پرچینهای باغ چه می کنند ؟ !
در این اندیشه بودم که باد شدیدی وزیدن گرفت و مرا به درون برکه ای کشاند ، رمقی تازه در خود احساس کردم ، آب برکه سرد و روان بود . به رودی بزرگ رسیدم که از میان دشت وسیعی گذشت و به جوی آب شهری رسید . آدم ا یکی پس از دیگری از کنار هم می گذشتند و حتی نیم نگاهی به من نمی کردند . در طول راه با خود می اندیشیدم چرا هیچکس توجهی به من نمی کند ؟ چرا کسی دستی به سوی من دراز نمی کند تا مرا از آب بردارد ؟ در این افکار بودم که خود را در جوی آب روستایی یافتم . پیرمردی در کنار رود به همراه من می آمد تا مرا از آب بردارد . وقتی مرا در دستانش گرفت ، گفت : به راستی که شوکران هم گلی زیباست !
با شنیدن این حرف ، تمام وجودم پر از عشق و امید شد و از نو ، زنده شدم . عشقی عمیق نسبت به پیرمرد در خود احساس می کردم ، حتی آن لحظه که ریشة مرا می فشرد . پیرمرد ، افشرده مرا که زهری کشنده می دانست در داخل شیشه ای ریخت و در انباری تاریک خانه اش جای داد و بعد با دستانش گل و ریشه و پرچم های مرا فشرد و به طرف رود برگشت و مرا در کنار رود انداخت . بادی سخت وزیدن گرفت و مرا در حالی که ساعت ها در آسمان معلق بودم ، بر سر خاک نشاند .
احساس می کردم آشنایی میان من و خاک دیرینگی خاصی داشت .
در این میان صدای آسمان شنیده شد . رعد و برق را می گویم . ساعتی بعد ، باران بر سر و روی من و خاک می بارید . خاک مرا در سینة خود جای داد و بر سرم چادری خاکستری کشید.
روزهای بعد که چشمان خمارم را از خاک سنگین گشودم ، خود را کنار پرچین های نارنجی باغی دیدم که در آن قد کشیده بودم . درون باغ پر از گلهای خشکیده بود و بوی بدی شبیه لاشة گندیدة یک گربه به مشام می رسید .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 5