من در قم بودم که از موضوع جراحی حضرت امام آگاه شدم. ساعت یک و بیست دقیقه بعد از ظهر سه شنبه (روز عمل)، توسط آقای علی اشراقی (پسر خاله ام) و حسن آقا(پسر دایی) در جریان امر قرار گرفتم. سر شب به همراهی خاله فریده مصطفوی (خانم اعرابی) از قم به تهران حرکت کردیم. ایشان هم مثل من از ماوقع بی اطلاع بود. در تهران بلافاصله به ملاقات آقا شتافتم. ایشان که قاعدتا بعد از عمل درد زیادی را باید تحمل می کردند، با داروهای خواب آور و مسکنی که تزریق شده بود، در خواب بودند. به خانه برگشتم و آنجا بود که توسط مادرم از نوع بیماری مطلع شدم.
* * *
مادرم ـ خانم زهرا مصطفوی ـ نقل می کرد که شب قبل از عمل خدمت آقا رسیدم. گویا حضرت امام قبلاً به همشیره ام (خانم لیلی بروجردی) سفارش کرده بودند که از موضوع عمل جراحی به مادرتان چیزی نگویید. مادرم می گفت : منهم جوری وانمود کردم که مثلاً در جریان امر قرار ندارم و وقتی که می خواستم بروم، آقا گفتند: «شما من را حلال کنید، من در حق شما کوتاهی کردم» من در جواب گفتم: آقا اختیار دارید، شما من را حلال کنید چون ممکن است شما را اذیت کرده باشم. آقا گفتند: «من همه را حلال کردم».
* * *
روز بعد (چهارشنبه) که خدمت امام رسیدم، هنوز بین خواب و بیداری بودند و آقایان پزشکان هم سعی داشتند ایشان را در خواب نگه دارند. چهار شنبه شب، تلویزیون نماز شب آقا را پخش کرد؛ البته نه به طور کامل. همین قدر بگویم که نماز ایشان خیلی عجیب است. قرار بود همان شب مجددا هم از کانال 1 و هم از کانال 2 پخش شود. همین موقع امام از خواب بیدار شده و درخواست تلویزیون می نماید که دوستان در صدد بردن تلویزیون برای ایشان بودند. من که می دانستم اگر آقا متوجه پخش نماز شبشان از تلویزیون بشوند، ناراحت خواهند شد، آنها را از این کار منع کردم که چون سودی نبخشید، ناچار به دایی (حاج سید احمد آقا) که آن موقع در منزل بودند، تلفنی اطلاع دادم. ایشان فوری آمدند، اما تا ایشان بیاید، تلویزیون فراهم شده بود. بلافاصله به داخل اتاق رفته و برگشتند و گفتند: آقا پس از روشن کردن تلویزیون، یکی دو بار کانالها را عوض کرده و سپس می خوابند که این موضوع هم شاید در حساسیت قوی ایشان نسبت به مسائل مملکتی حتی بعد از انجام عمل ایشان، ریشه دارد.
* * *
ساعت حدود یازده و نیم شب پنجشنبه بود، آقای طباطبایی ـ دکتر سید عبدالحسین طباطبایی داماد ما ـ که از فرط کار و عدم استراحت چند روزه واقعا خسته به نظر می رسید، به من گفت تا در کنار آقایان دکترها و نیز افراد دفتر که همیشه آماده انجام وظیفه بودند، به عنوان فردی از نزدیکان حضرت امام شبها را در کنار تخت ایشان حاضر باشم تا چنانچه کاری یا خواسته ای
داشتند، انجام دهم زیرا دیگران به راحتی نمی توانستند کلمات امام را تشخیص دهند. از آن پس من به عنوان مسیح نوه امام خدمت ایشان نمی رفتم، بلکه با هیبتی می رفتم که مرا نشناسند. شبها معمولاً لباس دکترها را می پوشیدم، ماسک می زدم و کلاه هم می گذاشتم و روی صندلی کنار صورت آقا می نشستم تا اگر لبشان تکان خورد یا حرفی زدند، نزدیک باشم و صحبت ایشان را درک کنم. چون زیر ماسک اکسیژن بودند، صدایشان به راحتی قابل تشخیص نبود.
گاهی اوقات بیدار می شدند و آب می خواستند، یا زمان مصرف قرص و داروی ایشان بود ولی معمولاً بیدار شده و از ساعت و وقت نماز می پرسیدند. روی این امر حساسیت و وسواس عجیبی داشتند، بارها بیدار می شدند و می پرسیدند ساعت چند است؟ یادم می آید در همان شب اول مدتی که خوابیدند، ناگهان بیدار شده و پرسیدند: «ساعت چند است؟» گفتم: نیم ساعت به اذان صبح مانده است. فرمودند: «بسیار خوب.» سپس شروع کردند به ذکر گفتن و خواندن نماز شب. شبهای اول چون سرم به دستشان وصل بود و نمی توانستند دست را حرکت دهند، با اشاره چشم و ابرو نمازشان را می خواندند؛ اما بعدها سرم را به گردنشان وصل کردند تا بتوانند برای نماز، دست را حرکت بدهند. پس از نماز شب خوابیدند و مجددا در ساعت 3 بعد از نصف شب آقای انصاری برای دادن تیمم جهت ادای نماز صبح آمدند و حضرت امام ابتدا نافله صبح را خوانده و سپس به نماز صبح پرداختند.
در آن شرایط نمازهای مستحبی را با اشاره چشم و ابرو و ... بجا می آوردند؛ اما نمازهای واجب را به صورتی دیگر اقامه می کردند. بدین صورت که پس از انجام رکوع آقای انصاری که کنار تخت ایستاده بود، برای
سجده مُهر را روی پیشانی آقا قرار می داد و سجده اینجوری انجام می شد.
حضرت امام در همان حالت هم از انجام مستحبات کوتاهی نمی کردند. تحت الحنک را می انداختند و انگشتر دست می کردند، محاسن را شانه می نمودند و مطابق معمول و برنامه همیشگی سفارش می کردند که عمامه شان را معطّر سازند.
برای تیمم هم اگر عملی را خودشان می توانستند انجام دهند، نمی گذاشتند آقای انصاری در آن قسمت کمک نماید. معمولاً قبل از تیمم تلاش می کردند که ببینند آیا مثلاً دست راست به پشت دست چپ و برعکس و یا دستها به پیشانی می رسد تا آن عمل را خودشان انجام دهند و لازم به کمک دیگری نباشد که معمولاً هم دستها به پیشانی نمی رسید.
* * *
روز پنجشنبه برای مدتی ایشان را از تخت پایین آورده و روی صندلی نشاندند. ماسک اکسیژن را هم برداشتند تا علاوه بر ملاحظه حال خانم ـ همسر امام ـ که حضور داشتند، فیلمبرداری هم بشود؛ من و دایی زیر دوربین ایستاده بودیم. من دیدم آقا حالشان تقریبا نامناسب است، اخم دارند ولی چیزی نمی گویند. به دایی گفتم چیزی بگویید تا آقا صحبتی بکنند. دایی گفتند: آقا الحمدللهحالتان خوب است. گفتند: «اگر خوب بود که اینجا نبودم.» بیش از این سوال و جواب، حرف دیگری رد و بدل نشد چون بلافاصله ماسک را گذاشتند و ایشان را روی تخت خواباندند.
شب که دوباره کنار تخت آقا رفتم به من فرمودندکه : «فردا به حاج عیسی بگویید ساعت مرا بیاورد» گفتم: چشم. بعد سوال کردند: «چه ساعتی اذان
می شود؟» موقع اذان را گفتم و قرار شد یک ربع مانده به اذان بیدارشان کنم.
آن شب چندین بار بیدار شدند. بعضی شبها خیلی بد می خوابیدند. ده دقیقه به ده دقیقه بیدار می شدند. عطش داشتند و آب می خواستند. با سرنگ بدون سوزن مقدار کمی آب روی لب یا روی زبانشان می ریختم. چون دهانشان خیلی خشک می شد.
صبح جمعه رفتم قم تا چند جلد از کتابهایم را برای مطالعه بیاورم. می دانستم که حضرت امام نسبت به برنامه تحصیل و درس حساسیت زیادی دارند. در گذشته هم سابقه داشت که من هر موقع از قم به تهران می آمدم، درست جرات نمی کردم خدمت ایشان برسم، چون باز خواست می کردند و تاکید داشتند که حتما در قم بمانم و درسم را بخوانم. خلاصه رفتم کتابهایم را آوردم تا مطالعه کنم که اگر آقا سوال کردند، چکار می کنی، بتوانم بگویم درس می خوانم. در همین جهت ذکر دو مورد خاطره خالی از لطف نمی باشد.
شنبه صبح ساعت 10 بدون لباس روحانی و با کلاه و ماسک خدمتشان رسیدم. یکی دو نفر از اعضای بیت از جمله خانم طباطبایی و نیز دکتر طباطبایی حضور داشتند. من که پایین پای آقا ایستاده بودم، خواستم به اشاره چیزی به دکتر طباطبایی بگویم. آقا که مرا دیدند سوال کردند: «این که اشاره می کند کیست؟» دکتر طباطبایی گفتند: مسیح است. امام فرمودند: «مسیح اینجاست؟» من به ناچار جلو رفتم و سلام کردم. جواب داده و سوال کردند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم: آمده ام به زیارت شما، کتابهایم را هم آورده ام و درسم را می خوانم. فرمودند: «برو قم». گفتم: چون سفارش شما را می دانستم کتابهایم را آورده ام و نمی گذارم به درسم لطمه ای بخورد. فرمودند: «چه چیزی می خوانی؟» جواب دادم رسائل و مکاسب می خوانم.
پرسیدند: «پیش چه کسانی؟» گفتم: اصول را پیش آقای استادی و فقه را پیش آقای پایانی. فرمودند: «بسیار خوب.» به خانم طباطبایی سفارش کردند که به فریده ام بگویید به خاطر من برنامه اش را به هم نزند که از قم به تهران بیاید و به دیگران هم بگویید برنامه درسی خود را به خاطر من به هم نزنند.
* * *
بار دیگر یک شب برای انجام خدمت مطابق معمول خدمت حضرت امام بودم و آقای دکتر طباطبایی هم که آنجا بودند، ضمن وصل کردن سرم، گفتند: آقا خیلی خوب است، مسیح هم یواش یواش دارد دکتر می شود.
آقا گفتند: «مگر مسیح اینجاست؟» آقای دکتر طباطبایی گفتند: بله، ولی متوجه شدند که نباید این مطلب را ابراز می کردند. حضرت امام با ناراحتی گفتند: «من از مسیح بدم آمد، چرا مسیح درسش را رها کرده و آمده اینجا؟»
من جلو رفته و سلام کردم. پس از جواب سلام، فرمودند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم آقا آمده ام تا در خدمت شما باشم. فرمودند: «نه خیر بروید قم و درستان را بخوانید.» گفتم: آقا من درسم را می خوانم. آقای سلطانی (آیت اللهالعظمی سلطانی که چند سال در ایام تعطیل حوزه خدمت ایشان درس می خواندم) هم که به تهران آمده بودند، این ذهنیت را ایجاد می کرد که من نزد ایشان درس می خوانم؛ هر چند خود من این موضوع را اعلام نکردم که الآن پیش آقای سلطانی درسم را می خوانم. با این حال حضرت امام سفارش کردند که: «بروید قم و درستان را بخوانید.» گفتم: آقا من می دانم همیشه سفارش شما در باره اهمیت درس و توجه جدی به آن است؛ شما مطمئن باشید که من نمی گذارم به درسم لطمه ای بخورد. گفتند: «نه خیر. بروید قم و
دیگر هم برنگردید.» آقای طباطبایی گفت: آقا! العلم علمان، علم الادیان و علم الابدان. آقا مسیح در قم علم الادیان را می خواند و حالا آمده اینجا علم الابدان را بیاموزد. امام فرمودند: «همان علم الادیان برای او بس است.» دیگر نه من و نه دکتر طباطبایی چیزی نگفتیم اما من بلافاصله به قم نرفتم. آخر کجا می توانستم بروم. آقای طباطبایی رفتند ولی من همانجا ایستادم. چراغ را هم خاموش کردند و امام خوابیدند. بعد از مدتی بیدار شده و آب خواستند. من به ایشان آب دادم. صحبتی کردند. جواب دادم؛ معلوم شد که از صدا مرا شناخته اند اما چیزی نگفتند. ولی ضمن حرکتی که کردند گفتند: «آخ» من به تصور اینکه درد دارند. دنبال دکتر فرستاده و خودم سوال کردم: آقا جایی درد می کند؟ فرمودند: «دستم را تکان می دهم، درد می گیرد؛ پایم را تکان می دهم، درد می گیرد؛ سرم را تکان می دهم، درد می گیرد؛ سرفه می کنم، درد می گیرد؛ نمی دانم درون این سینه چه خبر است؟» در همین لحظه دکتر عارفی هم رسید و سوال کرد آقا جایی از بدنتان درد می کند؟ آقا فرمودند: «چیزی نیست»، ساکت شدند. من خیال می کردم که خوابیده اند، اما متوجه شدم چیزی می گویند. برای شنیدن گفته ایشان سَرم را جلو بردم. فرمودند: «خیلی مراقب باشید، یک عده ای هستند مراقبند یک نقطه ضعفی بگیرند و آدم را زمین بزنند. خیلی مراقب باشید.» گفتم: چشم. دیگر چیزی نگفته و خوابیدند. قبل از خواب هم باید چراغ خاموش می شد و هم معمولاً ذکر می گفتند که من از آن فقط بسم اللهالرحمن الرحیم را تشخیص دادم.
آن شب بسیار بد خوابیدند. تقریبا هر ده دقیقه بیدار می شدند و آب می خواستند یا می پرسیدند ساعت چند است؟ پس از مدتی که بیدار شدند؛ فرمودند: «تو نمی خوابی، برو بخواب، برو استراحت کن.» گفتم: چیزی نیست،
من اینجا هستم تا اگر کاری داشته باشید، در خدمتتان باشم. مجددا هم که خوابیدند و بیدار شدند، تکرار کردند که: «تو چرا نمی خوابی؟» در جواب گفتم آقا من عادت دارم تا صبح بیدار باشم، چیز سختی نیست، در خدمتتان هستم تا اگر کاری دارید انجام بدهم. فرمودند: «بسیار خوب».
حوالی ساعت 2 بعد از نیمه شب، گفتند: «سینه ام درد می کند.» احساس کردم که از نارسایی قلبی است، بنابراین دکتر طباطبایی را بیدار کردم، علاوه بر دکتر طباطبایی آقایان دکتر رنجبر و دکتر صنعتی هم بودند که با زحمت و تلاش فراوان دکترها، بالاخره حال حضرت امام بهتر شد. بلافاصله پرسیدند: «ساعت چند است؟» گفتم: خیلی به اذان صبح مانده است. واقعا هم هنوز مدتی به اذان مانده بود. ایشان سفارش کردند که مرا بیدار کنید و پس از آن خوابیدند. پس از مدتی آقای انصاری آمد. به ایشان هم ماوقع بد خوابیدن آقا را گفتم. اما دقایقی مانده به اذان صبح، خودشان بیدار شده و ساعت را پرسیدند. گفته شد هنوز مقداری مانده است. بیست دقیقه یا نیم ساعت بعد مجددا بیدار شده و ساعت را پرسیدند. آقای انصاری در جواب گفت هنوز مقداری وقت مانده است. اما حضرت امام برگشتند و ساعتی را که سمت چپ بالای سرشان بود، نگاه کرده و به آقای انصاری گفتند: «ساعت 5 / 3 است و اذان شده است.» آقای انصاری گفتند: آقا اگر می شود مقداری استراحت کنید و بعدا نماز بخوانید. در همین موقع آقای دکتر طباطبایی هم که من به او موضوع را گفته بودم رسیدند و گفتند: آقا شما دیشب درست نخوابیده اید، به عقیده من بهتر است مقداری استراحت کنید و سپس نماز خود را بخوانید که ایشان قبول کرده، خوابیدند و به خاطر حرف دکتر نماز را در اول وقت به جا نیاوردند، هر چند که چند دقیقه ای از وقت نماز گذشته بود.
حوالی ساعت 4 بیدار شده و آماده وضو گرفتن و اقامه نماز شدند. وضو در روحیه ایشان تاثیر عجیبی داشت. خلاصه نماز را که خواندند، گفتند: «می خواهم بخوابم» و چراغ را خاموش کردند. من هم دیگر خیالم راحت شد که ایشان خوابیده اند. نمی دانم چه پیش آمد که آقا فرمودند: «مسیح هنوز اینجاست؟» و من که چهار پنج قدم با تخت ایشان فاصله داشتم، رفتم جلو و گفتم: بله آقا. گفتند: «تو هنوز به قم نرفته ای؟» گفتم: آقا قصد دارم بروم، صبح که شد می روم. فرمودند: «بسیار خوب». واقعش این است که من تا آن لحظه تصمیم درستی برای رفتن نداشتم اما وقتی که اصرار و تاکید حضرت امام را دیدم پیش خودم گفتم خوب است امروز که دوشنبه است بروم قم و چون چهارشنبه هم تعطیل است می توانم سه شنبه برگردم. علاوه بر این مادرم هم برای این نرفتن، شدیدا به من اعتراض داشت که: تو برای دل خودت می خواهی اوقات آقا را تلخ کنی و باعث ناراحتی او بشوی؛ بنابراین پا روی دل خودت بگذار. حرف بسیار مناسب و درستی بود. و از طرف دیگر دایی (حاج سید احمد آقا) گفتند: وقتی که آقا تو را اینجا می بیند و ملاحظه می کند که تو درسَت را رها کرده ای و آمده ای اینجا، متوجه وخامت حال خودش می شود که شاید اثر سوء داشته باشد، بنابراین پیش آقا نرو. گفتم به چشم. بالاخره تصمیم به رفتن به قم گرفتم و پیش خودم گفتم بهتر است تا آقا خواب نرفته اند، از این بابت خیالشان را راحت کنم. رفتم جلو و گفتم: آقا من نیم ساعت دیگر عازم قم هستم. فرمودند: «برایت دعا می کنم.» دستشان را بوسیدم و آمدم کنار و ایشان هم خوابیدند.
ساعت 5 بعد از ظهر همان روز به طرف قم حرکت کردم اما با دلی بسیار غمگین و حالتی نگران. غصه ام این بود که چگونه اینجا را رها کنم و به قم
بروم اما رضایت خاطر آقا را بر میل خود ترجیح دادم تا اگر بپرسند که فلانی کجاست، بگویند رفت قم.
سه شنبه بعد از ظهر برگشتم اما دیگر جرات نمی کردم پیش آقا بروم. به همه سفارش کردم که اگر ایشان از من پرسیدند، گفته شود که «رفت قم» اما دیگر از برگشت حرفی نزنند. یکی دوباری هم که از همشیره و دیگران حالم را پرسیده بودند، فقط در همین حد جواب داده شده بود و نه بیشتر. از آن به بعد من از اتاق دیگر و از طریق تلویزیون مدار بسته آقا را نگاه می کردم. گاهی اوقات عمامه ام را برمی داشتم و کلاه می گذاشتم و ماسک هم می زدم و از گوشه کنارها و با پنهان کاری زیاد تلاش می کردم که ایشان را زیارت کنم. هیچ کار دیگری هم نمی توانستم انجام دهم و درس و مطالعه و هر کار دیگری تعطیل بود.
* * *
روز شنبه سیزدهم خرداد ماه ساعت 5 / 9 صبح به توصیه مادرم به بیمارستان رفتم تا با تلفن چگونگی حال آقا را به ایشان خبر بدهم. به بیمارستان که رسیدم، اوضاع را به هم ریخته دیدم. گفته شد که امروز صبح فشار آقا به 3 رسیده بود اما زمانی که من رسیدم دستگاه عدد 5 را نشان می داد. حال ایشان خوب نبود و به مادرم تلفن زدم که آقا حالشان خیلی بد نیست ولی بهتر است که شما هم اینجا حضور داشته باشید. سعی کردم به پدرم و سایر اقوام از جمله پسر خاله ام ـ علی اشراقی ـ هم موضوع را خبر دهم تا حاضر شوند. دیگر همانجا بودم و می دیدم که حال امام چندان مناسب نیست و تلاش و جنب و جوش و نگرانی آقایان دکترها را هم می دیدم.
وقت نماز ظهرِ آقا، آن حوالی نبودم و از کم و کیف آن اطلاعی ندارم ولی بعد از ظهر مجددا رفتم داخل اتاق و نزدیک حضرت امام قرار گرفتم. دایی احمد و مادرم هم حضور داشتند. در آن حال و هوا که حالشان اصلاً مناسب نبود، تصمیم داشتند مساله فقهی مطرح کنند که دایی احمد تصور می کرد می خواهند مساله ای را بپرسند؛ از اینرو به آقا گفتند اگر مساله ای را می خواهید، بفرمایید که اگر بلد نبودم پیدا کنم و خدمتتان بگویم. حضرت امام آقای توسلی و آقای انصاری را خواستند که هیچ کدام آنها نبودند. مجددا آقای توسلی و آقای انصاری را خواستند که آقای توسلی نبود ولی آقای انصاری تقریبا همان موقع رسید. چون آقای توسلی نبود، مدتی بعد آقای آشتیانی آمد، البته جدا از آقای انصاری. وقتی آقای انصاری آمد، من رفتم نزدیک سر حضرت امام تا اگر مطلبی را بیان کردند و کسی متوجه نشد، شاید بتوانم آن را منتقل کنم. آقای انصاری نزدیک تخت امام ایستادند و آقا شروع به گفتن مساله کردند. صدا خیلی نامفهوم بود و واقعا سخت می شد فهمید که چه گفته می شود.
ظاهرا آقای انصاری متوجه نشد و رفت و آقای آشتیانی آمد که مجددا مطالب تکرار شد که بر اثر تکرار من مقداری از موضوع را شنیدم ولی آقای آشتیانی هم متوجه نشد و رفت، من هم چون نمی توانم به طور صریح نظر امام را بگویم از نقل آن خودداری می کنم.
* * *
ساعت 5 / 1 بعد از ظهر همان روز خانمهای بیت از جمله همسر حضرت امام، مادرم و ... با هم پیش آقا آمدند. دور تخت آقا جمع شدند اما حضرت
امام نمی توانستند چیزی بگویند. آنها حال نامناسب امام را می دیدند و ناراحت بودند، سعی کردند با صحبت و شوخی با آقا صحبت کنند که نشد بنابراین پس از مدتی توقف از اتاق بیرون آمدند، اما به خانه نرفته و همگی همان داخل بیمارستان ماندند. در موقع بیرون آمدن آنها، آقای میریان از آنها و از جمله خانم خواستند که دعا بکنند. بعد از بیرون آمدن، خانم را دیدم که روی یک صندلی رو به قبله نشسته و دعا می کنند.
پس از مدتی آقا گفتند: «خانمها را بگویید که بیایند.» من به آنها گفتم و همگی مجددا دور تخت آقا جمع شدند. آقا گفتند: «آنهایی که می خواهند، بروند، من می خواهم بخوابم». که منهم بلند این گفته ها را تکرار کردم. تعدادی رفتند ولی یکی دو نفر از جمله مادرم در آنجا ماندند. مادرم رفتند پیش آقا ولی آقا مشغول نماز شدند. حالت خاصی بود و معلوم بود که برای سجده و رکوع از حرکت دست استفاده می کردند، بدین صورت که در حالی که روی تخت دراز کشیده بودند، دستشان را مدتی بلند نگه داشته و دوباره می انداختند. چیزی نگذشته بود که باز هم تعدادی از خانمها مجددا به ملاقات آقا آمدند و چون متوجه نبودند که آقا دارد نماز می خواند، وقتی که دستشان را بلند می کردند، آنها دست آقا را نگه می داشتند و خیال می کردند که کار دارند ولی بعد که دست سنگین می شد، آنرا رها می کردند و این کار دو سه باری تکرار شد.
ساعت نزدیک 5 / 2 بعد از ظهر بود که حاج سید احمد آقا، آقای صانعی را که دم در ایستاده بود، خواست که برود افرادی را که لازم است، خبر کند تا به جماران بیایند. ایشان متوجه وخامت حال آقا شده بودند. دایی هم از اتاق بیرون رفت. آقایان دکترها حضور داشتند و ظاهرا برای جبران نارساییهای
قلبی تصمیم گرفته بودند که دستگاهی را نصب کنند. نزدیکیهای ساعت 3 بعد از ظهر خاله ام از اتاق بیرون آمد و فرد دیگری از خانمهای بیت که آنجا بود تصمیم به خروج از اتاق داشت که من از تلویزیون دیدم چهره ایشان پر از اشک بود، حدس زدم که الآن می رود و ابراز ناراحتی می کند؛ متوجه نشدم که چطوری از بیمارستان خارج شد که پس از یکی دو دقیقه دیدم خانم حضرت امام با حالت بسیار ناراحتی دارند، می آیند. ظاهرا تصور خانمها این بود که بنا دارند عمل مجددی انجام بدهند که چون عمل را بیفایده می دانستند، به خانم خبر داده بودند و ایشان هم برای جلوگیری از این عمل به بیمارستان آمده بود. من دویدم توی راهرو جلو خانم. ایشان با عصبانیت گفتند: چرا می خواهید این پیرمرد را اذیت کنید. رهایش کنید. بس است دیگر، او را به حال خود رها کنید. گفتم: خانم چه شده است؟ جواب دادند: می خواهند آقا را مجددا جراحی کنند. گفتم: نه خانم کاری ندارند. شما می توانید آقا را توی اتاق ببینید که روی تخت خوابیده اند. راه افتادند به طرف اتاق و در بین راه یکی از آقایان دکترها را دیدند و به ایشان گفتند: چرا می خواهید آقا را اذیت کنید؟ این پیرمرد را رها کنید و ... . ایشان در جواب گفت: نه خانم، ما نمی خواهیم چنین کاری بکنیم، شما بفرمایید داخل اتاق و آقا را ببینید. تا آنجا که من یادم می آید این آخرین باری بود که خانم، حضرت امام را دیدند. آقا روی تخت در حالت اغما و بیهوشی و تقریبا خواب بودند. نه صحبتی، نه جوابی، نه حرکتی. خانم پایین پای امام سمت راست تخت ایستادند و من هم کنار ایشان قرار گرفتم. مادرم طرف دیگر در کنار خانم ایستاده بودند. سایر خانمها هم حضور داشتند. خانم پای آقا را در دست گرفتند و مدتی نگاه کردند و سپس ملافه را روی پا انداخته و دست
چپ آقا را هم مدتی نگه داشتند که دست ایشان تقریبا متورم بود. مدتی به آقا نگاه کرده به طرف دیگر آمدند و باز هم مدتی آقا را نگاه کرده و سپس آرام و بی صدا اتاق را ترک گفتند و دیگر هم برنگشتند.
من هم حالتی از التهاب و نگرانی داشتم که وصف ناشدنی است. فقط می توانم بگویم توانایی ماندن در یک جا را نداشتم. می رفتم داخل اتاق نمی توانستم تحمل کنم، می رفتم بیرون باز هم آرام و قراری نبود، برمی گشتم داخل اتاق و واقعا نمی دانستم چکار می کنم. در فاصله ای که از اتاق بیرون رفته بودم. ظاهرا آقا به هوش آمده و آب خواسته بودند. این موضوع، خوشحالی زایدالوصفی برای همه ایجاد کرده بود. آقای دکتر طباطبایی مقداری آب آناناس خنک آورده و گفته بود: آقا این فایده دارد، از این میل کنید. آقا پرسیده بودند: «چه فایده ای دارد؟» گفته بودند: خنک است، خوب است. آقا گفته بودند: «همه این برفهای روی کوهها هم خنک است، آیا من باید همه را بخورم؟» گفته بودند: نه آقا مقوی است، فایده دارد. و یک مقداری از آن را با قطره چکان به ایشان داده بودند.
در این رفت و آمدها یکبار حال آقا را بسیار بد یافتم. ناراحت و با دنیایی غم از اتاق بیرون آمدم، دم در آقای دکتر عارفی را دیدم که چمباتمه زده و گریه می کند، چند قدم آن طرفتر آقای دکتر انصاری از روی مفاتیح دعا می خواند و دکتر طباطبایی در گوشه ای نشسته و زار زار گریه می کرد. آقای دکتر انصاری مرا که دید، پرسید: تربت ندارید؟ من همین جور مات و مبهوت ایستاده بودم و او را نگاه می کردم. متوجه وضع من شد و گفت: از نظر پزشکی دیگر هیچ کاری نمی شود کرد و چیزی قابل پیش بینی نیست. پنج دقیقه دیگر، یک ساعت دیگر ... من نگذاشتم حرفش تمام شود، سریع برگشتم تا از حاج
عیسی تربت بگیرم. با صدای بلند حاج عیسی را صدا می کردم حاج عیسی، حاج عیسی، حاج عیسی تربت، بدو دنبال تربت. ببین تربت کجا پیدا می شود.
مدتی بعد آقایان هاشمی رفسنجانی و میرحسین موسوی آمدند و با دایی احمد پایین پای امام ایستادند. پدرم هم نیز حضور داشت. آنها پس از مدتی نگاه کردن به آقا، حال و وضع را از دکترها سوال کردند که در پاسخ گفته شد: بد است. به پیشنهاد دایی احمد برای گفتگو و صحبتهایی بیرون رفتند. من هم برای پرسیدن مطلبی از دایی تا دم در اتاقی که آنها برای جلسه انتخاب کرده بودند به همراه آنها رفته و به سرعت برگشتم. در این فاصله حال امام بسیار بد شده بود و برادران گروه پزشکی مشغول دادن شوک الکتریکی بودند. به آقای بهاءالدینی گفتم آقایان را خبر کنید. بلافاصله آقایان هاشمی، موسوی و دایی هم آمدند.
حسن آقا هم حضور داشت و بسیار بیتابی می کردند. من ایشان را دلداری می دادم که صدای هق هق گریه آقای موسوی اردبیلی که بلند بلند گریه می کرد، همه را متوجه خود ساخت. خیلی از آقایان از جمله آقای خامنه ای هم حضور داشتند. بر اثر تلاشهای پزشکان نبض آقا مجددا برقرار شد و بلافاصله دستگاههای متعدد به بدن ایشان وصل گردید. به درخواست دکترها آقایان محل را برای تشکیل جلسه ترک کردند. نیم ساعت بعد آقای مشکینی هم آمدند و درون جلسه رفتند. به تدریج تعداد بسیاری از مسئولین حاضر شدند.
از این به بعد التهاب و ناراحتی من به اوج خود رسیده و ناامیدی عجیبی برایم حادث شد. یاس عجیبی به من دست داده بود. البته این احساس من تنها نبود، بلکه همه همین احساس را داشتند. حتی آقایان دکترها دیگر قطع امید
کرده و به خواست خداوند تسلیم شده بودند، و ظاهرا واقعیت دردناکی را که همه حتی از تصور آن هم هراس داشتند، پذیرفته بودند. دیگر دعایی و راز و نیازی هم در کار نبود. آقای عبداللهنوری ـ وزیر وقت کشور ـ آقای سراج ـ رئیس کمیته انقلاب اسلامی ـ و دیگر مسئولین انتظامی و امنیتی حضور داشتند. در رابطه با مسائل امنیتی حفاظتی چه در جماران و چه در کل کشور به ویژه مرزها تصمیماتی گرفته شد.
ساعت حدود 5 / 4 بعد از ظهر بود که آقایان همگی در محوطه ای روبروی بهداری جنب بیمارستان جمع شدند. عدهّ ای سجاده پهن کرده و مشغول نماز و دعا شدند و عده ای هم همانجا نشسته بودند. وقتی که آقای دکتر عارفی آمد و نشست آقای خامنه ای سوال کرد: آقای دکتر مساله چه جوری است؟ حال آقا در چه وضعی می باشد؟ آقای دکتر عارفی در جواب گفتند: در این وضع اگر بیمار وضع عادی داشت، ممکن بود همین وضعیت به کمک دستگاههای کمکی مدتها طول بکشد؛ مثل دکتر معین که با همین وضع قریب هفت سال زیر دستگاه بود، اما مساله آقا چیز دیگری است. عضلات قلب، ریه و ... همه را بیماری از کار انداخته و هیچ جوابی به دستگاه نمی دهند و سرعت پیشرفت بیماری هم فوق تصور است و ایشان از نظر ما تا 24 ساعت دیگر بیشتر در قید حیات نخواهند بود. ایشان به آقایان دکترها (دکتر عارفی، دکتر فاضل و ...) که حضور داشتند و می خواستند گزارش دهند، پیشنهاد کردند که بهتر است شما برای آماده سازی مردم اطلاعیه ای تهیه کنید. اعلامیه تهیه شده با کلمه «علی رغم» شروع شده بود که آقای خامنه ای گفتند:
شروع مطلب با کلمه «علی رغم»، روی شنونده تا تمام شدن جمله تاثیر بسیار نامطلوبی دارند. خلاصه خود ایشان اطلاعیه را نوشتند که آن شب جهت درخواست دعا از مردم، توسط وسائل ارتباط جمعی پخش شد.
در همان جلسه صحبت از محل دفن حضرت امام هم به میان آمد که پیشنهادهای مختلف از جمله حرم حضرت معصومه در قم جنب مزار آیه اللّه شیخ عبدالکریم یا محلی در بهشت زهرا و ... طبق نظر دایی احمد آقا قرار شد محل دفن در نزدیکی بهشت زهرا به نحوی که قابل توسعه باشد انتخاب شود. آقای مرتضی طباطبایی ـ شهردار وقت تهران ـ و آقای محمد علی انصاری مامور بررسی محل مورد نظر شدند که پس از بازگشت محل فعلی حرم را خاطر نشان کردند که بلافاصله مقدمات کار تسطیح و آماده سازی شروع شد.
در باره چگونگی اعلام خبر به مردم هم نظراتی مبنی بر تاخیر 24 ساعت یا 72 ساعت تا کنترل و جمع و جور کردن اوضاع مطرح شد که با قاطعیت از طرف دایی احمد رد شد. ایشان نظرشان این بود که ما بلافاصله خبر را به مردم خواهیم گفت. در همین گیر و دار به دایی پیشنهاد دادم که با توجه به ثابت بودن وضع مریضی آقا و بی تاثیری حضور مردم از سر و صدا یا احتمال عفونت، خوب است اجازه داده شود پاسداران و کارکنان دفتر و بیت که سالها در اینجا کار کرده اند، بتوانند با امام دیداری داشته باشند. ایشان گفتند خوب است، بگویید همه بیایند. وقتی این خبر به آنها رسید، همگی شروع به آمدن کردند. معمولاً یکی دو نفر دم در نگهبانی می ایستادند و بقیه به دیدار امام رفته و دست آقا را می بوسیدند و برمی گشتند دم در. حال افراد در آن احوال وصف ناشدنی است. هر کس به دیدار آقا می رفت و برمی گشت دیگر حال و
هوایی که به محل کار خود برود نداشت. ازدحام عجیبی ایجاد شد که ناچارا اعلام شد دیگر کسی نیاید.
دم درب ورودی اتاق امام پتو پهن کردند و دایی احمد و دکترها نشستند و می شود گفت همانجا یک جلسه حدود 20 دقیقه ای برگزار شد. شروع جلسه حدود یک ربع مانده به ساعت 10 شب بود. برای مدت زمانی همه آنها متفرق شدند و هر کس به کاری در رابطه با وظیفه خود مشغول شد. اندکی بعد حاج سید احمد آقا آمده و وارد اتاق شدند. من از تلویزیون شاهد بودم. ایشان رفت پیش حضرت امام و پیشانی آقا را بوسید. آقای طباطبایی را دیدم که به در شیشه ای اتاق تکیه داده و آقا را نگاه می کرد و اشک می ریخت. من فوری رفتم داخل. لحظاتی بعد علی آقای اشراقی و حسن آقا هم وارد شدند. دیگر کسی از ورود افراد ممانعت نمی کرد. دکتر طباطبایی دم در پشت به جمعیت چمباتمه زده و گریه می کرد. آقایان دکترها به کمک یکی از پرستاران بسیار تلاش کردند و با کمک دستگاه جهت برقراری نبض و بالا آمدن فشار خون اقداماتی انجام دادند که همگی بیفایده بود. ساعت حدود ده و بیست و دو دقیقه بود که شد آنچه شد. حال مردم و حاضرین را خدا می داند که چه بود. همگی گریان و نالان و واقعا مغموم و عزادار.
بعد از اندکی خانمها هم آمدند. حال همگی آنها بویژه خاله ام خانم آقای اشراقی بسیار تاثرانگیز بود. دایی احمد که دید آنها اینجوری بی قراری و بیتابی می کنند، اوقاتش تلخ شد. گفت: چکار می کنید؟ آقا می خواستند شما اینجوری باشید؟ بروید بیرون، همگی بروید بیرون. کسی اینجا نماند. پرستارها شروع به باز کردن دستگاهها از بدن کردند. حاج سید احمد آقا به مادرم که از قبل در آنجا بود، گفت: برویم بیرون. مادرم با حالت التماس
گفت: احمد، می دانی من کاری نمی کنم. من گریه نمی کنم. می خواهم بمانم. که ایشان هم دیگر چیزی نگفت ولی بقیه را بیرون کردند و در را قفل کردند. بعد از مدتی که دایی بیرون آمد ما مجددا رفتیم داخل. پس از مدتی برگشتم بیرون آقای صدوقی را دیدم که داشت قرآن می خواند. مدتی قرآن می خواند و مدتی می نشست و در فکر فرو می رفت. آقای رضا فراهانی هم شروع به گرفتن عکس کرد. دیگر ممانعتی هم در کار نبود و هر طور که می خواست عکس می گرفت. حوالی ساعت 2 بود که آقا را برای غسل و کفن کردن بردند و سپس بدن مطهر را داخل سردخانه قرار دادند و ما برای پوشیدن لباس مشکی به خانه رفتیم.
* * *
صدای صوت قرآن رادیو یواش یواش همه ما را متوجه می کرد که چه خبر شده است. آرام و قراری در کار نبود، خستگی و بی خوابی را احساس نمی کردم. به همه جا سر می کشیدم. دفتر، حسینیه، و بیمارستان ... همه جا زمین را آب پاشی کرده و در و دیوار را سیاهپوش کرده بودند. گل فروشیهای محل جای خالی امام در بیمارستان را گل ریخته بودند. همه جا بوی غم و عزا می داد. صدای گریه و زاری و آه و ناله از همه جا و همه کس بلند بود. کسانی که به منزل هایشان رفته بودند یکی یکی و دسته دسته برمی گشتند. مسئولین، دفتریها، دکترها همه و همه می آمدند. من در بین آن جمعیت بیش از همه دلم به حال دکترها می سوخت. واقعا در طول این مدت چه رنجها و زحمتهایی که کشیدند و چه فشارهای روحی را که متحمل شدند. بعضا سرخورده و شکست خورده به نظر می رسیدند. بعضی ها نماز صبح را که خواندند، رفتند.
آقای دکتر فاضل را دیدم که کیفش را برداشت و با قیافه ای سراپا غم از سرازیری راه افتاد و رفت و دیگر تا مدتها برنگشت. بعضی از آنها را می دیدم که یکی یکی یا دو نفر دو نفر از لابلای جمعیت همدیگر را پیدا می کردند و خدا می داند که چه حالی داشتند. دکتر پورمقدس، دکتر عارفی، دکتر طباطبایی و ... را می دیدم که تنها در گوشه ای نشسته و گریه می کنند.
آقای پسندیده که آمدند انبوه جمعیت با سوز و گدازی عجیب حدود ده دقیقه ضجه می زد. آقای لواسانی وقتی که آمد و آن حال و هوا را دید، از فرط اندوه توان حرکت خود را از دست داد و نشست. شور و ولوله عجیبی در جمعیت افتاد. زیر بغل او را گرفتند ولی بعد از دو قدمی مجددا نشست و جمعیت هم خدا می داند که چه وضعی داشت. شاید حدود ده دقیقه ای طول کشید که آقای لواسانی با این حال و روز توانست خود را به صف مجلسی که تشکیل شده بود، برساند. هر کس می رسید حرفی و شعاری و سپس گریه و زاری جمعیت. آدم تا خودش حضور نداشته باشد نمی تواند حالتهای مردم در آن موقعیت را درک کند.