مجله نوجوان 97 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 97 صفحه 13

حقوقی که بنده صرف خریدن پنیر تعاونی و نان نمودم با چه رنجها و کوششهای پدرانه ای به دست آمده است ؟ پس با چه حقی آن را در نظر نمی آوری و می گویی اَه اَه نمی خواهم ؟ ! بزنم فکت را پیاده کنم تا دفعة دیگر به عظمتها توهین نکنی ؟ تو چطور عظمت را در پیتزا فروشی در مدرسة تان می بینی اما در این لقمة نان و پنیر زیبا نمی بینی ؟ به این لقمه کوچک نگاه نکن . تو باید در نگاهت آنقدر عظمت باشد که با هر مولکول این لقمه یک دنیا عشق و مهربانی و تلاش و جان کندن را ببینی . فهمیدی ؟ . . . نامة پنجم : فرزندم ! حریص مباش و هر روز اینقدر پول تو جیبی از من مگیر که با تاکسی و اتوبوس به مدرسه بروی . اگر چند دقیقه ، تنها چند دقیقه (در حدود 275 دقیقه و شش ثانیه) زودتر از خواب بیدار شوی و پیاده به طرف مدرسه ات راه بیفتی ، هم برای قلب و سلامتی ات خوب است و ورزش پیاده روی می شود هم یاد می گیری که دیگر حریص مباشی چرا که به قول آقای فرامرز الف : می گذره . . . می گذره ! صد بار بهت گفتم سر میز غذا هم حرص نزن و وقتی هنوز هیچ کس دست به غذا نزده تو سهمیة گوشت مرا از توی خورش جدا نکن و روی پلوی خودت بریز . حالا زشت است هی من این چیزها را جلوی مامانت به تو تذکر بدهم و این نکات مهم اخلاقی را به تو بیاموزم . آن وقت مادرت در مورد من اشتباهی چه فکری می کند هان ؟ الان خودم هستم و خودت و دارم یواش و آهسته و با زبان خوش در این نامه می نویسم که هان پسرم ! آدم باش و سهمیة گوشت مرا از توی خورش دستکاری نکن که یهو دیدی کنترلم را از دست دادم و همین که مامانت پشت کرد و رفت توی آشپزخانه یک پس گردنی پس گردنت خواباندم ها . . . ! حالا حالیت شد چه می گویم ؟ نامه ششم : نور چشمم ! سعی کن روحیة تعاون داشته باشی و زمانی که بنده کار اداره ام را خانه می آورم این روحیة تعاونت را نشان بدهی و طبق همان فرمی که اول کار بهت توضیح دادم ، پانصد ششصد تا فرم باقیمانده را پر کنی و مهر بزنی و ثبت کنی و کامپیوتری اش کنی و روی سی دی بریزی و بدهی به من که فردا صبح بروم اداره و تحویل بدهم . امضای من را هم که ماشاءالله هزار ماشاءالله خوب بلدی و پای کارنامه ات جعل می کنی . بنابراین همان طور که بنده با تو همکاری می کنم و امضایم را عوض نمی کنم و به اولیای مدرسه ات اطلاع نمی دهم و همان امضای آسان را ادامه می دهم که تو راحت باشی ، چی ییی ؟ همان طور هم بنشین پای فرم هایی را که از اداره آوردم امضا بکن و بی زحمت به نامه های اداری هم جواب بده بابا . اگر چیزی لازم داشت طبق توضیحات قبلی به پیوستش ارائه می دهی . نامه را شماره و تاریخ می زنی یک دانه رونوشت هم از رویش تهیه می کنی بعد همه را به تاریخ و شماره مرتب کرده و در زونکن می گذاری و روی میز آشپزخانه قرار می دهی که بنده فردا صبح صبحانه را بخورم و از همان جا بدون فراموشی موارد مزبور را برداشته و به ادارة محل کارم منتقل بنمایم . نامه هفتم : پسرم ! بنده سالها پیش در کتابی خواندم که انسان همان است که می اندیشد . فرزند گرامی و خوب و جان ! تو الان دقیقاً به چه فکر می کنی ؟ بنده نمی دانم امّا شدیداً و از ته قلب آرزو دارم که به آن نان یوخه هایی که از شیراز آوردیم فکر نکنی . چون همان طور که می دانی بنده شدیداً به نان یوخه علاقه دارم و حتماً حتماً بایستی به هنگام صبحانه چند عدد میل بفرمایم . در ثانی عزیز دلم ! خودت خوب می دانی که هر چیزی محدودیت خاص خودش را دارد و هیچ چیز در این دنیا نیست که محدودیت نداشته باشد و تمام نشود . حتی انرژی که می گویند تمام نمی شود هم تمام می شود و دانشمندان الگی بلوف می زنند وگرنه چرا می آیند و می گویند بحران انرژی داریم ؟ بنابراین و با این اوصاف ، خویشتن خوب مستحضرید که نان یوخه هم مثل تمام این چیزهای دنیوی محدودیت دارد و بالاخره تمام می شود و می رود پی کارش . پس بنده امیدوارم که شما این محدودیت مهم را درک کرده و بی خیال نان یوخه شوی . در ثالث اگر تو به نان یوخه می اندیشی ، پس طبق گفته این دانشمندان عزیز تو نان یوخه هستی . خجالت نمی کشی بابا ؟ نان یوخه جان ! می خواهی از فردا جلوی همة دوستانت نان یوخه صدایت کنم که حالت جا بیاید ؟ پس عزیز دلم مثل بچّۀ آدم برو و به چیزهای مهمتری فکر کن و به طور کل فکر این نان یوخه را از سرت بیرون کن . بهم قول بده پسرم . . . نامه هشتم : فرزندم ! من الان دارم به این فکر می کنم که انسان باید کم حرف باشد و در شگفتم که چطور این دانشمندان به مردم می گویند کم حرف باشید ولی خودشان کیلو کیلو کتاب و نوشته و سخنرانی و غیره تولید می کنند . بنده که دیگر هیچ حرفی به ذهنم نمی آید که برای پسر دسته گلم بنویسم . راستش اولش من و مادرت فکر کردیم مگر ما چه چیزی از پدر و مادرهای مردم کم داریم که هی ور می دارند برای بچّه شان کلّی نامه می نویسند و کتاب می کنند و از اینجور چیزها . مگر من نوعی چه چیزی از این آقای آندره ژید کم دارم که برای بچّه اش ناتانائیل ور داشته بود نامه نوشته بود (حالا دقیقاً مطمئن نیستم که تو از ناتانائیل بچّة آندره ژید چیزی کم داشته باشی یا نه چون آنطور که اطرافیان و دوستان و فک و فامیلشان گفته بودند ، ناتانائیل خیلی خیلی پسر خوبی بود و بیخودی برای پدر و مادرش خرج نمی تراشید و هر چی هم آن ها می گفتند می گفت چشم و خلاصه پدر و مادرش را با چالش مواجه نمی کرد) اما همان طوری که می دانی بنده هم مثل آندره ژید یک پدر هستم و هیچ چیزی هم از ایشان کم ندارم برای همین تصمیم گرفتم یک سری نامه برای تو بنویسم ولی الان که خوب نگاه می کنم می بینم هیچ چیزی بهتر از کم حرفی نیست و برای همین است که دیگر حوصله اش را ندارم که برایت نامه بنویسم ولی سعی کن پسر خوبی باشی و همیشه به توصیه های من عمل کنی و در آینده هم آدم حسابی بشوی و آبروی مرا بخری و مرا سرافراز گردانی . اگر هم باهات مصاحبه کردند ، نقش عظیم تربیتی مرا فراموش نفرمایی و یادداشتهایم را نیز کتاب بکنی و برای فرزندان خودت و نسل آینده چون گنجینه ای گرانبها به یادگار بگذاری و گرنه به مادرت می گویم شیرش را حلالت نکند . خدا نگهدار . پدرت !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 97صفحه 13