هیکلش چگونه می خواهد
کوچک شود و همه
بلندبلندخندیدند. وقتی
سلطان رفت خروس سر
صحبت را با آشپز باز کرد
و از او در مورد ادویه جاتی
که در غذا استفاده می کند
سوال کرد.آشپز حسابی با
خروس رفیق شد و آرزو
کرد به جای سلطان ساپکو،آن خروس پادشاه
می شد ولی چاره ای نبود و باید سر خروس را جدا
می کرد.آشپز دلش نمی آمد که سر خروس را قطع کند
ولی خروس به او دلداری داد و گفت: نگران نباش! اگر
سر مرا جدا کنی من می توانم پرواز کنم.
آشپز با ناباوری دید که خروس پس از جدا شدن سر
از تنش به پرواز درآمد.صبح روز بعد وقتی سلطان،
خدمه اش را برای پوشیدن لباس صدا کرد متوجه شد
که صدای خدمه می آید ولی خودشان نیستند.او وقتی
دقّت بیشتری کرد متوجه شدکه همه خدمه و کارگران
و نگهبانان قصر به اندازه بند انگشت شده اند.
در این هنگام خروس چینی درحالی که سرش را زیر
بغلش زده بود، پرواز کنان سراغ سلطان ساپکو آمد و
گفت: حالا دیدی حق با من بود؟
خروس چینی با برگزاری چند میتینگ و نشست در
دانشگاههای لی لی پوت حقایق را به گوش مردم لی لی پوت رساند و دلیل کوچک شدنشان را تشریح کرد.
سلطان ساپکو هم که هیچ رقمه
نمی توانست خودش را از دید مردم
پنهان کند فرار را برقرار ترجیح داد
و مردم لی لی پوت را برای همیشه
تنها گذاشت و رفت.
خروس چینی بر اساس
مدارک موجود در مورد زندگی
غارنشینی و ساختمان های منطقه
استوایی و نوع زندگی در قطب
به علاوه شکل ساختمانها در
مناطق کویری و خلق و خوی
اهالی کوهستانهای آلپ نتیجه
گرفت که ساختمان سلطان
ساپکو بسیار زشت و نامناسب
است و بلاهت سلطان را ناشی از
بزرگ شدن در چنین خانه ای دانست!
سلطان که بازهم هیچ چیزی از حرفهای خروس
دستگیرش نشد رفت سر اصل مطلب و قضیه دگرگونی
سرنوشت را مطرح کرد.
خروس نطقش کورش شدو زبانش بند آمد. او به سختی
آب دهانش را قورت داد و گفت: سلطان به سلامت
باشد! همیشه همه دگرگونیها مثبت نیست!
سلطان که این دفعه متوجه شد که خروس خلاف حرفش حرف می زند اخمهایش را در هم کرد و
به نگهبان دستور داد که خروس را به آشپزخانه ببرد.
خروس تا به خودش آمد متوجه شد که تمام پرهایش
کنده شده و دیگی که در آن قرارگرفته در حال به
جوش آمدن است.
خروس خطر را به خوبی حس می کرد.او سلطان را
صدا کرد. یک بار، ده بار ولی سلطان
توجّهی نکرد.
آب که به غُل غُل افتاد سلطان
به آشپزخانه آمد. سلطان در کمال
تعجّب دید که خروس هنوز زنده
است.
خروس از دیدن سلطان خوشحال شد و
گفت:
اعلی حضرت! من هیچوقت نمی میرم! اگرشما سر مرا جدا کنید من قادر خواهم بود که پروازکنم ولی همه مردم سرزمین شما کوچک می شوند.
سلطان که هنوز اخمهایش درهم بود با دست به شکم
آشپز مخصوص زد و گفت:این مرد خیکی با این
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 131صفحه 5