چند روز قبل از عمل جراحی حضرت امام، به مناسبتی به قم رفته بودم و در آنجا بود که از ناراحتی ایشان با خبر شدم. هر چه تلاش کردم که با تلفن خبری به دست آورم، نشد که نشد. با نگرانی به تهران برگشتم و توسط یکی از بستگان در جریان قرار گرفتم که به خاطر زخم معده قرار است یک عمل جراحی روی امام صورت گیرد. چون همسرم پزشک است و من هم کم و بیش از بعضی بیماریها اطلاعات مختصری دارم، حدس زدم که موضوع با توجه به سن و سال امام باید بیش از یک زخم معده معمولی و ساده باشد که آقایان پزشکان تصمیم به جراحی گرفته اند.
صبح روز بعد حدود ساعت 30 / 7 خدمت حضرت امام رسیدم که مطابق معمول هر روزه در حال قدم زدن بودند. ایشان را بسیار با نشاط و با چهره ای نورانی و بشّاش یافتم. بر همین اساس جرات نکردم در باره کیفیت بیماری ایشان سوال کنم و پیش خودم گفتم اگر ناراحتی ایشان حاد بود باید تاثیری و علامتی داشته باشد، بنابراین ناراحتی همان زخم معده است.
مدتی با حضرت امام قدم زدم. خودشان شروع به صحبت کردند که «نبودی، قرار است عمل بکنم». گفتم شما که ماشاءاللهحالتان خوب است، برای چه می خواهند عمل کنند؟ فرمودند: «خوب؟ ظاهرم خوب است، امّا از درون خبر نداری».
همسر حضرت امام که لب ایوان ایستاده و گفتگوی ما را می شنید؛ با شوخی گفت: آقا شما که الحمدللهناراحتی ندارید، من باید بنالم، چون پا و کمرم درد می کند و دکتر به من استراحت مطلق داده است. امام مکثی کرده و
در مقابل ایوان ایستادند و به ایشان گفتند: «خانم، شما ده روز استراحت می کنید و خوب می شوید، امّا من فردا برای عمل می روم و بعد هم ...».
آن شب من غذا را خدمت امام بردم و طبق معمول آنجا ماندم. چون قرار بود فردا عمل جراحی انجام شود، آقایان پزشکان سفارش کرده بودند برای امام غذای مقوی تهیه شود؛ با این حال غذا بسیار ساده و معمولی بود. مقداری آبگوشت و اندک غذای ساده و تازه از آن هم حضرت امام می شود گفت چیزی نخوردند.
مدتی بود که بی اشتها شده بودند و طبق معمول می گفتند: «میل ندارم». خانم که کنار امام نشسته بود، اصرار می کرد که غذا بخورید. ایشان با شوخی به حضرت امام می گفتند: آقا نمی شود، باید بخورید، دهانتان را باز کنید. من خودم غذا را به دهانتان می گذارم.
امام فرمودند: «این آخرین شامی است که من پیش شما می خورم». از این حرف همه ما ناراحت شدیم. خانم گفتند: ان شاءاللهکه به بیمارستان می روید و خوب می شوید و من خودم دوباره با دست خودم به شما آبگوشت خواهم داد. امام همچنین ما را نصیحت کرده و فرمودند: «در مرگ من شما گریه و زاری نکنید و صبر داشته باشید.»
همان شب قبل از اعزام به بیمارستان مختصر ناراحتی برای امام پیش آمد که آقایان دکترها سرم وصل کردند و امام هم مشغول استراحت شدند. من دختر بچه ام را که از سِرُم می ترسید به منزل برده و خواباندم و مجدد خدمت امام برگشتم. فرمودند: «کجا بودی؟» گفتم فاطمه را برای خواب به منزل بردم. فرمودند: «خودت هم همسر و فرزندت را تنها نمی گذاشتی.» من دیگر جوابی ندادم.
اواخر شب بود که امام به بیمارستان منتقل شد تا مقدمات عمل فراهم شود. دم در بیمارستان، برخورد عاطفی حضرت امام با حاج سید احمد آقا جالب بود. آن حضرت فرزندشان را تقریبا در آغوش گرفته و بوسیدند.
شرایط بسیار سخت و ناگواری پیش آمده بود؛ شرایط پیش آمده برای حضرت امام و وضع و ناراحتی روحی خانم، واقعا سخت و نگران کننده بود.
* * *
عمل جراحی از ساعت 10 / 8 تا 40 / 10 انجام شد و ما جریان آن را از تلویزیون مدار بسته ای که آنجا نصب کرده بودند، تماشا می کردیم. تصور ما این بود که اگر در ضمن عمل، ناراحتی قلبی ایجاد نشود، حضرت امام سلامت خود را باز می یابند؛ اما نمی دانستیم که عاقبت کار چیز دیگری خواهد شد. در چنین شرایطی چگونگی حال افراد مشخص است. کسی در حالت عادی نبود و نمی دانستیم که باید چکار کنیم؟ حدود سه ساعت تمام سر پا ایستاده بودیم ولی هیچ احساس خستگی نمی کردیم. فقط دلمان می خواست دوباره حال امام خوب شود. درست است که ایشان رهبر انقلاب بودند و وجودشان در سرنوشت کشور و اوضاع جهان اسلام نقش فوق العاده بارز و تعیین کننده ای داشت، امّا رابطه عاطفی و اینکه ایشان پدربزرگ من بود، در حساسیت و نگرانی من نسبت به وضع ایشان تعیین کننده تر بود.
عمل جراحی ظاهرا با موفقیت تمام شد و ما خیلی خوشحال شدیم. شیرینی خریدیم و به خانه رفتیم و به همدیگر تبریک می گفتیم، به خانم گفتیم: الحمدللهآقا به هوش آمده اند و حالشان خیلی خوب است. اما خود پزشکان می دانستند که چه اتفاقی افتاده است. من یکی دو بار که با همسرم ماجرا را در
میان گذاشتم جواب درست و حسابی به من نداد.احساس کردم پزشکان می دانند، کسی که چنین بیماری دارد، حال او به چه صورت خواهد شد.
چون ایشان خیلی درد شدید داشت، داروهای خواب آور و مسکن نسبتا زیادی تجویز می کردند. پزشکان اظهار می کردند، کسی که تحت چنین عمل جراحی قرار گرفته باشد، درد زایدالوصفی را متحمّل می شود، اما با کمال تعجّب در طول این مدت، یک کلمه «آه» هم از حضرت امام (س) شنیده نشد. بعد از مدتی به هوش آمدند، صحبت می کردند، جواب سلام را داده و احوالپرسی می نمودند. حتی گاهی اوقات سراغ دختر من (فاطمه) را می گرفتند. همیشه به دخترم «عروسک» می گفتند، با حالت کمی لبخند می پرسیدند: «عروسکت کجاست؟» من می گفتم: الحمدللهبد نیست، خوب است.
* * *
در آن مدت 10 روزه بیمارستان، یکی از مطالب جالب، دقت نظر ایشان حتی روی ریز مطالب بود. دو مورد شاهد مثال نقل می کنم. یک روز من تنها خدمت ایشان بودم. معمولاً چشم ایشان بسته بود. چشمها را که باز کردند، من سلام کردم. قدری که نشستم فرمودند: «از اینجا برو» من فکر کردم چون ایشان درد شدید دارند، ممکن است حوصله اطرافیان را نداشته باشند. اما دلم نمی آمد که از نزد ایشان بروم. مجددا فرمودند: «من ناراحتم اینجا هستی، پاشو برو.» گفتم: آقا، چرا من اینجا نباشم؟ من خیلی دلم می خواهد اینجا بیایم، کشیک می دهم که در اتاق شما دکتر و یا مرد دیگری نباشد، وقتی که خلوت باشد، خدمت شما برسم. فرمودند: «برای اینکه تو تنها هستی رفیقی نداری، اینجا حوصله ات سر می رود.» فهمیدم ناراحتی ایشان به خاطر من بوده
است نه به خاطر خودشان. یعنی احساس می کردند، چون بیمار و روی تخت بستری هستند، شاید من با حضور در کنار ایشان از کار خودم باز بمانم؛ در صورتی که من برای ملاقات ایشان لحظه شماری می کردم. گفتم: نه آقا، شما نمی دانید در بیرون چه خبر است! کسی که می خواهد به ملاقات شما بیاید، باید با دعوا باشد، هر کس می گوید نوبت من است که به عیادت امام بروم.
* * *
مورد دیگر؛ خواهرم عاطفه مبتلا به بیماری شدید شده و برای مداوا به خارج از کشور سفر کرده بود. هر گاه مادرم خدمت امام می رسید، ایشان جویای حال عاطفه می شدند. یکبار امام فرموده بودند: «من حتی شبها که بلند می شوم، این چهره عاطفه جلوی نظرم می آید و اول دعایی که می کنم برای اوست و از موضوع مریضی او ناراحتم» همیشه سوال می کردند: «بچه چطور است؟ خوب است؟ خبری از او دارید؟» در همان ایامی که امام در بیمارستان بودند، الحمدللهتمام آزمایشهایی که از عاطفه به عمل آمده بود، جواب منفی داشت؛ یعنی بیماری رفع شده بود. مادرم می گفت: کاش چند روز بگذرد و حال آقا (امام) بهتر شود تا من بتوانم خبر خوشحال کننده بهبودی عاطفه را به ایشان بدهم. ما خوب می دانستیم که بیش از هر کس خود امام از این خبر خوشحال می شوند. بالاخره روزی که مادرم به عیادت امام رفته بودند، حال ایشان را از آن روز بهتر دیده بودند، تا امام سراغ عاطفه را می گیرند، مادرم می گوید: آقا مژده که حال عاطفه خیلی بهتر شده است، آزمایشها دیگر چیزی نشان نمی دهد. در اثر این خبر بعد از چند روزی شاید اولین لبخند به روی لبان امام نقش بست و این مطلب میزان دقت امام را نشان می دهد که حتی در حال
بیماری و درد هم از حال دیگران غافل نبودند.
* * *
بارها شاهد بودم، گاهی که همسر دایی، برادرم و پسر خاله ام به عیادت امام می آمدند، امام به ایشان می فرمودند: «چرا شما اینجا هستید؟ بروید سر کلاس درس، شما چرا درس را تعطیل کرده اید؟!» و یا خطاب به دخترشان می گفتند: «شما لازم نیست پهلوی من باشید، بروید قم و به وظیفه خودتان برسید» و اینها همه از دقت و مراقبت ایشان حتی در آن حال سخت هم گواهی می دهد.
* * *
روزی من و خانم حاج احمد آقا (خانم طباطبایی) به عیادت امام رفته بودیم. آن روز ایشان خیلی ناراحت بودند. کلامی با ما حرف نزدند، حتی ما قدری با ایشان شوخی کردیم، هیچ جوابی ندادند. بنابراین فکر می کنم آن روز بدترین درد را داشتند. تا اینکه خبر رسید که آقایی به نام معلّم به عیادت می آیند. به ما گفتند بروید بیرون. من به خانم طباطبایی گفتم: چون من اوصافی از آقای معلّم شنیده ام، بهتر است بیرون نرویم. درون دستشویی که مجاور آنجا بود، رفتیم و درِ آن را تا به آخر نبستیم تا از لای در بتوانیم جریان را تماشا کنیم و صحنه ملاقات آنها را نظاره گر باشیم. آقای معلّم که پیرمردی با ظاهری خیلی ساده بود، وارد شد. با ورود او من لبخند را دو مرتبه روی چهره امام دیدم. این دو فقط به هم نگاه کردند. من حتی نشنیدم سلام هم کنند. ما در یک حالتی قرار داشتیم که چهره آقای معلّم و ایشان را می دیدیم. من فقط
احساس کردم نگاه این دو با همه نگاهها فرق می کند. ناراحتی را در چهره آقای معلّم می توانستیم ببینیم. بعد از یک مکث طولانی که شاید پنج ـ شش دقیقه طول کشید و هیچ صحبتی رد و بدل نشد، آقای معلّم جلو آمدند و فکر می کنم یک دستی روی سر امام کشیدند و بعد مشغول به ذکر گفتن شدند که ذکر را ما نشنیدیم. در انتها خداحافظی هم نکردند. نه آقا چیزی گفتند و نه آقای معلّم. بعد از رفتن آقای معلم حال امام تغییر کرده بود. با ما شروع به حرف زدن کردند. ما خیلی تعجب کردیم این چه نشاطی بود که بعد از این ملاقات به امام دست داد؟! امام را سوال پیچ کردیم که این آقای معلّم کیست؟ شما با او چه سابقه دوستی دارید؟ و ... و ایشان فرمودند: «ما در دوران طلبگی خیلی همدیگر را قبول نداشتیم. ولی نمی دانم چرا این قدر به هم علاقه پیدا کرده بودیم و البته او در یک وادی دیگر بود و من در راه دیگری بودم، نمی دانم که چه مهری بود که در دل هر دو وجود داشت».
* * *
روزها می گذشت و امام بهتر نمی شد. ما خود شاهد بودیم که روز به روز حالشان بدتر می شد. گاهی قلب ایشان ناراحت می شد؛ از جمله، روز پنج شنبه بود که امام را به حیاط بیمارستان آوردند که تنوعی در حالشان بشود. چون داخل اتاق بیمارستان خیلی غم انگیز و تاریک بود. در آن جا من به همراه خاله ام(خانم فریده مصطفوی) و دایی حاج سید احمد آقا دور تخت امام جمع شدیم. من گفتم: الحمدللهحال شما بهتر شده، شما دیگر هیچ ناراحتی ندارید. امام وصفیاتی از حیاط کردند فرمودند: «ببینید، چقدر اینجا روشن است، گل دارد و چه هوای خوبی است.» من مجددا تکرار کردم:
پزشکان از حال شما خیلی راضی هستند. امام نگاهی به من کرده و فرمودند: «دکترها متوجه نیستند من چه می کشم».
* * *
جمعه شب افتخار دادن شام امام را من داشتم. به همراه خاله فریده یک قابلمه کوچک حدود 2 یا 3 قاشق از غذای مطابق میلشان به سفارش آقایان دکترها فراهم کرده و بردیم که اصلاً دست نخورده باقی ماند و به غیر از 2 قاشق چایخوری سوپ یا کمپوت سیب چیزی دیگر نخوردند. من اصرار می کردم شما همیشه این غذا را دوست داشتید، چرا الان نمی خورید؟ نگاه خاصی به من کردند و فرمودند: «من تو را هم همیشه خیلی دوست داشتم.»
* * *
ظهر روز شنبه من به همراه خاله فریده به خدمت ایشان رسیدیم. رفت و آمد پزشکان زیاد شده بود. من دیدم امام خیلی ناراحت هستند. خاله به من گفت: می خواهند دوباره ایشان را عمل کنند. من گفتم: آخر از ایشان چه مانده که می خواهند باز هم عمل کنند؟! چرا می خواهند عمل کنند؟! احساس من این بود که دقایق آخر است. چون دست امام لرزش شدیدی داشت، من دست ایشان را محکم گرفتم. در آن حالت مداوم ذکر می گفتند. خوب که توجه کردم شهادتین را خیلی می شنیدم. شاید آن ده دقیقه که من آنجا بودم، جز ذکر شهادتین ذکر دیگری نمی گفتند. من ناراحت شده گریه می کردم. دایی احمد آمد با ناراحتی به من گفت: از این جا برو، گریه نکن. گفتم: دایی تو را به خدا بگذار من باشم. در این آخرین لحظات می خواهم باشم. ایشان گفتند: این
چه حرفی است که می زنی؟ مگر متوجه نیستی که آقا تمام مطالب را متوجه هستند و گوششان همه چیز را می شنود، اینطور صحبت نکن. گفتم: باشد، اگر قول بدهم دیگر اینطور گریه نکنم، می گذارید اینجا بمانم؟ در جواب گفتند: بله. امام در آن ده ـ پانزده دقیقه ای که من دیدم، مدام می گفتند: می خواهم نماز بخوانم. می خواهم نماز بخوانم. احساس می کردم که از این دنیای مادی بریده اند. یعنی یک سیر و سلوکی دارند. اینها مطالبی است که قابل بیان نیست، باید درک کرد، من با زبان نمی توانم بگویم که قیافه و حالت امام چگونه بود. فقط خودم که درک کرده ام، می دانم که چگونه بود. من دیگر حالم آنقدر بد بود که تا اندرون را دویدم. چون صبح آن روز، حال امام بهتر شده بود، دیگر فکر نمی کردیم که ظهر اینطور بد بشود. همه می گفتند: آقا، الحمدللهامروز بهتر شده اند. ظهر که ایشان را به آن حالت دیدم، به من شوک وارد شد. به خانمها گفتند از آنجا بیرون بروند. خانم امام با ناراحتی بسیار آمده می پرسید که چه شده است؟! خود من از حال رفتم، یکی از خدمه که آنجا بود بیهوش به زمین افتاد که بعد با شربت قند حال او را به جا آوردند. آنقدر صدای شیون بلند شد که صدا به خانه دایی احمد هم رسید. بعد از آن همه همدیگر را دعوت به سکوت می کردند، زیرا قرار بود کسی به موضوع پی نبرد. من گفتم مجددا می خواهند عمل کنند چون رفت و آمد پزشکان خیلی زیاد شده است ولی حال امام هم خوب نیست. خانم که همیشه به جزء چادر مشکی سر نمی کردند، دیدم که با چادر نماز به طرف بیمارستان می روند. من دویدم که خودم را به ایشان برسانم و مانع شوم که با آن حالت به بیمارستان نروند. خانم خیلی ناراحت شده بودند. دکتر عارفی را صدا زدند و گفتند: دیگر چکار می خواهید بکنید؟ بس است. دیگر بگذارید راحت باشد. منظور ایشان آن بود
که دیگر زیر عمل جراحی امام زجر نکشند؛ نه اینکه از دنیا بروند. دکتر عارفی با خانم صحبت کردند.
بعد از حدود نماز ظهر بود که امام فرمودند: «می خواهم خانمها را ببینم.» بعد از ورود اعضای بیت و دیدار کوتاه امام فرمودند: «چراغها را خاموش کنید.» دیگر هیچ صحبتی نکردند. دوباره که ما خدمت ایشان رسیدیم. امام فرمودند: «شماها جایی نروید» من احساس می کردم که می خواهند بگویند نزد خانم بمانید و ناهار را با خانم باشید، و شاید برای خانم ناراحت بودند. اما چون لحظات آخر بود، درست نمی توانستند تکلم کنند. من گفتم: آقا ما هستیم. خاله فهیمه با صدای بلند گفت: آقا خیالتان راحت باشد. ما هستیم جایی نمی رویم. امام فرمودند: «آقای انصاری، توسلی، آشتیانی و ... بیایند.من می خواهم یک مسائلی را بگویم.» چندین مرتبه هم خانمها را خواستند تا چیزی بگویند، ولی متاسفانه صحبتی نکردند، فقط هر بار می فرمودند: «من را تنها بگذارید چراغها را خاموش کنید.» خیلی حساسیت به خاموش چراغها داشتند و با اینکه اتاق آنجا در روز زیاد نور نداشت و پرده ضخیم هم زده بودند.
ساعت 3 بعد از ظهر بود که من مجددا به بیمارستان رفتم؛ عده ای از خانمها هم آنجا بودند. وضع را غیر عادی دیدم، به اتاق که رفتم دیدم اتاق از پزشکان پر شده بود. از مسئولین کشوری آقایان آیت اللهخامنه ای، آقای هاشمی و موسوی نخست وزیر و آقای کروبی حضور داشتند حال آقای کروبی خیلی بدتر از همه بود. مرتب طول راهروی بیمارستان را رفت و آمد می کرد. من دیگر احساس نمی کردم که در اتاق مرد ایستاده است. فقط جیغ می زدم و گریه می کردم. یک لحظه متوجه شدم که کنار من آقای خامنه ای و
آقای هاشمی ایستاده اند. یک مقدار حواس خودم را جمع کردم. فقط می دیدم که این آقایان همه دعا می خوانند و ذکر می گویند. نوار قلب امام صاف شده بود. یکبار احساس کردیم. از این دعاها و فریادها که می گفتند: امام به هوش بیا. امام قلبت درست بشه، ای خدا ...، کاری ساخته نیست و من هم با جیغ می گفتم: ای خدایی که آتش را بر ابراهیم گلستان کردی، این آتش کسالت امام را هم فرو بنشان و برای ما گلستانی دیگر بساز، دوباره قلب بکار افتاد. همه در حال دعا و شکرگزاری بودند. ما خیلی خوشحال از اتاق بیرون آمدیم. در اینجا پزشکان با شوک الکتریکی و تنفس مصنوعی امام را به هوش آورده بودند. البته ما از بیرون اتاق و از پشت پنجره نگاه می کردیم. پزشکان می گفتند: دیگر شانسی برای زنده ماندن نیست مگر به اندازه 2%، ما باز هم به همین 2% دل خوش بودیم.
برادران پاسدار، وزرا و همه سران کشور، می خواستند بیایند وداع آخر را انجام دهند. هر کس که آنجا بود، با چشمان گریان دیده می شد. ما احساس کردیم که دیگر لحظات آخر است. من دایی [احمد آقا] را دیدم که مانند بچه های یتیم در گوشه ای به حالت زانو بغل نشسته و به گوشه ای خیره شده است. در ساعت سه بعد از ظهر نبض امام دوباره شروع به زدن کرد تا حدود ساعت 23 / 10 که امام دعوت حق را لبیک گفته و به لقاءاللهپیوستند. لحظات خیلی دشواری بود. همه دور تخت ایشان جمع شده بودند. دیگر کسی نمی دانست که وضع چگونه خواهد شد. من هم فقط به فکر این بودم که پدری عزیز را از دست داده ام. یک روح بزرگی از میان ما رفته است. مردی عظیم را از دست داده ایم که همیشه در تمام مراحل زندگی کمک ما بود.
چون خانم خیلی ناراحتی داشتند و کمرشان به شدت درد می کرد، امام
اجازه نمی داد که به بیمارستان بیایند و هرگاه می آمدند امام ناراحت می شدند و می فرمودند: «شما کمرتان درد می کند نیایید، برای شما ضرر دارد.» این برخورد امام علاقه بیش از حد ایشان به خانمشان را نشان می داد. ما هم بر همین اساس گفتیم که خانم را خبر نکنید که به اینجا نیایند. خوب چه فایده ای داشت فقط ناراحت می شدند. پیرزن هم که هستند.
در آن حال، وضع افراد حاضر وصف ناشدنی است. خانمها با صدای بلند گریه می کردند. مرد و زن بودند که روی امام خم شده بودند و ایشان را می بوسیدند. من گفتم: حالا که امام درد ندارند، حالا که راحت مانده اند، بگذارید راحت دست ایشان را ببوسیم. امام در زمان حیات خودشان به راحتی به ما اجازه دست بوسی را نمی دادند. من خود را لایق این نمی دانستم. لذا پای ایشان را بوسه می زدم. امام دیگر راحت شده بودند، زیرا آرزوی مرگ داشتند. بارها در جواب ما که می پرسیدیم چه میل دارید؟ می گفتند: «من مرگ می خواهم، سراپایم درد است.» این دردی که امام می گفتند چه دردی است؟ ما نمی دانیم چه تعبیری باید بکنیم شاید ظاهر امر در بیماری بوده یا از چیز دیگر و یا در فراق نمی دانیم.
ما مثل آدمهای مات و مبهوت بودیم. ناله، شیون و فریاد زیاد بود. آقای هاشمی رفسنجانی با ناراحتی گفتند: شما لااقل به حرف من گوش بدهید. من هر چه به آقایان می گویم گوش نمی کنند. خانمها شاید بردبارتر باشند. گفتیم: قضیه از چه قرار است؟ گفتند: از شما خواهش می کنم با صدای بلند گریه نکنید که صدایتان بیرون نرود. شاید به صلاح نباشد و ... . هزار و یک دلیل آوردند تا ما گریه نکنیم. البته من حرف ایشان را دور از احساس دیدم، اما منطقی بود. ایشان همیشه منطقی فکر می کنند، نه احساسی گر چه ممکن است آن شب
حرفهای ایشان به دل ما ننشسته باشد. آقایان دیگر هم که حضور داشتند، احساساتی شده بودند و شاید به فکر چیزی نبودند. آقای هاشمی می گفتند: امام که رحلت کردند، ما باید مملکت را اداره کنیم. البته من الان خیلی ایشان را تحسین می کنم. ولی آن زمان خیلی از ایشان ناراحت شده بودم. چون چند برخورد دیگر به همین شکل در طول بیماری حضرت امام از ایشان دیده بودیم که برای من پسندیده نبود. بعد هم در نماز جمعه گفتند: خانمها به حرف گوش دادند و صبور بودند.
آن شب در اتاق کوچکی که مخصوص خود امام بود. با چند نفر از همسایه ها از جمله خانم آقای توسلی، خانم جمارانی، خانم صدوقی ... جمع شده بودیم و آهسته و آهسته اشک می ریختیم تا کسی نفهمد و صدایمان بیرون نرود؛ در حالی که با جیغ زدن و گریه با صدای بلند عقده های دل خالی می شد، فردا صبح ساعت 7، رادیو خبر را اعلام کرد. شب در حیاط منزل حضرت امام ایشان را غسل دادند و کفن کردند که ما زنها حضور نداشتیم.
* * *
در پایان در رابطه با تیزبینی حضرت امام بخصوص در آن ایام به مطلبی دیگر اشاره می کنم. روز دوم بعد از عمل، حضرت امام به هوش کامل آمدند. اول چیزی که خواستند، تلویزیون بود. این مطلب سابقه قبلی هم داشت. در سال 65 هم که امام در همین بیمارستان بستری شدند، بعد از بهبودی مختصر، تلویزیون خواسته بودند. چون آن زمان مسائل جنگ بود و احتمال نقل خبر ناگوار از تلویزیون داده می شد، پزشکان جهت استراحت کامل امام گفته بودند چون ایشان از شنیدن اخبار ناگوار ناراحت می شوند و ناراحتی قلبی هم دارند،
لذا یک شبانه روز اخبار گوش ندهند. حضرت امام به فرزندشان حاج سید احمد آقا فرمودند: «تلویزیون بیاورید.» احمد آقا گفتند: در اینجا تلویزیون نمی گیرد.
حضرت امام فرمودند: «تلویزیون نمی گیرد، رادیو با باطری بیاورید هر طوری هست تلویزیون را درست کنید.» در هر صورت امکان نداشت مطلب یا خبری از ایشان مخفی بماند. در جریان بیماری اخیر هم مجددا درخواست تلویزیون کرده بودند. اتفاقا با روشن کردن آن، چهره حضرتش در بیمارستان که غذا تناول می کردند، بر صفحه تلویزیون آشکار می شود. بنابر نقل یکی از خواهران که در آن جا حضور داشته اند، با دیدن فیلم خودشان، بسیار ناراحت می شوند. این موضوع دقت نظر ایشان را می رساند که با آن حال درد و نقاهت، حاضر نبودند از اخبار مملکت به دور باشند.
* * *
از نکات برجسته اخلاقی حضرت امام «صبر» ایشان است، در تمام مسائل و مشکلات صبور بودند، از فوت فرزند ارشدشان «مرحوم حاج آقا مصطفی» گرفته تا دیگر مسائل کشور. روزی برای من نقل فرمودند: صدمه ای که من سر جمعه خونین مکه خوردم، سر هیچ مساله ای نخوردم ولی با همه این احوال صبور بودند. صبر در عبادتهای سنگینی که داشتند، اما صبر عجیبی که در افراد مختلف معمولاً در کسی نمی توان مشاهده کرد، صبر بر آلام جسمانی و امراض است. ما می دانیم که صبر امام در آلام جسمانی به خاطر شوق به لقاءاللهو وصل به محبوب بود. امام در حالی که در راه عزیمت به بیمارستان جهت بستری شدن و عمل جراحی بودند، خطاب به ما فرمودند: «در این
سراشیبی که من می روم دیگر برنمی گردم و هیچ راه بازگشتی هم وجود ندارد.» شاهد بر این مدّعا هم اذکاری بود که در طول اقامت در بیمارستان برزبانشان جاری بود. همواره نگران وقت نماز بودند و مدام می پرسیدند: «وقت نماز شده است؟» و منتظر بودند که فضیلت نماز اول وقت را درک کنند. شاید احساس می کردند هر چه درد بیشتر شود و هر چه جسمشان نحیفتر گردد، زمان رسیدن به محبوب نزدیکتر می شود. وقتی که به ایشان گفته می شد ان شاءاللهحال شما امروز بهتر شده است. در جواب می فرمودند: «تو متوجه نیستی، من همه وجودم درد است.» چه می توان گفت شاید که درد فراق و جدایی از محبوب را می گفتند.
به نقل از افراد مومنی که امام را پس از رحلت به خواب دیده اند مکرر شنیده ام که فرموده اند: «چرا نگذاشتید من ساعت سه راحت بشوم؟ همان ساعت سه من راحت شده بودم.» ما اگر واقعا می خواستیم برای شخص حضرت امام کاری بکنیم، نه برای خودمان یا کشور و... باید می گذاشتیم، از همان دقایق اولیه راحت بشوند. زیرا دیگر شوق لقای محبوب ایشان را بی تاب کرده بود. ایشان همیشه شکرگزار بودند. همیشه و هر لحظه که به خدمت ایشان مشرف می شدیم، لبان مبارکشان تکان می خورد. ولی هیچگاه با صدای بلند ذکر ایشان شنیده نشد. او دیگر با تمام وجود ذکر خداوند شده بود.