نویسنده : برادران گریم
مترجم : سید احمد موسوی
پَرَنداد
جنگلبانی برای شکار به جنگل رفت . همین که وارد جنگل شد ، صدای جیغ شنید . مثل صدای یک بچه کوچولو . به طرف صدا رفت . به یک درخت بلند رسید که بالای آن یک بچه کوچک نشسته بود . داستان از این قرار بود که مادر با بچّه اش زیر درختی به خواب رفته بود و یک پرندة شکاری در کمین بچه نشسته بود . پرنده شکاری به سوی او پرواز کرد ، او را با منقارش برداشت و روی درخت بلند نشست .
جنگلبان از درخت بالا رفت ، بچه را پایین آورد و پیش خود گفت : بچه را با خود به خانه می برم و با بچه خودم آن را بزرگ می کنم .
به هر حال او بچه را به خانه آورد . دو بچه با هم بزرگ شدند . او بچه ای را که پرنده ربوده بود و او از روی درخت پیدا کرده بود «پَرَنداد» نام گذاشت . پَرَنداد و نازک نارنجی به هم علاقمند شدند ، آنها آن قدر به هم وابسته بودند که اگر لحظه ای یکدیگر را نمی دیدند ، غم وجودشان را فرا می گرفت . جنگلبان یک آشپز پیر داشت . او یک روز عصر دو سطل برداشت و شروع کرد به آب آوردن . او نه یک بار ، بلکه چند بار کنار چشمه رفت و آب آورد . نازک نارنجی او را دید و گفت : ننه ، چرا این قدر آب می آوری ؟ آشپز گفت : اگر به کسی نمی گویی ، برایت تعریف می کنم . نازک نارنجی گفت که او این موضوع را به کسی نمی گوید .
به این ترتیب آشپز شروع کرد به توضیح دادن : صبح زود ، موقعی که جنگلبان به شکار می رود ، من آب را گرم می کنم و وقتی دیگ جوشید ، پرنداد را در آن می اندازم و او را می پزم . روز بعد ، صبح خیلی زود جنگلبان از خواب برخاست و به شکار رفت . موقعی که او رفت ، بچه ها خواب بودند . نازک نارنجی به پرنداد گفت : تو من را تنها نگذار ، من هم تو را رها نمی کنم . پرنداد گفت : نه حالا و نه هیچ وقت دیگر . نازک نارنجی گفت : من می خواهم به تو بگویم ، پیرزن دیروز عصر آب زیادی به خانه آورد . از او پرسیدم که چرا این کار را کرده است . او گفت که اگر به کسی نگویم ، موضوع را برای من خواهد گفت . من قول دادم که نگویم . او گفت که فردا صبح موقعی که پدر به شکار می رود ، می خواهد دیگ را جوش بیاورد ، تو را در آن بیاندازد و بپزد . ما باید فوری از خواب بیدار شویم ، لباس خود را بپوشیم و با هم فرار کنیم .
بچه ها از خواب بیدار شدند ، با عجله لباسشان را پوشیدند و فرار کردند . موقعی که آب در دیگ می جوشید ، آشپز به اتاق خواب بچه ها رفت و خواست پرنداد را بیاورد و در آن بیندازد ، اما موقعی وارد شد که بچه ها رفته بودند . خیلی نگران شد ، پیش خود گفت : اگر جنگلبان بیاید و ببیند بچه ها رفته اند ، چه جوابی به او بدهم ؟ بهتر است هر چه سریع تر دنبالشان بروم و آنها را به خانه برگردانم .
آشپز سه تا نوکر به دنبال آنها فرستاد تا بگردند و بچّه ها را پیدا کنند . بچّه ها در ابتدای جنگل نشستند . موقعی که سه نوکر را در حال دویدن دیدند ، نازک نارنجی به پرنداد گفت : من را تنها نگذار ، من هم تو را ترک نمی کنم . پرنداد گفت : نه حالا و نه هیچ وقت دیگر .
نازک نارنجی گفت : تو بوته گل سرخ شو و من یک شاخه کوچک رز .
موقعی که سه نوکر به جنگل رسیدند ، چیزی جز یک بوته گل سرخ و یک شاخه گل رز ، ندیدند و آثاری هم از بچّه ها نبود . آن ها به هم گفتند : دیگر کاری از دست ما ساخته نیست .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 30