بعد وقتی که میدیدم خبری نیست، خوشحال میشدم و آن روز را مثل یک هدیۀ گرانبها تحویل میگرفتم و دم را غنیمت میشمردم.
ده سال و بیشتر از جوانی من و
میلیونها جوان آدمتر از من، این طوری گذشت. عشق ما عشقی نافرجام بود
و از اول معلوم بود که نافرجام است. اصلاً ارزش ماجرا در این بود که میدانستم به جایی نمیرسد و قرار نیست که برسد. میدانستم که مهمان شدهایم به تماشای هنگامهای که مال عالم بیافسانه و بیخیال امروز نیست
و زیاد هم دوام نخواهد آورد. این بود که سعی میکردیم قدر هر روز را
بدانیم و بدانیم که زود تمام خواهد
شد و وقتی که تمام بشود، کم کم باور ناپذیر خواهد شد و زمانی میرسد که خودمان هم فراموشش خواهیم کرد.
آنها که از من عاشقتر و زیرکتر بودند، پیشدستی کردند و رفتند به جایی که میدانستند او میخواهد برود. آنها توانستند از شکافی عبور کنند که زمانۀ عسرت را شکافته بود و توانسته بود لحظه را تبدیل به ابدیت کند.
آنها در جایی منتظر او ماندند که میدانستند میآید، در حالی که همیشه جوان و پهلوان و برومند خواهد بود و
از آن جا هیچوقت به هیچ کجا نخواهد رفت.
من که کم بودم و کم داشتم، تقریباً هر صبح با دغدغۀ تازه چشم به جهان باز میکردم که مبادا... و وقتی که میدیدم خبری نیست، خوشحال میشدم و آن
روز را مثل یک هدیۀ گرانبها تحویل میگرفتم و دم را غنیمت میشمردم تا بالاخره روز مبادا رسید.
دیر آمده بود و زود رفت. از وقتی که رفته یک دغدغۀ تازه پیدا کردهام که هر سال بیشتر آزارم میدهد. میترسم کم کم فراموشش کنم. میترسم کم کم عاقل بشوم و تسلیم دنیای بیافسانه و بیخیال امروز بشوم و همه چیز را از
یاد ببرم. میترسم کرشمه و لبخندش
را از یاد ببرم و خشم و اخمش را از یاد ببرم. میترسم از یاد ببرم که افسانه زنده بود و در واقعیت تصرف میکرد و به ما نشان میداد که پیامبران دروغ نبودهاند و آن معصوم که منتظرش هستیم، میآید.
حالا، بعضی از شبها پیش از خواب به یاد آن روزها میافتم و میترسم که صبح،وقتی از خواب بیدار شدم دیگر هیچ چیز را به یاد نیاورم.
.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 25