جا ختم نشد و مشکل بزرگ همانا زمانی ایجاد شد که بچه از زیر مبل بیرون آورده شد. بیرون آوردن بچه از زیر مبل همانا و کج و کوله شدن لب و لوچهی بچه همانا.
صدای گریهی سهیل که بلند شد، شبنم هم چشمهایش را باز کرد و شروع کرد به همراهی سهیل در گریه کردن. حسابی کلافه شده بودم. نمیدانستم چیکار باید بکنم. شبنم را بغل کردم، دست سهیل را هم گرفتم و شروع کردم به راه رفتن توی هال. همانطور که راه میرفتم و به بلای آسمانی و زمینی که روی سرم نازل شده بود فکر میکردم، دیدم که رنگ و روی شبنم عوض شد. محلش نگذاشتم؛ گفتم شاید از گریهیزیادی این شکلی شده است. بعد حس کردم دستم داغ شد. باز هم محلش نگذاشتم. گفتم شاید گرمای مهر مادری که میگویند، همین است. اما وقتی بوی گاز اشکآور، فضای منطقه را آلوده کرد و چشمم به زردی روی باند فرودگاه، لباسم افتاد، تازه متوجه پاتک دشمن شدم.
بالاخره با هزار زحمت و بدبختی و بعد از دو بار حال به هم خوردگی و چند بار عوضی بستن لاستیک شبنم، عملیات بهخوبی و خوشی به پایان رسید.
بعد از پایان عملیات انهدام و پاکسازی منطقه، تازه یاد سهیل افتادم.
ـ سهیل، سهیل جان، نازنازی... بیا... بیا قربونت برم.
پشت پرده، توی کمد، زیر مبل و بالاخره هر سوراخ سمبهای را که میشد یک بچه را در آن جا پیدا کرد، جستجو کردم؛ اما هیچ اثری از سهیل نبود که نبود. خیس عرق شده بودم: «راز یک جنایت... اعترافات تکان دهندهی یک قاتل... بله برون، کودکی را به کام مرگ میکشد.»
تیتر بزرگ روزنامهها در مقابلم شروع به حرکت کرد و طناب داری، رقصکنان در گردنم حلقه شد.
توی همین فکرها بودم که صدای نکرهی سعیده خانم همسایهی رو به رویمان بلند شد.
ـ آهای، کسی اونجا نیس. ناهید خانم... این بچه صاحاب نداره!
با شنیدن این حرفها بود که تازه یاد راه پلههای پشتبام افتادم. تنها جایی که نگشته بودم. به پاگرد پلهها که رسیدم، سهیل را دیدم، دستهایش را به نردههای دور
دست و پاهایم میلرزید. دهانم خشک شده بود. نمیدانستم چه کار باید بکنم. بچه را بغل کردم. کمی تکانش دادم. اما بیفایده بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید. دهان بچه را باز کردم و دستم را توی دهانش کردم. مشتم توی دهان شبنم جا نمیشد و بچه بیقراری میکرد. اما نمیدانم چطور شد که یک دفعه شبنم عق زد و مایع سفید رنگی از دهانش بیرون ریخت و به دنبال آن صدای گریهاش بلند شد. همانطور که بچه را آرام میکردم، نگاهم به مایع سفید ریخته روی فرش افتاد، که انگشتر مامان توی آن برق میزد.
بالاخره به هر زحمتـی بود شیر بچههـا را دادم وخواباندم شان و رفتم سر وقت تمیز کردن فرش. همانطور که به بدبختیهایم فکر میکردم و دستمال خیس را روی فرش میکشیدم، رفتم تو بحر حرفهای خاله زری.
ـ راستی، نرگس شنیدی که داماد یه برادر دوقلو هم داره. غلط نکنم...
هنوز تو فکر کاندیدای عروس آینده و پاشنهی در خانهای که قرار بود در بیاید بودم که...
شبنم توی ایوان نشسته بود و میخندید... موهای چتریاش هم تکان میخورد. سهیل هم تاتیکنان، توپ پلاستیکیاش را به این طرف و آن طرف پرت میکرد و بازی میکرد. من هم توی حیاط ایستاده بودم و نگاهشان میکردم.
شبنم چهار دست و پا تا لبهی پلهها آمد. صدا زدم: «نه شبنم! نه! برو عقب. اوف...» سهیل هم خم شد تا توپش را که روی پلهها افتاده بود، بردارد. داد زدم: «نه سهیل! نه... نه...» و دویدم تا جلوی پرت شدنشان را بگیرم. اما تا بخواهم جلویشان را بگیرم، کار از کار گذشته بود و دل و رودههایشان...
با دیدن این صحنه احساساتی شدم و جیغ بلندی کشیدم. توی همین هیر و ویری از خواب پریدم. چشم که باز کردم، سهیل و شبنم را دیدم که گوشهی اتاق خوابیده بودند. خالهزری و خالهمهری هم بالای سرم نشسته بودند و میخندیدند. بوی قورمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 14