من در مسافرت بودم. با تلفن خبر دادند که هر چه زودتر به تهران بیایید، چون قرار است امام را عمل کنند. در آن سفر مادرم نیز همراه ما بود. در هر صورت بلافاصله خود را به تهران رساندیم. زمانی که به همراهی مادرم خدمت امام رسیدم، شب قبل از عمل جراحی بود. امام روحیه همیشگی را داشتند، گویی مساله مهمی در کار نیست. نماز را به اتفاق مادرم و به امامت حضرت امام اقامه کردیم. بعد از نماز طبق معمول ایشان به بیرون رفتند و مناجات کردند. همه چیز عادی بود. عادت امام این بود که پس از اتمام نماز به ایوان جلو اتاق تشریف می بردند و به کسی هم اجازه همراهی نمی دادند. به خاطر دارم یکبار که بنده می خواستم همراه ایشان باشم، اجازه ندادند؛ به هر حال به تنهایی مناجات می کردند و خطاب به من فرمودند: «در اتاق باش، تا من برگردم».
امام که به اتاق برگشتند، همسر ایشان هم به اتاق وارد شدند. خانم می خواستند امام را دلداری بدهند، می گفتند: فردا شما را عمل می کنند، اما یک عمل ساده که هیچ مساله ای هم نخواهد داشت. حضرت امام مطلب خاصی در جواب نفرمودند.
ما می خواستیم شام را به همراه مادرم در خدمت امام باشیم ولی ایشان اجازه ندادند. مادرم اصرار کردند: ما می خواهیم شام را در خدمت شما باشیم. اما حضرت امام اجازه ندادند، فرمودند: «نه شما بروید به منزل، بچه ها منتظر شما هستند و هیچ مساله مهمی نیست» لذا ما به ناچار به منزل خودمان رفتیم.
فردا صبح خدمت امام در بیمارستان رسیدیم. صبح زود ایشان را به اتاق
عمل برده بودند. ما هم از طریق تلویزیون مدار بسته ناظر امور بودیم. حدودا شاید تا ساعت 30 / 10 عمل جراحی طول کشید. بعد از عمل ایشان را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند.
* * *
در مدتی که حضرت امام بستری بودند، مرتب خدمت ایشان می رسیدیم. چون نباید هوای اتاق آلوده می شد، لذا با استفاده از لباسهای مخصوص و ضد عفونی شده که در آنجا بود، حاضر می شدیم. اولین بار که حال امام قدری بهتر شد و می توانستند به سختی صحبت کنند، ما به خدمت ایشان رسیدیم. از درس من سوال کردند. به من فرمودند: «چرا اینجا ایستادی؟ مگر تو درس نداری؟» گفتم: آمدم شما را زیارت کنم فرمودند: «نه تو که کاری از دستت بر نمی آید بهتر است به دَرسَت برسی». همیشه از لحاظ درس به ما نصیحت می کردند.
* * *
ایشان در تمام طول بیماری روحیه بالا و والایی داشتند. وقتی از ملاقاتهای حضرت امام برای دوستانم نقل می کردم، سوال همیشگی آنها این بود که که امام با شما چه برخوردی دارند؟ من هم می گفتم: همان برخوردی که معمولاً پدربزرگها با نوه خود دارند.
هر گاه خدمت ایشان می رسیدم با یک روحیه بازی از من می پرسیدند: «آن بالاها چه خبر؟» این پرسش را به خاطر این می کردند که قد من بلند است و به این وسیله با من شوخی می کردند. سر خود را بالا می بردند و می فرمودند:
«تو آسمان چه خبر؟» این روحیه را همیشه داشتند یعنی همیشه شوخی می کردند.
* * *
به خاطر دارم که ساعت 5 بعد از ظهر روز شنبه از دانشگاه به طرف منزل می آمدم. برادرانی که همراهم بودند، گفتند: آقا مسیح گفته اند که شما به طرف منزل امام بروید. چون خوفی در دل داشتم، سوالی نکردم؛ وارد منزل که شدم تلفن به صدا در آمد. از سپاه بیت امام بود، خواستند که من به آنجا بروم. بعد از آن مادرم تماس گرفت پرسید: در منزل هستی؟ گفتم: بله، گفت: پس زود بیا.
مجددا ترس وجود مرا فرا گرفت؛ ولی باز هم سوالی نکردم. به طرف بیمارستان حرکت کردم در همان حوالی آقا مسیح را دیدم و از او پرسیدم سریع بگو ببینم که چی شده؟ گفت: یک مطلبی بود، تمام شد، ناراحت نباش. با هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم. دیدم آقایان همه نشسته اند: آیت اللّه خامنه ای، آقای هاشمی، آقای اردبیلی، مهندس میرحسین موسوی به همراه دایی احمد نشسته بودند. از پزشکان هم دکتر عارفی بودند. ایشان در حال توضیح مطالبی بودند و می گفتند که ما حداکثر 24 الی 48 ساعت دیگر بیشتر امید نداریم که حضرت امام زنده باشند. هیچ کار خاصی از دست ما برنمی آید. امام دیگر از بین ما می رود.
من تازه متوجه شدم که ما با چه مصیبت عظمایی روبرو هستیم. وارد اتاق که شدم امام را دیدم که خوابیده اند و دستگاههای مختلفی به بدن ایشان اتصال دارد و پزشکان هم حضور دارند.
* * *
لحظات بسیار بسیار سختی بود. تمام امید و زندگیمان را از دست می دادیم. شاید 10 الی 15 دقیقه قبل از ارتحال امام، پزشکان دیگر هیچ امیدی نداشتند. در این هنگام دکتر طباطبایی را دیدم که از اتاق امام خارج شد، گوشه ای نشسته اند و فقط گریه می کنند. خانواده امام هم وارد شده بودند؛ دختران، نوادگان، بعضی بهت زده این سو و آن سو را نگاه می کردند. بعضی چنان به سر و روی خود می زدند که قابل بیان نیست.
همه، نگاهی به چهره امام و یک نگاه به دستگاهی که ضربان قلب را نشان می داد، دوخته بودند. من به ساعت نگاه کردم حدود ساعت 23 / 22 دقیقه بود. نگاهی به صفحه دستگاه کردم دیدم که منحنی روی آن به صورت خط مستقیم شده است. نمی توانستم باور کنم، زود از اتاق خارج شدم، همه گریان بر سر و روی خود می زدند و از اتاق خارج می شدند. دوباره به اتاق وارد شدم، دیدم همه روی پیکر پاک ایشان افتاده اند و با ایشان وداع می کنند. حدود ساعت 11 الی 15 / 11 بود که دایی احمد همه را بیرون کردند، خود به تنهایی وارد اتاق شدند. دکتر فاضل می گفت: وقتی که من وارد اتاق شدم، دیدم که ایشان رو به حضرت امام کرده و می گویند: ای آقا شما خیلی زحمت کشیدید، به گردن همه ما حق دارید، برای مردم خیلی زحمت کشیدید و ... . پس از چند لحظه آقای دکتر فاضل خارج شدند. به دنبال او دایی احمد هم خارج شدند. ما در اتاق کنار پیکر مطهر امام بودیم و آقای صدوقی امام جمعه یزد مشغول تلاوت قرآن بودند، آقای فراهانی مرتب از امام عکس می گرفت. یکی به او گفت: هر چه می خواهی عکس بگیر، دیگر امام هیچگونه اعتراضی نمی کنند. دیگر مساله ای نیست.
حدود ساعت 1 الی 2 بعد از نیمه شب جسد امام را به حیاط جلو اتاق شخصی آن حضرت برده و غسل دادند.
* * *
در مدتی که حضرت امام در بیمارستان بودند، خودشان اطمینان داشتند که به سفر اخروی می روند. در بیمارستان که به خدمت ایشان می رسیدیم تا از اوضاع و احوالشان جویا شویم، می پرسیدم: آقا سلامت هستید؟ ایشان می فرمودند: «شما سلامت باشید».
آن حضرت به هیچ وجه ابراز درد نمی کردند، اگر لبشان هم حرکتی می کرد، ذکر خدا را می گفت. راضی بودند به جلب رضایت خدا. قضا و قدر الهی را توجه داشتند و هیچ شکایتی نمی کردند. چون ایشان سن بالایی داشتند، هر موقع که به خدمت می رسیدم نصیحت می کردند که: «هر کاری که می توانی در جوانی انجام بده وقتی مثل من پیر شد، حتی جوراب خود را هم نمی توانی پا کنی. فکر نکن که زمان عبادت موقع پیری است. تکیه زیادی به عبادت داشتند می فرمودند: «عبادت را هم در جوانی انجام بده.» امام با این تفکر که اگر در جوانی گناه کنیم در پیری فرصت جبران آن را داریم، صد در صد مخالف بودند.
* * *
علاقه ای که به نماز داشتند، عاشقانه بود نه از روی عادت. مدتی قبل از اینکه اذان گفته شود، خود را مهیای نماز می کردند و اینکار را واقعا عاشقانه انجام می دادند. در این اواخر که برای نماز جماعت خدمت ایشان
می رسیدیم، خیلی راضی به اینکار نبودند. می فرمودند: «چون من با سختی بلند می شوم و می نشینم شما ناراحت می شوید، نماز خود را بخوانید». البته دوست داشتند که با خدای خود خلوت کنند. تا شب آخر هم نمازهای مستحبی ایشان ترک نشد. من یاد ندارم که حضرت امام نماز اول وقت را به تعویق انداخته باشند. حتی شنیدم از مادرم که می گفت: اذان مغرب را که گفتند امام مُهر پیدا نکردند، لذا سریع کاغذی را برداشتند و شروع به نماز کردند. تا این حد توجه به نماز اول وقت داشتند.