وقتی دست به این ضریح دور از مدفنت می کشم ، دستم لطافت دل هایی را احساس می کند که در کالبدشان ، کورسوی امید با گره خوردن این دلها به تک پنجرة گشوده به درگاه نورانی امید دهندة دلها ، تبدیل به پر نورترین خوشیدهای امید می شود . دلهایی که شاید هر لحظه مثل کبوتران ساکن صحن جامع ، برای یک لحظه نگاه تو ، پر می کشد .
گفتم کبوتر . کبوتران شهر من ، تا دلت بخواهد غریبند . کبوتران حرم تو هر لحظه با چرخیدن به دور طلایی ترین گنبد زمین ، خودشان را پیدا می کنند ولی کبوتران شهر من هر ساعت گم می شوند و در محله ای دورتر ، پرشان به سنگ هر غریبه ای شکسته می شود . غذای کبوترانت که دیگر محشر است . اصلاً قابل مقایسه با غذای کبوتران شهر من نیست . گندم نذری کجا و برنج ته مانده از سیری یک دل بی حاجت کجا ؟ غذای کبوتران تو شکرانة رسیدن به مراد است و غذای کبوتران ما ، کفر نعمت از فرط سیری .
نه فقط کبوتران ، ما خودمان هم اینجا غریبیم .
گفتم غریب . می گویند تو غریبی . یعنی هر که دور از وطنش باشد ، به او غریب می گویند . ولی مگر تو دور از وطن خود هستی ؟ مگر وطن تو دل هزار عاشقی نیست که هر لحظه و هر روز و هر ماه و هر سال ، به عشق به پا بوست آمدن می تپد ؟ پس از کدام غربت حرف می زنند ؟ کدام صاحبخانة کریمی را سراغ داری که با داشتن این همه مهمان ، غریب باشد ؟
گفتم مهمان ، همین مهمان کنار دستی من هنوز دارد گریه می کند . اینجا همه گریه می کنند ولی درد هیچ کس مثل دیگری نیست . آقا ، یعنی برای گریه کردن ، باید اینقدر تلاش کرد ؟ پس چرا وقتی در حرمت گم می شوم ، آن همه گریه می کنم ولی الآن باید تلاش کنم ؟ نکند کلید قفل گریه ها همین گم شدن در حرمت باشد ! اگر این طوراست پس چرا در حرمت گمم نمی کنی تا برای پیدا کردن خودم ، همین جا بنشینم و تا ابد گریه کنم ؟
کاش تمام تشنه های دنیا لذت سیراب شدن از سقاخانة صحن عتیقت را تجربه کرده بودند تا دیگر به هیچ سقاخانه ای لبیک نمی گفتند . کاش همة زمین های دنیا مثل حرم تو طعم در آغوش کشیدن این همه نفوس پاک و روحانی را چشیده بود . کاش تمام دنیا به اندازة کنج دیوار دارالزهد با صفایت ، احساس بودن و حیات بی تکلف به انسان می داد . کاش مثل حرمت همه جا آینه کاری بود تا یک لحظه هم از خودمان غفلت نمی کردیم . کاش به خاطر نشناختن تو و پدران و فرزندانت ، این همه کاش در زندگی نداشتیم .
آقا ، دوست دارم به اندازة یک چشم بر هم زدن هم که شده ، کفشدار زائرانی باشم که با پای پیاده گاهی چند روز ، تمام سختی ها را به امید قدم گذاشتن در مشهدت به جان می خرند و کفش هایشان مشتری های آسمانی پیدا می کند .
دوست داشتم روز میلادت کنارت باشم و آتش تمام نامهربانی ها و کج فهمی ها را در دلم خاموش می کردی . گاهی این آتش آنقدر شعله اش زیاد می شود که تمام زندگی ام را خاکستر می کند . اگر خاموشش نکنی ، می سوزم .
خیلی حرفها دارم ولی نمی دانم چرا وقتی روبرویت می نشینم ، زبانم بند می آید و محو هجوم روشنیها به طرف ضریحت می شوم .
گفتم ضریح ، از آن زمان که دیگر نمی توانم به کمک بالا رفتن از شانه های پدرم به ضریح خوش بویت دست بکشم ، دلم برای لمس ضریحت تنگ شده . دوست دارم ذرّه ای باشم و از بین تمام آدمها عبور کنم و یک راست روی یکی از گره های دخیلهای بسته شده به ضریحت بنشینم .
گفتم دخیل اگر دلم دخیل ضریحت باشد ، همیشه پیش تو ماندگارم چون هیچ وقت دوست ندارم گره از غصه دلم باز کنی .
گفتم دل . حکایت این دل هم عجیب حکایتی است . درست وقتی دست بر سینه به نشانة ادب به بارگاهت تعظیم می کنم و عقب عقب می روم به امید بازگشت دوباره ، دلم برایت تنگ می شود .
چقدر خورشید چشمانت زیباست و چقدر گریه هایم دلخواه . باز هم اذان دلربا ، ابرهای رفته ، توبه های هزار پاره ، پنجره فولاد ، امید ، کبوتران حرم ، غربت ، مهمان خوانده ، گم شدن تا ابد ، ضریح ، دخیل و دل .
رضای من ! بر تمام رضا بودنت سلام می کنم . السّلام علیک یا علی ابن موسی الرّضا . . .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 7