داستان
مادری از جنس باران
چند هفته ای بود که از مرگ مادر سوزان
میگذشت. مادر سوزان در اثر یک بیماری ناشناخته
مرده بود. سوزان به آلبوم عکسهای خانوادگیشان نگاه
میکرد. ورق زدن آلبوم گاهی لبخند و گاهی غم را بر روی لبهای او مینشاند. گاهی دلش
میخواست از مادرش راجع به احساسی که در عکس داشت سوال کند و گاهی اوقات به
مطلب تازهای در عکس میرسید و دوست داشت آن را با مادرش در میان بگذارد ولی وقتی
مادرش را صدا میزد طنین صدای بی پاسخش در خانه، او را به یاد اندوه از دست دادن مادر
میانداخت.
دلش میخواست بداند که مادرش کجاست. پدر رافائل گفت: مادر به بهشت رفته است او
میگفت مادر از بهشت به بهشت رفته است، پدر رافائل کشیش پیر دهکده بود که در سال
خشکسالی به آنجا آمده بود. او برای سوزان تعریف کرده بود که مادرش، ماریا همان سال خشکسالی
به دنیا آمد با تولد او خشکسالی به پایان رسید. چند ابر کوچک، موسیقی باران را در دهکده آغاز
کردند و با پیوستن ابرهای بیشتر به آنها سمفونی باران در آنجا و دشتهای اطراف تا هفتهها نواخته
شد و برکت جاری شد. پدر و مادر ماریا، سال بعد از تولَد او در سیل کشته شدند و سرپرستی
ماریا را کلیسای کوچک دهکده به عهده گرفت. چند راهبه و کشیش در آن کلیسا مشغول عبادت بودند.
وقتی ماریا به سنَ هیجده سالگی رسید، به میل خود از کلیسا خارج شد تا بتواند به مردم روستا خدمت کند. او
تقریباً زندگی خود را وقف مردم روستا کرده بود، به خانههای افراد مسن میرفت و از نظافت گرفته تا پخت و پز و
خیاطی را در خانههایشان انجام میداد. در مدرسۀ دهکده به معلمها کمک میکرد حتی چند بار میز و نیمکتهای بچَهها
را رنگ آمیزی کرده بود. گاهی اوقات هم به مزرعه میرفت و در برداشت محصول به مردم کمک میکرد.
***
سوزان آلبومهای بعدی را باز کرد و شروع به نگاه کردن به عکسها کرد. صحبتهای پدر رافائل از ذهن سوزان
میگذشت و او به عکسها نگاه میکرد.
همیشه از مادرش خاطرات شادی داشت. مادرش در همه عکسها لبخند میزد و زیبا بود. سوزان
فکر کرد که مادرش در هنگام عروسی از همه زیباتز بوده است ولی هیچوقت آلبومهای
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 143صفحه 6