اول سلام
آن بهشت عظیم
دیشب دوباره باران بارید. باران بارید و من به تماشای قطره های آن چشم به آسمان دوختم. باد آرامش باران را به هم ریخته بود. برگ های درختان باغ در دستان باد پیچ و تاب می خورد. نگران بودم. می ترسیدم دوباره قطره های باران به تگرگ تبدیل شوند. میوه های درخت ها آسیب ببینند. هم نگران درخت ها بودم، هم نگران صاحبان آن ها ! فکر می کردم پیرمرد روستایی بعد از آن همه تلاش و انتظار دوست دارد حاصل زحماتش را ببیند !... دیدم خدا مهربان تر از باران است. همان اوست که همه چیز به پیرمرد روستایی می دهد. بارانش را عادلانه در همه جای باغ تقسیم می کند. مراقب است که دلی را نشکند. اشکی فرو نریزد. همان او که هم آب از آسمان فرو می فرستد. هم زمین را در اختیار پیرمرد روستایی قرار داده است، هم ...
باران می بارید و چه مهربان می بارید. در شبی که اردی بهشت بود. اردی بهشتی که تنها شاخه ی کوچکی از آن بهشت عظیم است. شاخه ی سبز کوچکی از بهشت بزرگ است. بهشتی با میوه هایی با طعم های ناشناخته و نهرهایی از شیر و عسل و پرنده هایی که هرگز ندیده ایم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 4