یکی، دو نفر از اهالی مثل سایه از کنارم گذشتند، یک جور دیگهای نگاهم میکردند.
جلو خونه ننه منتظر پر از آدم بود، آدمایی که پالتوها را کشیده بودند روی گوشاشون.
پیرزن مرده بود، از سرما مرده بود و کوچه باز کردند، رفتم جلو، باد میومد و پلاستیکهای در که جای شیشه پونس شده
بود، میرقصیدند و پیرزن گوشهای مچاله شده بود، هنوز منتظر بود. عکسو انداختم روی صورتش و با خشم برگشتم و
دو کلمه برای پسرش نوشتم.
«ننه منتظر مرد رضا رو ندید و مرد»
***
یکی دو هفته گذشت، یک روز پیرمردی یک کارتی برایم آورد،
چهاردهم پیرزن بود. احساس عجیبی پیدا کرده بودم، حسی
که منو به طرف بیلدر میکشید، وقتی
وارد مسجد آبادی شدم، پیرمردی
قرآن میخواند.
پسر ننه منتظر را ندیده بودم اما رضا
رو میشناختم، کمی بزرگتر شده بود
و خودشو به مردی قد بلند که کپی
رنگی ننه منتظر بود چسبونده بود و
با بهت به این آدمای عجیب و غریب
نگاه میکرد. پیرمردی به مرد نزدیک
شد و بیخ گوشش پچ پچی کرد و منو
با انگشت نشون داد.
پسر ننه منتظر جلو اومد. من بلند
شدم، دستشو انداخت دور گردن من و
بلند بلند گریه کرد، منم گریه کردم،
پیر مرد قرآن نمیخواند، همه به ما
نگاه میکردند.
حالا خیلی وقت از اون سال
میگذره، او برگشته امریکا اما
هنوز با هم مکاتبه داریم و به
ندرت صحبت از بیلدر و ننه
منتظر میشه. ..
اون پیرزن تنها.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 143صفحه 14