● تقدیم به روح پرفتوح آن عارف وارسته،
باغبان انقلاب که شعر او دریای شعور است
و ما از درک آن ناتوان
□ فروغ حکیمی
چو شاهدان چمن سبز چون بهاران بود
هم او که صوت خوشش نغمۀ هزاران بود
به روز آمدنش دشت شوق رویش داشت
اگر چه موسم برف و یخ و زمستان بود
ترنم سخنش وقت خشکسالی عشق
شکوه رویش احسان در بهاران بود
به روزگار مشقت به روز کم آبی
به کام تشنۀ ما همچو چشمهساران بود
چو آمد او به وطن رفت حّب خانه و تن
بپای هر قدمش جان سپردن آسان بود
وطن ز عطر شقایق، ز لاله گلشن شد
طراوت نفسش پیک سبزهزاران بود
گسست رشتۀ بیداد بت پرستان را
هم او که راهبر خیل شب شکاران بود
چو موج خون به رگ روزگار جاری گشت
حضور پرطپش عشق در جماران بود
ز راز آینه گر باخبر شوی دانی
در آسمان جبینش خدا نمایان بود
قیام نیمه شبش معنی اقامۀ عشق
مناره های دلش وعدگاه ایمان بود
طنین تندر خشمش به عرصۀ پیکار
خروش صاعقه در فصلِ سبزِ یاران بود
اگر چه سبزه و گل بود و فصل روئیدن
زمان رفتنش اما، خزان یاران بود
هزار غنچه بیادش بباغ دل بشکفت
چه او مربیِ گلهایِ صد گلستان بود
نشست پای دلم روز رفتنش در گِل
که ابر دیدۀ عشاق ژالهباران بود
«فروغِ» روشنِ آن دیدگانِ نورانیش
به شام تیرۀ ما آفتاب رخشان بود
که بود او که بیامد قرارِ ما بربود
چه گویمت که چو یوسف عزیز ایران بود
فجر 72