تا روستا بروم و کسی را خبر کنم اما چند قدمی که برداشتم صداهایی از پشت خانۀ پیرزن به گوشم رسید.
سریع برگشتم و نگاهی انداختم. چه دیدم؟ پیرزن بالای سر جنازۀ خود ایستاده بود. از بین گل و آشغال
مواد غذایی سالمی پیدا کرد و در تکه پارچهای پیچید. جنازهاش را جمع و
جور کرد و کنار غذاها گذاشت و کنار جنازه نشست. تا ظهر همانطور نشست
و سپس بلند شد جنازه و بقچۀ غذا را برداشت. خودم را پنهان کردم تا وارد خانه شد و من هم دنبالش رفتم. خانۀ بسیار بزرگی بود و سرتاسرش پارچۀ مشکی کشیده شده بود. پیرزن به
اتاقی رفت. پارچههای سفید سرتاسر اتاق را پوشانده بودند. پیرزن بقچه را
باز کرد و مواد غذایی را بیرون آورد
و درون کمدی گذاشت. کمد پر از
غذا و میوههای گوناگون بود. پیرزن
در کمد را بست. جنازه را برداشت در پارچهای پیچید و به راه افتاد. من به دنبال پیرزن از خانه خارج شدم و در جاده به طرف روستا راه افتادم. پیرزن به روستا رسید و در بیابانهای اطراف شروع کرد به کندن قبر. پیرزن جنازه
را درون قبر انداخت و خاک رویش ریخت و دوباره غش کرد و دوباره خودش بالای سر جنازۀ خودش آمد، جنازه را برداشت و ناپدید شد. از
این ماجرا هیچ نفهمیدم و به خانۀ کوچک و زیبایمان در خارج از روستا بازگشتم. دم صبح بود که دیدم پیرزن باز به خانهاش بازگشت. سریع از خانه بیرون دویدم.
پیرزن: سلام دختر جان!
- سلام خانم همسایه! شما کجا بودید؟
- در دوردستها پی سرنوشت. میتوانی حاصلش را برداری.
به خانه که بازگشتم، از مادرم پرسیدم: صبحانه داریم؟
- کی تا حالا نداشتیم؟
- مادر! پیرزن همسایهرو میشناسی؟ خانمِ هِلِن؟!
- آره! آره! یه خونه داشت مثل همین مخروبۀ کنارمون. تا زنده بود روز بد نداشتیم. وجودش طلا بود. مادر و پدرم برای اون کار میکردند و حقوق خوبی میگرفتن. من هم از 13 سالگی شروع کردم باهاش کار کردن.
بعد از فوت مادر و پدرم، شد مادر من. ولی حالا... نمیدونم فکر کنم مرده! ولی از کجا معلوم؟ شایدم زندهس.
- اما مامان، من...
چیزی به مادرم نگفتم. از خانه بیرون زدم و تا روستا دویدم. خودم را به
قبر پیرزن رساندم. قبر را کندم. فکر میکنید چی دیدم؟ شمشهای طلا! صدها شمش طلا که توانستم با آن سرمایهای به هم بزنم و شرکتی داشته باشیم. و بعد از 35 سال هنوز وقتی دم خانهاش میروم...
- سلام دخترجان!
- سلام خانم همسایه!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 31