مجله نوجوان 194 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 194 صفحه 27

و برای پایین رفتن راهی جز سوار شدن به اتوبوس نیست! وقتی رسیدیم، قطار داشت راه می‏افتاد و اگر پسر صغری خانوم همسایۀ مامان‏بزرگ مأمور کنترل بلیط نبود، حالا به جای قطار باید در خانه می‏نشستیم و نیمرو می‏خوردیم! روز دوم دیشب هنگامی که داشتم سفرنامه می‏نوشتم، برادرم به من حمله کرد تا ببیند دارم چه کار می‏کنم. در اثر مقاومت من دفترچه‏ام پاره شد و برخی از سفرنامه‏ام معدوم شد. خوش به حال ناصر خسرو که برادر فضولی مثل غلامرضای ما نداشت وگرنه از سفرنامۀ ارزشمندش تا به حال هیچ چیزی نمانده بود. تقریباً ساعت دو و سه نصفه شب به نیشابور رسیدیم و از همانجا پدرم ناپرهیزی کرد و یک ماشین دربست گرفت تا به مشهد برسیم. وقتی به مشهد رسیدیم، یادمان آمد که ساک مادربزرگ در قطار جا مانده است. مادربزرگ خیلی ناراحت شد ولی چون می‏خواستیم به زیارت امام رضا برویم، کوتاه آمد و بی­خیال قرصهایش شد. شانس آوردم که دندانهای مادربزرگ در دهانش بود وگرنه... از آنجایی که مجبور بودیم 5 نفری در عقب ماشین بنشینیم، هنوز که هنوز است پاهایم بی حسّ است! وقتی به مشهد رسیدیم خیلی سریعتر از آنچه فکرش را بکنیم جا پیدا کردیم. بی چک­و­چانه یک اتاق و آشپزخانه اجاره کردیم. کسی که آنجا را به ما معرفی کرد، معتقد بود که ما را به یک هتل آپارتمان برده است ولی صد رحمت به اتاق کوچیکۀ خانۀ مادربزرگ. البته چون ما به عشق امام رضا آمده‏ایم همۀ این مسائل را نادیده می‏گیریم. باز هم غلامرضا دارد به طرفم می‏آید. ترجیح می‏دهم فعلاً بساط ناصرخسرو بازی را جمع کنم تا آثار من هم در تاریخ ماندگار شود. روز چهارم درست است که دو شب پیش خیلی مراقب بودم تا غلامرضا بلایی سرنوشته‏های من نیاورد ولی شد کاری که باید می‏شد و غلامرضای فضول نوشته‏های روز سوم را کند و برد تا تنهایی بخواند. کاری با این حرفها نداریم. امروز صبح برای نماز صبح با پدرم به حرم رفتیم. تمام سطح حیاط حرم را با فرش پوشانده بودند. صدای اذان هنوز به گوش می‏رسید. ما در رواق شیخ بهایی به نماز ایستادیم. با اینکه قبل از رفتن به حرم خیلی خوابم می‏آمد و تا خود حرم چرت زدم ولی وقتی برای وضو به صورتم آب ریختم خوابم پرید و احساس شادابی و طراوت به من دست داد. بعد از نماز با پدرم زیارتنامه خواندیم. گفت برویم از دور یک سلام به ضریح امام رضا بدهیم. من به پدر گفتم چرا مثل بقیۀ مردم جلو نمی‏رویم تا دستمان به ضریح برسد؟ پدر پاسخ داد: وقتی قرار باشد پای چند نفر را لگد کنیم و به بقیه تنه بزنیم تا دستمان به ضریح برسد، امام رضا از ما ناراحت می‏شود. همین که ما تا اینجا آمده‏ایم باعث می‏شود که امام رضا از آمدن ما خشنود باشد. داشتیم همین حرفها را می‏زدیم که ناگهان در پشت سر ما را بستند. بعد از چند لحظه هم در جلویی بسته شد. متوجه شدیم که ضابطین و خدّام امام رضا می‏خواهند آنجا را نظافت کنند. باورم نمی‏شد چون تا خود ضریح چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. پدرم هم که داشت مرا نصیحت می‏کرد زودتر از من پرید و شروع به بوسیدن ضریح کرد. من هم همین کار را کردم. البته کسی آنجا نبود که ما لگدش کنیم. آن روز زیارت سیری کردیم. وقتی به حیاط حرم پا گذاشتیم آسمان لاجوردی رنگ شده بود و نقاره­زنها داشتند نقّاره می‏زدند. خدّام امام رضا فرشها را بر روی گاریهایی سوار کرده بودند و عدّه‏ای دیگر از آنها داشتند حیاط را آب و جارو می‏کردند. در راه بازگشت، نان تازه و خامه خریدیم و به هتل آپارتمان رفتیم. من همیشه از اینکه اسم شناسنامه‏ای غلامرضا، بابک بود ولی ما غلامرضا صدایش می‏کردیم تعجب می‏کردم امّا امروز پدرم برای من تعریف کرد که وقتی او در کودکی بیماری سختی گرفته بود، پدرم او را به مشهد آورده است و شفایش را از امام رضا گرفته است. از آن به بعد هم پدرم نذر می‏کند که او را غلامرضا صدا کند. روز هشتم ما امروز برگشتیم. خیلی سخت بود چون پدرم نتوانسته بود برای برگشت بلیط بگیرد و ما مجبور شدیم با اتوبوس بیاییم. حتماً می‏توانید حدس بزنید بقیۀ سفرنامه‏ام چی شده!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 27