□ محمد نقی مردانی
ترا ای آشنا دیدم به کوی یار می رفتی
به باغ آرزوها با گل دیدار می رفتی
ترا دیدم میان کوچ زیبای پرستوها
سرود وصل می خواندی سوی دلدار می رفتی
به صبح عافیت با سینهسرخان پیام آور
به دشت بی نشان با گنجی از اسرار می رفتی
به سوی لاله های سرخ دشت بی نیازی ها
چو مرغ باغ جنت دور از اغیار می رفتی
درای کاروان می گفت از بیم خطر با ما
تو بی خوف از خطر ای کاروان سالار می رفتی
ترا از نور عرفان ولایت آبرو دادند
تو با عطر وقار و شوکت بسیار می رفتی
«فراز» این راز از خاکستر پروانه می پرسید
که تو با جلوه شمعی سمندروار می رفتی