چیزها نداشته باشد. خودش با دستور من راه برود. این ماشین باید طوری باشد که اگر گفتم دمت گرم، برود یا بایستد.»
چند وقت بعد یک ماشین زیبا برایش آمد. دور تا دور ماشین لامپهای رنگی بود. رنگ ماشین طلایی طلایی بود. در ماشین با کنترل باز میشد و بسته میشد. مقصودخان دکمهی کنترل را زد. در ماشین باز شد و صدایی شنید: «بفرمایید تو، خوش آمدید.»
مقصودخان روی صندلی نشست. وای چهقدر نرم و راحت بود. انتهای ماشین آب سردکن بود. کنارش یک یخچال پر از میوه و مرغ و گوشت و... کنار آن یک اجاقگاز فر یک شعله. مقصودخان جلو را نگاه کرد. ماشین فرمان نداشت. فقط یک صفحه پر از دکمه جلو خودش دید. یکی از دکمهها را زد. رادیو روشن شد. دکمه بعدی برای تلویزیون بود. دکمهبعدی برای موبایل بود. دکمه بعدی مال لامپ و... مقصودخان خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «دمت گرم. عجیب ماشینی!»
تا این حرف را زد ماشین حرکت کرد. مقصودخان گفت: «وای نگفتم که حرکت کنی. حالا میخواهم فقط تماشایت کنم، ماشین خوشگل من!»
ماشین امّا راه خودش را داشت میرفت. مقصودخان یادشآمد که این ماشین با دمت گرم حرکت میکند و میایستد. بعد گفت: «دمت گرم.»
ماشین ایستاد. مقصودخان خوشحال شد. دوباره به ماشینش نگاه کرد. ماشین مقصودخا همه جا را بلد بود برود. او هر روز میرفت سر کار و برمیگشت. ماشینش را به همه پُز میداد.
یک بار دوستاش را سوار ماشین کرد و تلویزیون را روشن کرد تا فوتبال ببینند. فوتبال خیلی زیبا و جذاب بود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تیم قرمز یک گل به تیم زرد زد. دوستان مقصود محکم دست زدند و گفتند: «دمت گرم، عجب بازیکنی.»
ماشین شروع کرد به راه رفتن، مقصود داد زد: «بابا این همه نگویید دمت گرم.» ماشین ایستاد. یکی از دوستانش گفت: «چرا نگوییم دمت گرم.» ماشین حرکت کرد. مقصود گفت: «به خاطر اینکه این ماشین
کلیدش دمت گرم است.» ماشین دوباره ایستاد.
همه از تعجب روی سرشان شاخ درآوردند.
یک روز مقصودخان تصمیم گرفت برود شمال. هر چه زن و بچهاش گفتند که ما را هم ببر، او گوش نکرد. خودش تنها سوار ماشین شد و گفت: «دمت گرم، میخواهم بروم شمال.»
ماشین به راه افتاد و رفت. با سرعت زیاد از خیابانهای شهر گذشت و از شهر خارج شد. رفت توی اتوبان و با سرعت زیادتر به راه خودش ادامه داد. از بیابان و جنگل و کوه و جادههای پیچ در پیچ گذشت. تا اینکه رسید به جادهی خطرناک. ماشین گفت: «صاحب عزیز! این جاده خطرناک است. کمی یواشتر برو.»
مقصودخان گفت: «برو ببینم، ماشین ترسو. سرعت تو باید مثل هواپیما باشد.»
ماشین گفت: «باز هم میگویم. سرعت مرا کم کن. تازه ضبطم را کم کن؛ چون ماشینهای دیگر دارند به من بد و بیراه میگویند.»
راننده دودستی زد به سر ماشین و گفت: «وای، تو چه قدر حساسی! برو، چهکار به کار من داری.»
ماشین گفت: «من نصیحتهایم را کردم. حالا هر چه دیدی از چشمخودت دیدی.» بعد به سرعت باد، به راه خودش ادامه داد. همینطور که میرفت، راننده ناگهان جلو را دید. در نزدیکیاش یک پرتگاه بود. راننده داد زد: «دمت گرم.»
ماشین سرعتش کم شد و وقتی به لبه پرتگاه رسید، ایستاد. چرخ جلویی ماشین درست لبه پرتگاه بود. راننده چشمانش را باز کرد. یک درهی عمیق جلو خودش دید. خوشحال شد که ماشین او را نجات داد. نفس راحتی کشید و گفت: «واقعاً احسنت به کارخانهای که ماشین به این قشنگی و دقیقی ساخت.» بعد دست به ماشینش کشیدو گفت: «تو بهترین ماشین دنیا هستی واقعاً دمت گرم.»
ناگهان چرخهای ماشین حرکت کرد و به طرف دره پرتاب شد. راننده بین زمین و آسمان مانده بود و یکسره میگفت: «دمت گرم. دمت گرم.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 9