مریم شکرانی
نامه های پدری به پسرش
نامۀ اوّل : پسرم ! تو را سفارش می کنم به قانون سوم نیوتون . فرزندم ! هر عملی را عین همان عمل منتها در جهت معکوس ، عکس العملی باشد . بنابراین هر کس در مدرسه به تو گفت بالای چشمت ابروست تو نیز می گویی بالای چشم شما نیز ابروست . البته قدیم ترها مد بود یعنی پدر ما به بنده نامه نوشته بود که هر کس در مدرسه به اینجانب فرمود بالای چشمت ابروست پدرش را در بیاورم اما بنده بدان می اندیشم که اگر دانش آموزی پدر نداشت ، آن وقت تکلیف شما چه می شود ؟ خدا بیامرز پدر بزرگت آقای نیوتون را نمی شناخت و شاید به همین لحاظ بود که فکر اینجاها را نکرد اما بنده و تو ای گرانمایه فرزند خوب می دانیم که نیوتون چه انسان بزرگواری بود . برای همین است که تو را به قوانین بزرگان سفارش می کنم . یادت نرود . راستی مادرت تو را سفارش می کند که اگر از مدرسه به خانه آمدی و ما هنوز نیامده بودیم ، برایت ماکارونی در یخچال گذاشته است برو آنرا بردار و گرم کن و بخور . در آن ظرف نارنجی رنگ است لطفاً دست هایت را قبل از آن حتماً حتماً بشور که آن میکروبهای نامرد ، جسم تو را نیالایند نازنین فرزندم .
نامة دوّم : فرزندم ! امروز در اداره بدان می اندیشیدم که چه ارزشی دارد این مال دنیا ؟ ! تمام عمر جان بکن و پولی به کف آر ، بعد مادرت ایکی ثانیه برود یک انگشتر برلیان بخرد و در انگشتش کند . این پول چه ارزشی دارد که عینهو چرک کف دست و پا می ماند ؟ آه ای فرزندم ! مرا مطلبی یاد آمد که چون دشنه به قلبم نشست (البته دور از جان) . پسر جان ! این پول چرک است و کلی میکروب و کثافت بدان چسبیده است . در یاد آر آن نمکی هفته قبل را که انگشت در دماغ می کرد و به پولهایش دست می زد ، همان که تو پایت را در یک کفش کرده بودی که بروی دمپایی نوی توی توالت را به ایشان بدهی و به جایش جوجه اردک بگیری . یادت آمد ؟ ! همین نمکی این پول چرک کف دست را به یک بچّه ای مثل تو می دهد ، آن بچه هم می رود سر کوچه از «اصغر آقا پیراشکی» با آن پول پیراشکی می خرد . پس فردا که تو خواستی پیراشکی بخری ، به عنوان بقیّه پول به تو می دهد و چنین است که میکروب دماغ آن آقا به کف دستان شما می چسبد و سپس با یک لقمه نان وارد مری و معده و دل و رودة شما می شود . آن وقت که تو در روی تخت بیمارستان افتادی بنده چه خاکی به سرم بریزم ؟ ! . . .
نامه سوم : پسرم ! خوب چشم بگشا و به همه جا با دقّت نظر بیفکن . تو آن انسان نباش که می بیند امّا هیچ نمی بیند . تو پسر حسین آقا ، شوهر خاله مهین نباش که کلی شلنگ تخته و بی دست و پا و چلمنگ است و هر بلایی که سر وسایلش بیاورند عینهو بلا نسبت چهار پایی زیبا چشم می باشد . آن دفعه آن ماشین پلیست را بچّة دایی ات درب و داغان کرد هیچ نگفتم و دانستم که هنوز در دیدن و چهار چشم و چهار گوش بودن ، ممارست نیافتی . اما اگر دفعة دیگر چهار چشمی مراقب وسایلت نباشی مجبورم می کنی که با تو خشونت بورزم و بدتر عصیان گیرم . تو هیچ می دانی برای هر کدام از این زَلَم زیمبوهای تو چقدر پول بی زبان خرج شده است ؟ حال خوب است مثل بچّه عمویت شش ساعت و اندی اشک بریزی و التماس کنی که برایت یک قوطی لپ لپ بخرند اما آخرش هم برایت نخرند ؟ برو خدا را روزی صد هزار مرتبه شکر کن که بنده آن ژن مخصوص عمویت را به میراث نبرده ام و گرنه من می دانستم و تو . دیروز هم دکمة اهرم گیمت را روی زمین پیدا کردم . وای به روزگارت اگر درست حدس زده باشم و آن دانه خشک شده ذرّت نباشد . بگذار بروم چک بنمایم ! . . . .
نامه چهارم : بچّه جان ! عظمت در نگاه تو باشد نه بدان چیزی که می نگری . شیر فهم شد ؟ مثلاً به همین لقمة نان و پنیری که مادرت با دستان زحمت کش خود و مهر عظیم مادری برای تو تدارک دیده و در کیف مدرسه ات گذاشته است بنگر چه زیباست این لقمة نان و پنیر و چه عظیم است . می دانی پدر بزرگوار تو چه صبح زودهایی که دلش لک زده بود یک ثانیه بیشتر در بستر خویش بیارامد (به اصطلاح آرمیده باشد) اما مجبور بود برخیزد و برود در آن ادارة لعنتی جان بکند آن هم برای چندر غاز حقوق ؟ می دانی همین چندر غاز
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 12