افسانۀ وفا
داستان روحالله
قسمت هفتم
یک سالی که گذشت، گفتند صلاح نیست در ترکیه بماند.
سفیر ایران در بغداد، نجف را پیشنهاد کرد. گفت: «اگر
ایشان به نجف بیاید در دهان شیر میافتد، آقای حکیم این
جاست و ایشان بیش از یک طلبه نمیتواند کاری بکند.»
با مصطفی رفت نجف، آقای حکیم آمد دیدنش. این
دیدارها تا وقتی آقای حکیم زنده بود، برقرار بود. ساواک به
قدسی هم اجازه داد برود.
دوباره درس را منظم و مرتب، شروع کرد. به همۀ طلبهها،
از هر کشوری که بودند یک جور شهریه میداد. مراجع
دیگر، این کار را نمیکردند.
هر شب ساعت نه میرفت زیارت حرم حضرت امیر.
شبهای جمعه هم کربلا. آن شب حرم شلوغ بود. یک
گروه از ایران آمده بودند زیارت. امام را دیدند ایستاده و
زیارت بالای سر میخواند. صلوات فرستادند و همه با هم
آمدند طرفش. هم را هل میدادند تا برسند نزدیکش. دید
پیرمردی افتاد زیر پای جمعیت. دولّا شد، زیر بغلش را
گرفت و بلندش کرد.
حیاط خانۀ اجارهایاش کوچک بود. هر روز صبح میرفت
پشت بام و نیم ساعتی قدم میزد. دیوارها بلند بود، به خانۀ
همسایه دید نداشت. چند نفر از تاجرها آمدند و گفتند ما
میخواهیم با پول خودمان برای شما و آقا مصطفی خانه
بخریم. گفت: «هر وقت به همۀ طلبهها خانه دادند، یک
منزل به مصطفی بدهند، یک منزل هم به من.»
استاندار نجف با چند نفر دیگر رفت خانهاش. مترجم
گفت استاندار آدم خشن و بد اخلاقی است، مواظب باشید.
اما او جلوی پای هیچ کدام بلند نشد. دوربین فیلمبرداری
با خودشان آورده بودند. دوربینها را که روی سه پایه وصل
کردند، گفت همۀ این دستگاهها را جمع کنید. گفتند فقط
عکس بگیریم. گفت نمیشود. صحبتهایشان را کردند و رفتند.
فردا توی روزنامۀ کربلا نوشتند مراجع برای رژیم عراق دعا
کردند. فرماندار را خواست. فرماندار آمد و نشست. حاج آقا
روح الله با اخم نگاهش کرد، گفت: «به استاندار بگو که مدیر
روزنامۀ کربلا این را تکذیب کند. اگر تکذیب نکرد من به
بغداد اطلاع میدهم تکذیب کنند. دیگر هم این جا نیایید که
هیچ کدامتان را به منزل راه نمیدهم.»
وقت نماز میرفت مدرسۀ بروجردی. ماه رمضان بود و ظهر
تابستان. قبل از نماز ظهر، هشت رکعت نافلۀ ظهر میخواند.
بعد هم هشت رکعت نافلۀ عصر و نماز عصر. دیگران زود
نماز را تمام میکردند. کسی طاقت گرمای 50 درجه را
نداشت. یک نفر دید همین طور که تعقیبات نمازش را
میخواند، گاهی با دستمال، عرق صورتش را خشک میکند.
رفت جلو، گفت خوب است این روزها برود کوفه، هوای کنار
شط بهتر است. گفت: «برادرهای من در ایران توی زندان
هستند، آن وقت من بروم یک جای خوش آب و هوا؟»
اعلامیه مینوشت یا حرفهایش را روی نوار پر میکرد
میفرستاد ایران. نامهها را جواب میداد، گاهی روی پاکت
چای. یک بار روی کاغذ سفید، سؤالی برایش نوشته بودند.
گفت این چند خط را روی یک کاغذ کوچکترهم میتوانستید
بنویسید. گاهی شعرهایش را هم کنار روزنامه مینوشت. توی
نامهها یا سؤال سیاسی بود یا از وضع بدشان نوشته بودند
و پول میخواستند. بعضیها هم نصیحت میخواستند. جواب
این آخری را مینوشت: «بهترین موعظه آن است که خدا
در قرآن فرموده است؛ قال الله تعالی: قل اِنّما اَعظکم بِواحده
اَن تقوموا للِه مَثنی و فُرادی.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 8