بالاخره همه رفتند و تمام نقشهها و تلاشهای من بیثمر ماند و من ماندم و سهیل و شبنم.
همانطور که پکر و عصبانی داشتم به بخت و اقبال بلند خودم فکر میکردم، صدای گریهی سهیل، پسرخاله مهری و پشت بند آن نق زدنهای شبنم بلند شد. توی دلم گفت: «بدبخت شدی نرگس خانم. بدبخت. فقط همینت مونده که بچه داری کنی.» بعد سعی کردم از همان ترفند قدیمی مامان و بابا، موقعی که رابطهشان کارد و پنیر میشود، استفاده کنم؛ یعنی همان سکوت و بیمحلی، یا شتری دیدی، ندیدی.
به همین خاطر بیخیال روی مبل نشستم و سعی کردم خودم را با عکسهای توی روزنامهی بابا مشغول کنم. اما هنوز چند صفحهای از روزنامه را ورق نزده بودم که «دو قتل مشکوک... قاتل بیرحم دو کودک را ... به گفتهی شاهدان عینی قاتل دیروز عصر حوالی ساعت چهار، دو کودکی را که مادرانشان به بله برون رفته بودند، به حمام برده و در آنجا پس از شکنجه بسیار خفه کردهاند».
به خودم که آمدم، دیدم وسط هال ایستادهام و صفحهی حوادث را نگاه میکنم. صدایی از توی اتاق نمیآمد. نگران، خودم را به اتاق رساندم. شبنم به پشت، روی زمین افتاده و خوابش برده بود. اما از سهیل هیچ خبری نبود. باز صحنهی قتل توی ذهنم مجسم شد و سر و صورت خونی سهیل در مقابلم زنده شد.
ـ خاک توی اون سرت نرگس. حالا جواب خاله رو چی میخواهی بِدی. آره دیگه، تو که عین خیالت نیست. این منم که باید جواب اون خالهی بیفکرمو بدم.
بالاخره بعد از کلی بد و بیراه گفتن به خودم و مامان و خالهی بیفکرم و زدن توی سر وصورت خودم، صدایی از زیر مبل بلند شد و شستم خبردار شد که بله، حضرت اَجل زیر مبل تشریف بردهاند.
ـ سلام سهیل، سلام... دالی... دالی، سهیل.
بعد از اطلاع از محل استقرار سهیل، پروژهیاستخراج او از زیر مبل مطرح شد، که این مشکل هم با توسل به ادا و اطوار بسیار و قربان صدقه رفتنهای زیاد، به خوبی و خوشی حل شد.
اما برخلاف آنچه که تصور میشد، مشکل به همین
جا ختم نشد و مشکل بزرگ همانا زمانی ایجاد شد که بچه از زیر مبل بیرون آورده شد. بیرون آوردن بچه از زیر مبل همانا و کج و کوله شدن لب و لوچهی بچه همانا.
صدای گریهی سهیل که بلند شد، شبنم هم چشمهایش را باز کرد و شروع کرد به همراهی سهیل در گریه کردن. حسابی کلافه شده بودم. نمیدانستم چیکار باید بکنم. شبنم را بغل کردم، دست سهیل را هم گرفتم و شروع کردم به راه رفتن توی هال. همانطور که راه میرفتم و به بلای آسمانی و زمینی که روی سرم نازل شده بود فکر میکردم، دیدم که رنگ و روی شبنم عوض شد. محلش نگذاشتم؛ گفتم شاید از گریهیزیادی این شکلی شده است. بعد حس کردم دستم داغ شد. باز هم محلش نگذاشتم. گفتم شاید گرمای مهر مادری که میگویند، همین است. اما وقتی بوی گاز اشکآور، فضای منطقه را آلوده کرد و چشمم به زردی روی باند فرودگاه، لباسم افتاد، تازه متوجه پاتک دشمن شدم.
بالاخره با هزار زحمت و بدبختی و بعد از دو بار حال به هم خوردگی و چند بار عوضی بستن لاستیک شبنم، عملیات بهخوبی و خوشی به پایان رسید.
بعد از پایان عملیات انهدام و پاکسازی منطقه، تازه یاد سهیل افتادم.
ـ سهیل، سهیل جان، نازنازی... بیا... بیا قربونت برم.
پشت پرده، توی کمد، زیر مبل و بالاخره هر سوراخ سمبهای را که میشد یک بچه را در آن جا پیدا کرد، جستجو کردم؛ اما هیچ اثری از سهیل نبود که نبود. خیس عرق شده بودم: «راز یک جنایت... اعترافات تکان دهندهی یک قاتل... بله برون، کودکی را به کام مرگ میکشد.»
تیتر بزرگ روزنامهها در مقابلم شروع به حرکت کرد و طناب داری، رقصکنان در گردنم حلقه شد.
توی همین فکرها بودم که صدای نکرهی سعیده خانم همسایهی رو به رویمان بلند شد.
ـ آهای، کسی اونجا نیس. ناهید خانم... این بچه صاحاب نداره!
با شنیدن این حرفها بود که تازه یاد راه پلههای پشتبام افتادم. تنها جایی که نگشته بودم. به پاگرد پلهها که رسیدم، سهیل را دیدم، دستهایش را به نردههای دور
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 12