جواب منفی دادم. بعد مامان مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، گفت: «راستی نرگس، روی گاز قورمهسبزی بار گذاشتم. حواست باشه نسوزه.» زیر لب چَشمی گفتم و از اتاق زدم بیرون.
صدای آقا ناصر، شوهرخاله زری را از توی پاگرد پلهها شنیدم که شبنم را روی دوشش سوار کرده بود و داشت قربان صدقهاش میرفت.
ـ بابا قربون تو بره، عسل بابا، ناز نازی بابا...
پشت سر آقا ناصر، بابا هم در حالی که دست سهیل، پسرخاله مهری را گرفته بود، آمد بالا. بابا را که دیدم،
داغ دلم تازه شد و رفتم تا آخرین شانسم را هم امتحان کنم. استکان چایی را روی میز گذاشتم و منتظر، گوشهای ایستادم. بابا که چشمش به من افتاد، گفت: «حال و احوال دختر خودم.» آهی کشیدم و گفتم: «خوبه باز کسی پیدا شد که حال ما رو بپرسه.» بابا با خِرت و خِرت، قند زیر دندانش را خرد کرد.
ـ ببینم کی جرئت کرده به خانم خانمهای ما بگه بالای چشمت ابروه؟
بعد چاییاش را هورتی بالا کشید و مامان را صدا زد.
ـ ناهید خانم، زود باشید دیگه. دیر میشه ها!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 11