیال کرد من رفتهام و او مثل همیشه تنها شده است، خودم را پشت شیشه کشیدم و مادربزرگ را دیدم که چادر نمازش را سرش
کرد، جانمازش را آورد و از توی جانمازش کتابی درآورد که مثل هیچ کتاب دیگری نبود، کتاب را باز کرد و من که میدانستم که مادربزرگ سواد ندارد و من که میدانستم مادربزرگ چشمهایش نمیبیند، روی پنجههای پایم ایستادم و تمام چهارسالگیام را توی چشمهایم جمع کردم و به کتاب مادربزرگ خیره شدم و عکسی را دیدم که مثل هیچ عکس دیگری نبود و مادربزرگ داشت با همان چشمهایش تماشایش میکرد.
من که با هیجان تمام کفشهای چهارسالگی، پنجههایم را میلرزاند، نتوانستم بیشتر از یک لحظه عکس را ببینم. پنجره لرزید و سیل نور ناپیدایی در شیشه منعکس شد و عکس را یکباره در خود محو کرد. و من که دلهرۀ اسرارآمیز چهار سالگی وجودم را فرا گرفته بود، از ایوان دویدم و پلههایی را که تعدادشان از همۀ انگشتهای دستها و پاهایم بیشتر بود، در یک ثانیه طی کردم و خودم را دوباره در آغوش گرم پدربزرگ دیدم، خوشۀ انگوری که با دانههای درشت یاقوتیاش دوباره در آب حوض میدرخشید و آب حوض برایش مثل گهوارهای بود که به ملایمت تکانتکانش میداد و من که هنوز نمیدانستم آنچه دیدهام یک خواب مرموز دوران چهارسالگی بوده است یا اتفاقی که در چهار سالگی همۀ بچهها رخ میدهد، چشمهایم را بستم و شیرینترین خواب همۀ دوران بچگیام، آنجا در آغوش پدربزرگ به سراغم آمد و وقتی که چند لحظه بعد بیدار شدم و چشمهایم را باز کردم و دوباره به بالا، به نمازخانۀ کوچک مادربزرگ نگاه کردم، هنوز شیشههای پنجرۀ اتاقش، خورشید را منعکس میکردند و من تا امروز که سی سالهام هنوز مبهوت و حیران ماجرای رمزآلودی هستم که در آن روز روشن چهارسالگی در نمازخانۀ مادربزرگ بر من گذشت...
فریدون عموزادۀ خلیلی