میکنه برید جلوشو بگیرید. برید تا خونریزی نشده.
ماهیها هم بالا آمدند و دور کوسهخان را گرفتند. ملوانی که توی کشتی، لب عرشه بود نگاهش به کوسهخان افتاد. آمد جلو و گفت: چیه؟ چی میگی؟ تو کی هستی؟
کوسهخان گفت: منو که همه میشناسن. تو بگو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟ چرا نمیذاری ماهیها راحت زندگی کنن؟
ماهیها بالهها و دم کوسه را گرفته بودند و او را میکشیدند.
- کوسهخان بیا بریم. مگه دنبال دردسر میگردی؟
- کوسهخان ول کن این آدمهای بیتربیت رو. بیا بریم دنبال کارمون.
ملوان گفت: ما ملوانهای این کشتی امریکایی هستیم. به تو هم ربطی نداره که اینجا چه کار میکنیم.
کوسهخان با عصبانیت داد زد: به من ربطی نداره؟ مرتیکهی عوضی. مگر اینکه به چنگم نیفتی. شلوار تو برات کراوات میکنم. اینجا خلیجفارسه. خونهی ماست. اومدی توی خونهی ما اونوقت زور هم میگی!
- خونهی شما بود! الان دیگه نیست. الان شده خلیج عربی.
کوسهخان که از عصبانیت داشت منفجر میشد گفت: غلط کردی که اینجا شده خلیج عربی! اینجا فارسه! فارس! زمان ننه بابای منم اینجا فارس بود. مرتیکهی بیگانه.
ملوان گفت: برو اینقدر جوش نزن. برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه. فعلاً ما اینجاییم و تو هیچ کار نمیتونی بکنی. اینجا هم خلیج عربیه. ما هم از عربها اجازه
گرفتیم و اومدیم اینجا. ماهیها میخواستند کوسهخان را بکشند عقب.
- وای... خاک به سرم. کوسهخان بیا بریم ول کن این آدم بیتربیتو!
- کوسهخان! اینا همیشه دنبال جنگ هستن. دهن به دهنشون نشو.
کوسهخان گفت: بذارید ببینم این مرتیکهی... و... بی پدر و مادر... چی میگه؟
یکی از ماهیها لبش را گاز گرفت و گفت: وا!... خجالت بکش کوسهخان! این فحشها را از کی یاد گرفتی! تو که اینقدر بیچاک و دهن نبودی؟
ملوان گفت: حالا این دریا عربی شده تو چرا میسوزی؟ راست میگی بیا این بالا.
یکدفعه خون جلوی چشمهای کوسهخان را گرفت. فریاد میکشید و هر چه زور توی بدنش بود جمع کرد و یک هو پرید بالا. به نیمههای بدنهی کشتی که رسید، سقوط کرد توی آب. ملوان که از این حرکت بیموقع کوسهخان وحشتزده شد نتوانست خودش را کنترل کند و یکدفعه پرت شد توی آب. کمی قلپ قلپ آب خورد و بعد شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
یکدفعه لبخندی روی لبهای کوسهخان ظاهر شد. آرام به طرف ملوان شنا کرد. ملوان از وحشت دندانهایش به هم میخورد. کوسهخان جلوتر رفت و به ملوان گفت: خوب! حالا اینجا هم میتونی وراجی کنی یا نه؟ حالا دیگه تو چنگ منی؟ حالا از اون عربها بخواه که بیان تورو نجات بدن.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 23