صنم دهقان
... میخندیدیم، مثل عدسها
داشتیم میرفتیم خانۀ فخری جون،
عمۀ بزرگ پدرم. همان خانمی که
لای تمام رختخوابهایش گل محمدی
میریزد و عین قصههای قدیمی مادر
هفت تا دختر است. سر چهار راه
نرسیده به خانۀ فخری جون، دو تا پسر
که سوار یک موتور بودند، از ماشین ما
جلو زدند. موتورشان را نگه داشتند،
یکی از آنها پیاده شد لگدی به آینۀ
ماشین جلویی ما زد و آینه را شکست.
سریع راننده را پایین کشید. کوبید
توی صورتش و خیلی راحت سوار
موتورشان شد و رفتند. صورت راننده
پر از خون شده بود و وسط خیابان
مات مانده بود. ما ماشین پشتی بودیم.
چراغ که سبز شد پدرم بیمعطلی دنده
عقب گرفت و از آنجا رفتیم. هر چقدر
به او التماس کردم تا پیاده بشود قبول
نکرد و تندتر رفت. خواستم خودم
پیاده بشوم، مادرم دستم را سفت
کشید و سرم داد زد: «بنشین سر
جایت.» تا خانۀ فخری جون زار زدم.
قیافۀ خون آلود راننده یک لحظه هم از
جلوی چشمانم دور نمیشد. هر چقدر
دلم خواست به خودم، پسرها، راننده
و دنیا بد گفتم و فخری جون و بقیه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 12