نوشتههای شما
مونا ایزدی 13 ساله از تهران
دوستان عزیز!
لطفاً همراه با اثری که میفرستید عکستان را نیز ارسال کنید تا در کنار نوشتههایتان چاپ شود.
پیرزن دیروز
امروز به پیرزنی برخورد کردم که خیلی پیر و شکسته بود و به من لبخند میزد و بعد انگار در میان جمعیتی که در پیادهروها وول میخورد تا وارد مغازهای بشود، گم شد. آن پیرزن مرا به یاد 8 سالگیام انداخت که وقتی خانۀ ما در اطراف یک روستا بود و در همسایگیمان خانهای نیمه خراب و تاریک وجود داشت که به نظر متروک میآمد، پیرزنی بود که ظاهراً در آن خانه زندگی میکرد. پیرزن صبح به صبح پشت خانهاش میرفت و ظهر باز میگشت و چندی بعد به طرف روستا میرفت و نزدیک صبح باز میگشت و پس از کمی در خانه ماندن دوباره به پشت خانه میرفت و این روند ادامه داشت.
روزی کنجکاو شدم سر از کار پیرزن در آورم. صبح زود قبل از صبحانه یواشکی بیرون زدم و نزدیک در خانۀ پیرزن پشت درختی کمین کردم تا پیرزن بیرون آمد. مسیر همیشگی را در پیش گرفت و من به دنبال او به پشت خانه رسیدم. چیز ویژهای توجهم را جلب نکرد. همانطور که انتظار داشتم، زمین پر از گل و آشغال و خون و خیلی کثیف بود. پیرزن تا به آنجا رسید غش کرد و روی زمین افتاد. یک آن قلبم فرو ریخت. چند قدم به عقب برداشتم و نزدیک بود جیغ بکشم
اما به خودم آمدم و با وجود ترس و لرز فراوان نزدیک شدم. بله، پیرزن مرده بود. احساس کردم
بدنم یخ زد و حالت تشنج به من دست داد.
دستهایم با حالتی عصبی میلرزیدند. آهسته
از جنازه دور شدم و سعی کردم خونسرد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 30