
نزدیکی حرم حضرت امیرالمؤمنین جمع شدیم. پاسداران و محافظان بیت آیتالله سیستانی به فاصلۀ کمتر از 5 متر از یکدیگر با اسلحه ایستاده بودند
و سرتاسر کوچه را زیر نظر داشتند. کوچه را باید تا انتها میرفتیم. برای رسیدن به درِ ورودی بیت شاید از پنج گیت الکترونیکی رد شدیم.
محافظان بیت آیتالله سیستانی با جدّیت تمام تک تک ملاقات کنندگان را میگردند و بعد از پایان بازرسی با لهجۀ مهربانشان از زائران ایرانی به خاطر این زحمت عذر خواهی میکنند
و آنها را میبوسند.
خدای من! چه قدر صورت این محافظان و پاسداران نورانی است. با اینکه عراقی هستند عجیب بوی بچّههای جبهه را میدهند. بوسیدنشان مرا یاد رزمندگان خودمان میاندازد. خیلی سال است که هیچ کدام از بچههای جبهه را نبوسیدهام.
آیتالله سیستانی منزل سادهای
دارد امّا نه به سادگی منزل امام در نجف، قم یا جماران. تقریباً ساختمان بزرگی است امّا ساده و بیریا. درست همانطوری که از بیت مراجع در ذهن
تصور میشود.
در اطاق بیرونی دور تا دور نشستهایم و ایرانیها با چای و شکر پذیرایی میشوند.
یک روحانی در این جمع 30 نفره نشسته است که قبا به تن دارد و عبایی بر تنش نیست. گویا در راه، عبایش به شعلۀ اجاق دستفروشی گرفته و قسمتی از آن سوخته و حاج آقا کلاً از خیر آن عبا گذشته است.
ابوجلال سیستانی در حالیکه یک
عبای نو در دست دارد وارد اطاق میشود و آن را از طرف حضرت
آیت الله سیستانی به آن روحانی هدیه میدهد.
برق خوشحالی از چشمان روحانی
جوان بیرون میجهد و با صدای
بلند میگوید: «کاشکی همۀ لباسهایم میسوخت.»
همۀ ایرانیها دلشان میخواست که از آقا هدیهای بگیرند. اینجاست که آدم قدر آتش را میفهمد و حکمت خیلی از داغها بعداً معلوم میشود.
درِ اطاق پشتی را باز میکنند. ایرانیها یکی یکی وارد میشوند و من پشت سر همه.
به نوبت یکی یکی با آقا دست
میدهند و در گوشهای از این اطاق ساده مینشینند. همه دور تا دور نشستهاند و هیچ کس نمیتواند از صورت نورانی آیت الله سیستانی چشم بردارد. خیلیها مثل من اولین بار است که آقا را زیارت میکنند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 4