عطر و هوای شرجی پیچیده بود. با
خانم و پسرم بودم که 7 ساله بود،
سنِ «هند سه برابر ایرانِ» من بود و
خوشمزگیهای دبستانِ حکیم نظامی ِ
سالهای کودکی.
بمبئی را چهار روز زندگی کردیم.
ابنیه و معابد و مساجد و بازارها و حتی
جزیرۀ فیلها در اقیانوس هند و به دهلی
رفتیم و به تماشا گذشت و گاهی گپ و
گفت در محیطهای دانشگاهی و بیست
روز شد.
با تاجمحل و جیپور و به پاکستان
رفتیم لاهور و اسلامآباد و کویته و
کراچی و هفده روز دیگر اضافه شد و
اردیبهشت سال هفتاد و شش به ایران
برگشتیم.
دو ماه بعد دوباره رفتم. بیست روز
شد برگشتم با درک بیشتر. دو سه
سالی گذشت و دوباره رفتم و سال بعد
با گروهی و امسال با گروهی دیگر.
هند نوار یکسانی دارد در تماشا.
خلیفههای خدا در پیادهروها خوابیدهاند
و خدایان در معابد. پرستندگان
نیروهای طبیعی و ذات عناصر و
اجسام. پرستندگانِ آدمهایِ کاریزما،
طعمِ مقدّسِ مذاهب و حلقههایِ گل
و فروشندههایِ دورگرد و گرمای طاقتسوز و نالۀ موتورهای سه چرخه
-ریگشا- و انبوه درختها با برگهای
پهن و تنهای نحیف و ترکهای و بناهای
نوساز و مندرس و آدمهای زیاد زیاد،
زیادتر از فرصت نگاه و تماشا.
از ماهان ایر که پیاده شدیم در صفِ
مهر ورود ایستادیم. صف به ما که
میرسید فربه میشد. مثل همیشه
شتاب مجهولی داشتیم برای رسیدن
و گذشتن.
عبدالملکیان مثل شعرهای نیماییاش
روان و یکسره پیش میرود و انبوه
مسافران ماهان ایر به دنبالش. بر
میگردیم و پیش میرویم و صبر
میکنیم تا مُهر ورودی به ما میرسد.
قزوه آمده است به استقبال و در
قوطی کنسروِ هایس رایزنی با چمدانها
بسته بندیمیشویم و عازم اینترناشنال
گست هاوس یونیور سیتی. خلاصهاش
میشود اتاقهای دانشجویی با پنکههای
سقفی و کولرهای گازی و تختهای
مرتب با سمفونی یکنواخت صدای پشه
تا صبحِ سلامتی و صبحانه.
«مؤمن رخوت» را عبدالملکیان
ساخت. اسمی بود برای آدمی خیالی
که دست بر قضا با خیال مخالف بود
اما این ترکیب خلاصۀ هند بود.
«مؤمن ببین که بیدل بیچاره عاقبت
در بستر خیال و خیانت هلاک شد»
این هم شاهدش و قصۀ سفر بود این
آدمِ خیالیِ عبدالملکیان.
سلاح کارآمد سهیل که زبان
آوریست در هیاهوی زبانهای اردو و
سانسکریت و انگلیسی کاملاً از کار
افتاده بود.
فرمانها سمت راستِ ماشینها و
تردّدهای معکوس، عادتِ ذهنی ما
را در عبور از عرضِ خیابان به هم
میریزد. اگر به داد هم نرسیم حادثه
اتفاق میافتد.
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 31