و برای پایین رفتن راهی جز سوار شدن به اتوبوس نیست!
وقتی رسیدیم، قطار داشت راه
میافتاد و اگر پسر صغری خانوم همسایۀ مامانبزرگ مأمور کنترل بلیط نبود، حالا به جای قطار باید در خانه مینشستیم و نیمرو میخوردیم!
روز دوم
دیشب هنگامی که داشتم سفرنامه مینوشتم، برادرم به من حمله کرد
تا ببیند دارم چه کار میکنم. در اثر مقاومت من دفترچهام پاره شد و برخی از سفرنامهام معدوم شد.
خوش به حال ناصر خسرو که برادر فضولی مثل غلامرضای ما نداشت وگرنه از سفرنامۀ ارزشمندش تا به
حال هیچ چیزی نمانده بود.
تقریباً ساعت دو و سه نصفه شب
به نیشابور رسیدیم و از همانجا پدرم ناپرهیزی کرد و یک ماشین دربست گرفت تا به مشهد برسیم. وقتی به مشهد رسیدیم، یادمان آمد که ساک مادربزرگ در قطار جا مانده است. مادربزرگ خیلی ناراحت شد ولی چون میخواستیم به زیارت امام رضا برویم، کوتاه آمد و بیخیال قرصهایش شد. شانس آوردم که دندانهای مادربزرگ در دهانش بود وگرنه...
از آنجایی که مجبور بودیم 5 نفری
در عقب ماشین بنشینیم، هنوز که هنوز است پاهایم بی حسّ است!
وقتی به مشهد رسیدیم خیلی سریعتر
از آنچه فکرش را بکنیم جا پیدا کردیم. بی چکوچانه یک اتاق و آشپزخانه اجاره کردیم. کسی که آنجا را به ما معرفی کرد، معتقد بود که ما را به
یک هتل آپارتمان برده است ولی
صد رحمت به اتاق کوچیکۀ خانۀ مادربزرگ. البته چون ما به عشق امام رضا آمدهایم همۀ این مسائل را نادیده میگیریم.
باز هم غلامرضا دارد به طرفم میآید. ترجیح میدهم فعلاً بساط ناصرخسرو بازی را جمع کنم تا آثار من هم در
تاریخ ماندگار شود.
روز چهارم
درست است که دو شب پیش
خیلی مراقب بودم تا غلامرضا بلایی سرنوشتههای من نیاورد ولی شد کاری
که باید میشد و غلامرضای فضول نوشتههای روز سوم را کند و برد تا
تنهایی بخواند.
کاری با این حرفها نداریم. امروز
صبح برای نماز صبح با پدرم به حرم رفتیم. تمام سطح حیاط حرم را با فرش پوشانده بودند.
صدای اذان هنوز به گوش میرسید. ما
در رواق شیخ بهایی به نماز ایستادیم.
با اینکه قبل از رفتن به حرم خیلی
خوابم میآمد و تا خود حرم چرت زدم ولی وقتی برای وضو به صورتم آب
ریختم خوابم پرید و احساس شادابی و طراوت به من دست داد.
بعد از نماز با پدرم زیارتنامه خواندیم. گفت برویم از دور یک سلام به ضریح امام رضا بدهیم. من به پدر گفتم
چرا مثل بقیۀ مردم جلو نمیرویم تا دستمان به ضریح برسد؟
پدر پاسخ داد: وقتی قرار باشد پای
چند نفر را لگد کنیم و به بقیه تنه بزنیم
تا دستمان به ضریح برسد، امام رضا از
ما ناراحت میشود. همین که ما تا اینجا آمدهایم باعث میشود که امام رضا از آمدن ما خشنود باشد.
داشتیم همین حرفها را میزدیم که ناگهان در پشت سر ما را بستند. بعد از چند لحظه هم در جلویی بسته شد. متوجه شدیم که ضابطین و خدّام امام رضا میخواهند آنجا را نظافت کنند. باورم نمیشد چون تا خود ضریح چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. پدرم هم که داشت مرا نصیحت میکرد زودتر از من پرید و شروع به بوسیدن ضریح کرد.
من هم همین کار را کردم. البته کسی آنجا نبود که ما لگدش کنیم.
آن روز زیارت سیری کردیم. وقتی
به حیاط حرم پا گذاشتیم آسمان لاجوردی رنگ شده بود و نقارهزنها داشتند نقّاره میزدند. خدّام امام رضا فرشها را بر روی گاریهایی سوار کرده بودند و عدّهای دیگر از آنها داشتند حیاط را آب و جارو میکردند. در راه بازگشت، نان تازه و خامه خریدیم و به هتل آپارتمان رفتیم.
من همیشه از اینکه اسم شناسنامهای غلامرضا، بابک بود ولی ما غلامرضا صدایش میکردیم تعجب میکردم
امّا امروز پدرم برای من تعریف کرد که وقتی او در کودکی بیماری سختی گرفته بود، پدرم او را به مشهد آورده است و شفایش را از امام رضا گرفته است. از آن به بعد هم پدرم نذر میکند که او را غلامرضا صدا کند.
روز هشتم
ما امروز برگشتیم. خیلی سخت بود چون پدرم نتوانسته بود برای برگشت بلیط بگیرد و ما مجبور شدیم با اتوبوس بیاییم.
حتماً میتوانید حدس بزنید بقیۀ
سفرنامهام چی شده!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 194صفحه 27