اگر بنویسم اختلاف ما بر سر چه
چیزی بود، سردبیر محترم آن را
سانسور میکند بنابراین خودتان حدس
بزنید که منشأ اختلافات ما چه چیزی
بوده است.
اگر بخواهیم اختلافاتمان را در یک
جمله خلاصه کنم، باید بگویم «نه خود
خوری
نه کَس دهی
گَنده کنی
به سگ دهی! »
البته در مثل مناقشه نیست ولی بعد
از اینکه من فردین بازی درآوردم،
آن قدر دست دست کرد تا مرغ از
قفس پرید و رفت خانۀ یک قصاب
بد اخلاق گنده! بعد هم آش نخورده
و دهن سوخته، رسوای محل شدیم و
مجبور شدیم بعد از سربازی که اتفاقاً
باز هم با هم بودیم، دیگر به آن محل برنگردیم.
پس از سالها که من کلوپ اعصاب
نوردی را در این محلّه پایه گذاری
کردم، متوجه پیرمردی شدم که به
عنوان نگهبان جلوی در مجلّه مشغول
کار بود. وقت زیادی نمیخواست تا
فوراً او را شناسایی کنم.
از اینکه او را دوباره میدیدم اول
خیلی خوشحال شدم ولی وقتی خاطرات گذشته به سمت من هجوم آورد، باز هم ناراحت شدم.
به خودم خیلی فشار آوردم تا
توانستم بر مشکلات قبل غلبه کنم و
بروم پیش سردبیر. پس از کلی چانه
زنی و رایزنی آخر سر موفق شدم آنها
را راضی کنم تا به قربانعلی یک شغل
فرهنگی بدهند. آنها هم بحث نامههای
بچّهها را مطرح کردند و بدین ترتیب
قربانعلی شمس شد بابا پانادون! هر
چند که او همیشه با من لج میکشید
و هِی میرفت پیش سردبیر و زیرآب
مرا میزد ولی من به حرمت مویی که
اگر روی سرش بود حتماً سفید بود،
به رویش نمیآوردم. به هر حال حالا
که دست او از این دنیا کوتاه است،
از خداوند منّان برایش طلب عفو و
بخشش دارم. حتی خودم هم میخواهم
در مراسم تدفینش شرکت کنم و شاید
آنجا بتوانم خودم را راضی کنم که او
را ببخشم.
یادم رفت که بگویم او در راه سفر به
روستایشان در استان سمنان زیر تریلی
رفتهاند و له لَوَرده شدهاند. واقعاً یادش
گرامی باد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 21