تا دیر وقت نصیحتم کردند. مثال
آوردند، قصه بافتند، دعوا کردند،
گفتند: «پدرت به سلامتی خودش
و خانوادهاش اهمیت داده. به
بچههایش فکر کرده و پیاده نشده.»
بالاخره پدرم برای پایان دادن به
این ماجرا به صد و ده زنگ زد و
شماره پلاک موتور را داد اما من
میدانستم که او نه حافظۀ درست و
حسابی دارد که شماره را حفظ شده
باشد و نه آن را یادداشت کرده
است. دلم به حال پدرم سوخت. او
قهرمان فیلمهای بزن بزن نبود اما
بابای مهربان من بود. کاش یک
پاککن داشتم و همه چیز را پاک
میکردم. خودم هم آنقدرها که فکر
میکنم قوی نیستم. اگر آن روز
کنار پدر و مادرم ننشسته بودم از
ترس میمردم. از دیشب احساس
میکنم از همه چیز عصبانی هستم.
حس جنگ دارم، دلم میخواهد
با چیزی یا کسی بجنگم. شاید با
خودم. اما همه چیز آرام است.
مادر داخل آشپزخانه است. کنارش
میایستم. توی یک ظرف شیشهای
آب در حال جوشیدن است. مامان
عدسها را میریزد توی آب جوش.
عدسها شروع میکنند به بالا و
پایین رفتن. یکی از عدسهایی که
در حال بالا رفتن است وسط راه
خورده به یکی دیگر. فکر کردم حالا
با هم دعوایشان میشود! اما خندید.
راستی، چه میشد اگر ما هم مثل
عدسها بودیم؟
سپاس
خداوندا سپاسگزارم که سینهام را
از غبار پاک کردهای تا هستی را نگاه کنم.
خداوندا، سپاسگزارم که به من
نیروی فهمیدن هستی را بخشیدهای
تا آینهام را نور شناخت، آفتابی
کند.
خداوندا، سپاسگزارم که دل حقیرم
را به یادت بزرگ کردهای؛ آخر دلی
که تو در آن باشی از جهان بزرگتر
است.
خداوندا، از اینکه همیشه با منی،
سپاسگزارم.
خداوندا، از اینکه نمیگذاری
آیینۀ دلم جز تو را نشان بدهد،
سپاسگزارم.
سپاس، سپاس، سپاس ای
مهربانترینِ مهربانها.
آینهوار
اگر در برابر آینه، گل بگذاریم، آیینه،
گل را نشان میدهد؛ و آینه، همان گل
است.
اگر در برابر آینه، خار بگذاریم، آیینه،
خار را نشان میدهد؛ و آینه، همان خار
است.
ما آینهای در برابر جهانیم. اگر به
گل فکر کنیم، گلیم؛ اگر به خار فکر
کنیم، خاریم.
اگر گل را از برابر آینه برداریم،
آینه، دیگر گل را نشان نمیدهد. آینه،
حافظه ندارد.
اما ما به هر چه بیندیشیم، جزئی
از ما میشود و دیگر از آینۀ ذهن ما
بیرون نمیرود. ذهن ما آینهای است
که حافظه دارد.
آنهایی که میخواهند خوب باشند، به
چیزهای خوب فکر میکنند تا آینۀشان
سرشار از خوبها شود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 13