یکی از شبهای آبان 56 بود، از
مسجد برگشت. رفت توی اتاق،
در را قفل کرد. کسی آمد برای
پیرمردی کمک بگیرد. این پا
و آن پا میکرد، میدانست حاج آقا روحالله فعلاً دستش خالی است. اما پیرمرد شوشتری را که یادش میآمد با آن وضع فلج توی رختخواب افتاده با
پنج شش بچۀ قد و نیم قد، فکر کرد
باید این را به امام بگوید. از خادم
پرسید آقا کجاست؟ گفت از پلهها
رفتند بالا. رفت دم در اتاق ایستاد
گفت نیستند، چراغ خاموش است.
امام صدای حرفهایشان را شنید. بلند
شد در را باز کرد. مرد رفت تو، کلید
چراغ کنار در بود، چراغ را روشن
کرد. خواست بگوید چرا توی تاریکی
نشستهاید؟ دید امام از سجده بلند
شد. صورتش خیس اشک بود، مهر
هم. باز مردد شد. بگوید، نگوید. امام
گفت چه کار دارید؟ ماجرای پیرمرد
فلج را برایش گفت. امام گفت فردا
ساعت نه صبح یادم بیاورید.
فردا صبح زود میخواستند خبر
مصطفی را به امام بدهند. پیش
خودشان کلی نقشه کشیده بودند که
چه طور به امام بگویند. قرار بود اول
بگویند حالش بد شده و باید ببرندش
بغداد. بعد کم کم بگویند کاری از
دست طبیب بر نمیآید. هر جور که
بود فهمید. همه اشک میریختند. اما
امام انگار همه را ریخت توی دلش.
بلند شد رفت توی حیاط وضو گرفت و آمد قرآن را باز کرد و خواند. اتاق پر میشد و خالی میشد. میآمدند تسلیت بگویند. ساعت نه و ده دقیقه
بود، امام نگاهش افتاد به آقایی که قرار
بود ساعت نه پیرمرد افلیج را یادش
بیاورد. تند نگاهش کرد. مرد هول شد.
نمیدانست چه شده. امام صدایش
کرد. گفت مگر قرار نبود ساعت نه آن
شیخ را یادم بیاوری؟ مرد گفت آخر
توی این وضع و حال؟ امام گفت یعنی
چه؟ بلند شو بیا. از وسط جمعیت رفت
توی اتاق، پول را گذاشت توی پاکت،
درش را چسب زد. داد دستش. گفت
این را میبری میدهی و از طرف من
هم احوال پرسی میکنی.
گفتند مرگ مصطفی مشکوک است.
اجازه بدهید جسد را کالبدشکافی کنند
تا علت را بفهمند. گفت: «این کسی
که از دنیا رفته، محترم است. حالا
کالبدشکافی هم بشود و ثابت شود
ایشان مسموم شده چه دردی را دوا
میکند؟»
کنار مفاتیحی که داشت، نوشت:
«بسمه تعالی. انا لله و انا الیه راجعون.
روز یکشنبه، نهم شهر ذیقعدهالحرام،
1379 مصطفی خمینی، نور بصرم
و مهجۀ قلبم دار فانی را وداع کرد
و به جوار رحمت حق تعالی رهسپار
شد. اللهم ارحمه و اغفر له و اسکنه
بحق اولیائک الطاهرین علیهم الصلوه و
السلام.»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 9