نویسنده : سید حمید فاضلی
شوکران هم گلی زیباست
- شوکران هستم .
گلها یک صدا می گویند : هستی که باش . چندان واژة قشنگی نیستی !
- اصلاً تو چنگی به دل نمی زنی ؟ !
- آه ای گلها ! امان از زخم زبانهای شما . مگر من چه گناهی کرده ام که هیچ کدامتان حتی حاضر نیستید نامم را بشنوید ؟
گلها با بی اعتنایی شانه هایشان را بالا کشیدند و سرشان را تکان دادند و لبهایشان را پشت و رو کردند : نمی دانیم !
دیگر هیچ کدام حاضر نبودند صدایم را بشنوند اما من با خودم مشغول زمزمه کردن سؤالاتی بودم . صبح روز بعد ، از خواب بیدار شدم و به گلها سلام کردم امّا هیچکدامشان جواب سلامم را ندادند . تنها دلخوشیهای من توی باغ ، شاپرک و گربه ای بنفش و سنجاقک بودند . روزها می گذشت و هر روز بر کینة گلها نسبت به من افزوده می شد .
صبح یکی از روزها جواب سلام این بود که همه یک صدا بر سرم فریاد کشیدند .
- وای وای ، از دست تو گیاه مسخره ! نمی دونیم تو چه اصراری داری که قاطی ما باشی ؟ !
من خیلی غمگین شدم و شانه هایم در هم فرو ریخت .
گل شهلا که بیشتر از همة گلها با من بد بود ، آن روز تمامی دقّ و دلی زندگی اش را سر من خالی کرد؛ ای گیاه بدبخت ، ای شوم ! نه به درد بوییدن می خوری ، نه به درد خوردن
و همین طور یک ریز مرا لعن و نفرین می کرد . . .
امّا قصّة این غصّه سر دراز داشت و گل مینا تازه شروع کرد به غرولند کردن : گیاه بد ترکیب ! مثل جعفری می مونه امّا چه ادعاها که نداره . . . واه واه واه افاده ها طَبق طَبق . . .
با تمام شدن حرفهای گل مینا ، همة گلهای باغ ، یک صدا زدند زیر خنده امّا باز هم ساکت ساکت ماندم ! اصلاً به قول آنها من حرفی برای گفتن ندارم !
گل میخک که در همسایگی من قد کشیده بود ، ادعا می کرد : گیاه بد قواره ، باعث شد که هر کسی به باغ میاد ار منم دوری کنه ، تو نگو مثل شوید می مونه ، بد بوی بد ترکیب !
خلاصه کار به جایی رسید که سنجاقک و شاپرک ، دیگر از آن روز به بعد روی شانه های من ننشستند . بنفش هم رفته رفته به من دهن کجی می کرد . حتی دیگر حاضر نشد زیر چترم بنشیند و با من درد دل کند . آنقدرگربة ساده را زیر چتر و پای خود نشاندند و پچ پچ کردند و برای او عشوه و ناز رفتند تا خامش کردند .
روزی بنفش با دندان های سفید برفی خود که از شدت خشم چون رعد می درخشید ، سبیلهای براق و عصبانیت هر چه تمام تر به طرف من آمد و ساقه هایم را با دندانهایش گرفت و مرا از ریشه در آورد و به گوشه ای از باغ پرت کرد ! مانند مرغی سر بریده ، دردی سخت تمام بدنم را فرا گرفت . وقتی چشمانم را باز کردم ، پشت پرچینهای نارنجی باغ افتاده بودم .
بیچارة ساده لوح ، بنفش . تمام زندگی مرا برای دلخوشی گلها و خوشایندشان فدا کرد . شاید برای یک آفرین ! اما دیگر اینجایش را نخوانده بود . آنها شاپرک و سنجاقک داشتند و از همه مهمتر فیس و افاده های خودشان را که با تمامی دنیا عوض نمی کردند ، دیگر گربه ای مفت خور را می خواستند چه کار ؟ !
یکی از شبها که ابرهای سنگین آسمان از شدت درد به هم می پیچید و رعد و برق سختی می آمد ، باران هم از راه رسید . آن شب تمام قطره های باران نیز برای بنفش گریستند ! آنها تلافی زحمتهای بنفش را کرده بودند . حالا دیگر گربة بی پناه را خپل ، گرد ، مفت خور و بی مصرف صدا می زدند . صبح که شد ، منظرة عجیبی جلوی چشمانم بود . بنفش درست مثل من ، پشت پرچین ها زیر درخت شاه بلوط افتاده بود !
تازه فهمیده بودم گربه بی کس و کار چندان بی عار و بی خیال نبوده است . وگرنه ، دق نمی کرد و نمی مرد .
بیچاره دیشب همراه با آسمان اشک می ریخت و من خیال می کردم آب از سبیلهایش می چکد !
بنفش از فرط ناراحتی از دست تمام گلهای افاده ای دق کرد . هیچکدام از گلها حاضر نشد برایش حتی قطره اشکی بفشاند ! اما راستش را بگویم ، من خیلی برایش گریه کردم . آنها حتی به بنفش هم رحم نکردند . هق هق گریه هایم تمام شب را پر کرده بود و وقتی به خودم آمدم ، هنوز تن نیمه جانم بر سینة خاک کنار پرچین باغ افتاده بود ، تمام تنم از ریشه خیس شده بود . اما نمی توانستم حتی یک تکان ناقابل به خودم بدهم تا سر و صورتم را خشک کنم . با خود می اندیشیدم شاید به قول گلها ، من و بنفش هر دو بی مصرف بودیم و فقط آنها سنبل زیبایی و زندگی اند . وگرنه لاشة بی جان بنفش و تن نیمه جان من پشت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 4