ماشین دمت گرم
علی باباجانی
مقصودخان آدم پولداری بود. او به هر آرزویی که داشت، راحت میرسید. مثلاً یکبار آرزو کرد یک هواپیمای بزرگ بیاید و او را از کارخانهاش به خانهاش که نیمساعت راه بود ببرد. به همین خاطر زنگ زد هواپیمایی و گفت: «یک هواپیمای خصوصی میخواهم. پولش هر چه شد، میدهم.» پنج دقیقه بعد یک هواپیما توی حیاط کارخانهاش نشست؛ امّا چون حیاط کوچک بود. بال هواپیما خورد به ساختمان کارخانه و ساختمان کارخانه خراب شد.
یک بار آرزو کرد یک آدم آهنی داشته باشد که آدمهای غریبه را کتک بزند تا نتوانند وارد خانه او بشوند. زنگ زد و طولی نکشید یکآدم آهنی برایش آمد. آدم آهنی کلی با مقصودخان روبوسی کرد و
توی حیاط خانه ایستاد. دیگر دزدها جرأت نمیکردند وارد خانه مقصودخان شوند؛ چون آدم آهنی آنها را کتک میزد؛ ولی با مقصودخان کاری نداشت. امّا یک شب که مقصودخان دیروقت رفت خانه. تا در را باز کرد، آدمآهنی حسابی کتکش زد. داد زد: «وای کمک! من صاحب توأم آدمآهنی، چرا مرا میزنی؟» نگاهش به صورت آدمآهنی خورد. دید چشم آدمآهنی را درآوردهاند و آدم آهنی دیگر هیچکس را نمیشناسد.
مقصودخان یک بار آرزوی جدید کرد. بلند شد و زنگ زد و اینطوری گفت: «الو. کارخانه ماشینسازی؟ من میخواهم یک ماشین عجیب و غریب برایم بسازید. یک ماشین دراز که همهاش از طلا باشد و مثل آفتاب بدرخشد. صندلیهایش مثل ابر نرم باشد. فرمان و این
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 8