درکوچه باغ حکایت
در کوچه باغ حکایت
ابتدای بیداری یکی از عارفان (بشر حافی) آن بوده است که روزی مست در راهی
می رفت. درمیان راه کاغذ پاره ای دید. آن را برداشت. بر آن نوشته بود: «بسم الله
الرحمن الرحیم».
کاغذ را معطر و خوش بو کرد و در گوشه دیواری نهاد.
آن شب خداوند را به خواب دید که فرمود: «نام مرا خوش بو کردی. به عزتم سوگند
نام تو را در دنیا و آخرت چنان خوشبو کنم که به گوش همه دلپذیر شود.» بشر تو به
کرد و از شدت اشتیاق و شیدایی هیچ گاه کفش نپوشید و می گفت: «زمین از آن خداوند
است، چگونه کفش بپوشم و میان پا و زمین واسطه قرار دهم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 131صفحه 27