یک روز ظهر هنگام ناهار خدمت امام بودم. هیچ وقت سابقه نداشت ایشان مطالبه غذا کنند بلکه همیشه می نشستند تا هر وقتی غذا برایشان آورده می شد، مشغول شوند. آن روز رو به من کردند و گفتند: «بگو غذا را بیاورند». ظاهرا خودشان هم متوجه این نکته شدند که برخلاف همیشه غذا را مطالبه کرده اند، فورا گفتند: «خیلی ضعف دارم حتی قاشق را نمی توانم بلند کنم». با سابقه اخلاقی که از ایشان داشتم اصلاً اهل این که اظهار ضعف کنند، نبودند؛ متوجه شدم که حتما باید مورد خاصی باشد، به همین جهت فوری آمدم و با آقای دکتر طباطبایی (دامادم) مساله را در میان گذاشتم و بعد هم به دکتر عارفی اطلاع دادم که امام اظهار ضعف شدیدی فرموده اند که حتی قاشق را نمی توانند بلند کنند. دکتر عارفی هم گفتند که: بسیار خوب حتما اقدام می کنیم؛ و من دیگر در جریان اقدامات آنها نبودم ولی فردایش معلوم شد که قرار شده است امام را تحت آزمایش و مراقبت قرار دهند.
فردا ظهر بعد از درس به منزل ایشان برای احوالپرسی رفتم، صبح آن روز برای آمادگی امتحان دکترا درس می خواندم و ظهر فرصت شد که خدمت ایشان برسم و امام فرمودند: «مرا از صبح برده اند آزمایشگاه». ایشان نسبت به آزمایشها خیلی اظهار ناراحتی کردند و چند بار به من گفتند که: «شاید سی عمل (یعنی آزمایش) روی من انجام دادند» و همین طور به طور ضمنی این را فرمودند و نشان می داد که خیلی اذیت شده بودند چون قبل از آن، چند سال که ایشان کسالت پیدا کرده بودند ـ که آن هم داستان مفصلی دارد ـ ایشان هیچ شکایتی از کارهای آقایان دکترها نمی کردند.
دقیقا یادم نیست که فردای روز آزمایش قرار شد ایشان را عمل کنند یا دو روز بعد؛ ولی در هر حال وقتی به من اطلاع دادند که قرار است صبح فردا ایشان را برای عمل به بیمارستان ببرند، شب قبل از آن خدمتشان رسیدم. ایشان فکر می کردند که من از ماجرای عمل بی اطلاعم و چون فکر می کردم که میل دارند من ماجرا را ندانم، من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و هیچ اظهار ناراحتی نکردم، به خانم (مادرم) فرموده بودند: «به فهیمه نگویید که فردا مرا عمل می کنند» می خواستند احیانا ناراحت نشوم، من هم چیزی نگفتم چون احساس کردم ایشان اینجوری راحت ترند.
صبح فردا روز امتحان دکترای من بود، درست همان روزی که قرار شد ایشان را عمل کنند. صبح زود آمدم خدمت ایشان که قبل از رفتن برای عمل ببینمشان، بعد بروم برای امتحان. وقتی وارد منزل امام شدم، دیدم که همه با خوشحالی گفتند: آقا را عمل نمی کنند، دکترها گفته اند حالا واجب نیست حتما امروز عمل بشوند. ظاهرا می خواستند یکسری آزمایشهای دیگری انجام دهند و خودشان هم از اینکه می دیدند اینقدر ما خوشحالیم خوشحال بودند. وقتی من رفتم خدمتشان، مرا بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «تو برو». می دانستند که من امتحان دارم شاید هم اینکه سفارش کرده بودند کسی به من نگوید که می خواهند ایشان را عمل کنند برای همین بود که فکر می کردند اگر من بدانم نگران می شوم و به امتحانم لطمه وارد می شود زیرا شاهد درس خواندن و امتحان دادن من بودند. به من گفتند: «نه، برو، برو با خیال راحت، برو امتحانت را بده، من دیگر عمل ندارم.» ما هم خیلی خوشحال شدیم و برای امتحان رفتیم. بعد از امتحان، ظهر برگشتم و آمدم که دیدم، گفته اند باز عمل می خواهد و فردا صبح ایشان را برای عمل می برند؛ ساعت نه صبح. من
آخر شب آمدم منزل، خوابیدم و صبح ساعت هفت و نیم رفتم منزل ایشان دیدم نیستند و ایشان را برده بودند اتاق عمل؛ همان لحظه گفتند که تازه برده اند اتاق عمل. من خیلی ناراحت شدم که قبل از رفتن به اتاق عمل خدمت ایشان نرسیدم؛ ولی در هر حال خودم مقصر بودم. باید یا زودتر می رفتم یا شب را همان جا می خوابیدم.
من قبل از عمل، همان روزی که دکترها ایشان را دیده بودند، منزل خانم بودم. ایشان از اتاق خودشان آمدند توی حیاط. طبق معمول وقتی می آمدند توی حیاط، می آمدند کنار پله ها و جلوی آشپزخانه، اگر کسی بود می ایستادند صحبتی می کردند و اگر کسی نبود به قدم زدن خودشان ادامه می دادند. آن روز آمدند پای پله ها و فرمودند: «قرار شده مرا عمل کنند». گفتم: شما که فقط ضعف دارید، ضعف که عمل نمی خواهد. گفتند: «خوب دیگر، اینجوری گفته اند.»
با توجه به سن ایشان و ضعفی که داشتند حدس قوی زدم که موضوع چیست؛ ولی فقط در حّد حدس بود. به همین جهت رفتم نزد آقای دکتر پورمقدس و گفتم: با توجه به سن بالای امام چطوری می شود ایشان را عمل کرد؟ ولی باز نگفتم که من از اصل مساله بی اطلاعم فقط درباره عمل سوال کردم، ایشان هم شروع کردند به توضیح دادن که اگر عمل نکنیم، این زخم ممکن است خونریزی شدید کند و خونریزی بیشتر ضرر دارد ولی ما اگر ایشان را عمل کنیم بهتر است و وضع به صورتی است که چاره ای جز عمل نیست. البته به همین جهت هم عمل انجام شد و همان روز یکی از آقایان دکترها آمد و گفت: فکر نمی کردیم که زخم تا این حد باشد یعنی بیشتر تایید می کردند که چه خوب شد ما عمل کردیم.
در هنگام عمل در سالن بیمارستان تلویزیون مدار بسته ای بود که اتاق عمل و فعالیت دکترها را نشان می داد و من هم در همان سالن روبروی تلویزیون نشسته بودم و آقایان نیز در همین سالن بودند، احمد آقا بود، حضرت آیت اللهخامنه ای، حضرت آیت اللهموسوی اردبیلی، آقای رفسنجانی، آقای توسلی، آقای آشتیانی و آقای صدوقی، همه این آقایان و عده دیگری هم بودند، آمدند و گفتند: خانمها نباشند! ولی من گفتم: من هستم! چون قصدم این بود ببینم دکترها چه می کنند و می خواستم ناظر باشم که در عمل چه کاری انجام می دهند؛ به همین جهت نشستم و چون در اصل مساله عمل خیلی دقت داشتم، اصلاً یادم رفته بود که ماجرا چیست؛ ولی البته آقایان بودند، آقای موسوی اردبیلی بلند بلند گریه می کردند. آقای خامنه ای تشریف بردند برای نماز، آقای رفسنجانی گریه می کردند و آقایانی که طرف دیگر نشسته بودند بلند بلند گریه می کردند و من از اول تا آخر عمل را همان جا نشستم. در این میان خانم با همشیره(صدیقه خانم) تشریف آوردند و نشستند. یک چند لحظه ای که نشستند، آقای هاشمی به خانم گفتند: شما تشریف ببرید چه فایده ای دارد اینجا بنشینید جز اینکه شما را ناراحت می کند. ایشان گفتند: چشم و از جا بلند شدند؛ ولی آقای هاشمی دیدند من پا نشدم، رو کردند به من و گفتند که: شما هم با خانم تشریف ببرید اندرون. گفتم: نخیر، من همین جا می نشینم. بعد رو کرد به خانم که: شما ایشان را ببرید، ناراحت می شوند. گفتم: نه، من ناراحت نمی شوم و می خواهم مخصوصا ناظر باشم. ایشان هم دیگر حرفی نزدند. من هم قصدم همین بود که ببینم عمل چیست؟ یک کنجکاوی خاصی داشتم.
بعد از عمل دکترها اظهار ناراحتی به آن معنی نمی کردند. البته آقای دکتر
فاضل که عمل را انجام داده بود، خیلی اظهار خوشحالی می کرد که عمل با موفقیت انجام شد و ظاهر حال امام هم بعدا که به هوش آمدند خوب بود. دوران به هوش آمدن ایشان خیلی طولانی بود که باعث نگرانی ما شد ولی گفته شد که طبیعی است و اشکالی ندارد. بعد از آن هم که می رفتیم خدمت ایشان هیچ اظهار ناراحتی و درد نمی کردند. البته بستگی داشت چگونه از ایشان سوال کنیم.اگر می پرسیدیم حالتان چطور است؟ در جواب می گفتند: «خوبه، بد نیستم» یا یک جواب مناسب دیگری می دادند؛ ولی اگر می پرسیدیم: درد دارید؟ چون اهل دروغ گفتن نبودند، همیشه جواب می دادند: «درد دارم». من هر وقت می پرسیدم که آیا درد دارید یا نه؟ ایشان می فرمودند: «تمام بدنم درد می کند»؛ شاید این جمله را بارها از ایشان شنیدم.
در این مدت ما اکثرا منزل ایشان و بیمارستان بودیم، مخصوصا من؛ چون غذای ایشان را برعهده گرفته بودم که درست کنم، معمولاً آنجا بودم. همشیره ها و همشیره زاده ها هم معمولاً آنجا بودند. چون که می دانستم ایشان از نظر غذا چه غذایی را دوست دارند، مقدار ترشی و چیزهای دیگرش را می دانستم، غذای ایشان تقریبا بر عهده من بود. در همان سال 58 هم که ایشان را بردند بیمارستان قلب، باز من از منزل غذا درست می کردم و برایشان می بردم. این دفعه نیز درست کردن و پختن و کشیدن با من بود و معمولاً لیلی(دخترم) یا شخص دیگری می برد؛ اگر من نبودم به فریده خانم(همشیره) یا فاطی خانم(خانم احمد آقا) یا فرشته(خواهر زاده ام) می سپردم. دکترها گفته بودند روزی پنج وعده غذا باید به ایشان داده شود و در هر وعده مقدار غذا کم و مقوی باشد زیرا در هنگام عمل تقریبا دو سوم حجم معده را برداشته بودند. ما هم معمولاً صبحانه را چایی و یک چیز مختصری به ایشان
می دادیم. اصلاً باور کردنی نیست که چقدر کم بود، فقط اسمش صبحانه بود.
در رابطه با روند بیماری هم، من غیر از اینکه آنچه را خودم به ظاهر می دیدم یا می شنیدم، مقید بودم از آقایان دکترها جداگانه بپرسم و به احمد آقا هم سفارش کرده بودم که من به عنوان یک دختر این حق را دارم که از جزئیات حال آقا مطلع باشم. ایشان هم گفتند: اشکالی ندارد. به این جهت هر وقت بودم، مرا در جریان وقایع قرار می دادند و اگر هم نبودم ایشان مقید بودند هر روز به من تلفن کنند و حال آقا را برایم بازگو کنند. البته گاهی سفارش می کردند به خانم نگویید یا مثلاً به همشیره نگویید که طاقتشان کمتر است و ممکن است اظهار ناراحتی کنند. و البته روز جمعه آخر احمد آقا همشیره ها و دخترها را جمع کردند که در باره کسالت آقا با آنها صحبت کنند و چون من می دانستم، شرکت نکردم.
روز شنبه 13 خرداد از صبح زود خدمت ایشان رفتم و صبحانه را (چنانچه گفتم) به ایشان دادم ولی یکدفعه شروع به سرفه کردند و آنچه را که خورده بودند برگرداندند. بعد من به خانه رفتم. ساعت حدود 10 صبح بود که گفتند حال ایشان خوب نیست ولی البته به هوش بودند و صحبت می کردند. بعد از ظهر گفتند: «بگویید آقایان آشتیانی و توسلی بیایند». من به بعضیها که آنجا بودند گفتم بروند، کمی طول کشید و ایشان دو مرتبه به من گفتند: «بگویید آقایان توسلی و آشتیانی بیایند.» و من دیگر با اعتراض گفتم چرا دنبال آقایان نمی روید. بعد آمدند و گفتند: آقای توسلی نیستند فرمودند: «پس آقای انصاری و آشتیانی بیایند» آقا رو کردند به من و با قیافه خیلی جدی گفتند: «من دارم تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند» دو مرتبه فرمودند: «من تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند» و بعد دو مساله شرعی را به
آقای آشتیانی و انصاری گفتند. و آن دو مساله یکی مربوط به به وضوی قبل از وقت و دیگری مربوط به بلاد کبیره بود. من قبل از آنکه ایشان به بیمارستان بروند از ایشان سوال کرده بودم که نظر شما در باره وضوی قبل از وقت چیست؟ ایشان فرمودند: «من معتقدم که با هر نیتی که وضو گرفته باشند، با وضوی قبل از وقت می توان نماز خواند.» عرض کردم: می دانید برخی از آقایان نظرشان غیر از این است و با وضویی که برای نماز یا کاری گرفته شود، اجازه نمی دهند نماز دیگری خوانده شود. ایشان گفتند: «چه برای نماز قید کند، چه قبل از وقت باشد یا برای امر دیگری وضو بگیرد، من جایز می دانم.» در بیمارستان هم مساله وضوی قبل از وقت را مطرح کردند و فرمودند: «شما این را بگویید اعلام کنند.» مساله مربوط به بلاد کبیره مربوط می شد، البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود زیرا هم صدای ایشان خیلی ضعیف بود و هم از زیر ماسک اکسیژن صحبت می کردند. جملات اولی که ایشان به کار می بردند این بود: «اگر شهر آنقدر بزرگ باشد که از یک طرفش خورشید طلوع کند و از یک طرفش ماه غروب کند ...» و صدای ایشان بقدری ضعیف می شد که چیزی نمی توانستیم بشنویم. با آنکه برای آقای آشتیانی تکرار می کردند ولی باز قسمت آخرش مفهوم نبود. فقط آقای آشتیانی گفتند: چشم، چشم. بعد فرمودند: «ما با شما دیگر کاری نداریم» و آقای آشتیانی رفتند.
در این بین فرمودند: «به اهل بیت بگو بیایند». برای اولین بار بود که لفظ اهل بیت را در باره خانواده از ایشان می شنیدم و من رفتم خانم و همشیره ها و دخترها را صدا کردم و همه آمدند دور تخت ایشان. رو کردند به من و گفتند: «هر کسی می خواهد اینجا بماند، بماند. و هر کسی می خواهد برود، برود؛ من
می خواهم بخوابم، چراغ را خاموش کنید».
ما دائما بین راه خانه و بیمارستان در رفت و آمد بودیم. ساعتی به منزل خانم می رفتیم و دوباره به بیمارستان می آمدیم. در همین اثنا بود و من در منزل خانم بودم که دیدم همشیره (فریده خانم) با یکی از دخترها (که الان یادم نیست کدام بود) از طرف بیمارستان آمدند و با ناراحتی خیلی زیاد گفتند: می خواهند آقا را دوباره عمل کنند! ظاهرا می خواستند ایشان را به اتاق عمل ببرند و دستگاهی روی قلب ایشان قرار دهند. این صحبت باعث سر و صدا شد و خانم خیلی عصبانی شدند، چون خانم اصلاً از حال آقا اطلاع خاصی نداشتند که چقدر حالشان وخیم است، ایشان ناگهان چادرشان را برداشتند و دمپایی پوشیدند و با عجله به طرف بیمارستان رفتند. چون معلوم بود حال خانم به گونه ای است که باید من هم دنبال ایشان به بیمارستان بروم، دور تا دور سالن بیمارستان آقایان نشسته بودند. دکترها هم بودند و خانم با آنکه اصلاً اهل صحبت کردن با مردها نبودند، با ناراحتی فرمودند: ولش کنید! دست از سرش بردارید! آخر چرا این پیرمرد را اینقدر اذیت می کنید. آخر چکارش دارید؟! بگذارید به حال خودش باشد! به خدا اگر دیگر جان داشته باشد تا عمل کنید، به خدا اگر بتواند طاقت بیاورد!» و این باعث شد همه با نگرانی بیایند جلو، چون تا حالا خانم را با این حال ندیده بودند. آقای دکتر عارفی جلو آمد و گفت: خانم! آقا حالشان خوب است. کسی نمی خواهد ایشان را عمل کند. حرف عمل نیست. بفرمایید! شما الان تشریف بیاورید، بروید خدمت ایشان. ایشان حالشان خوب است. و خانم را راهنمایی کردند به
پیش آقا. و بعد به من گفتند: بیایید با شما صحبت دارم. گفتند: چون خانم از حال آقا اطلاع ندارند و فکر می کنند که ما می خواهیم باز یک عمل دیگری انجام بدهیم، به همین جهت اینقدر ناراحت شده اند. اگر شما صلاح می دانید من امروز کسالت آقا را به خانم بگویم و اگر از کسالت آقا مطلع باشند دیگر اینجور از اینکه بخواهیم کاری روی ایشان انجام بدهیم ناراحت نمی شوند. گفتم: بالاخره باید ایشان بدانند، بله! و حق این بود که زودتر آگاه می شدند. به همین جهت وقتی که خانم از اتاق آقا بیرون آمدند، دکتر عارفی ایشان را به کناری بردند و روی یک صندلی نشاندند و مساله را برای خانم توضیح دادند. وقتی دکتر برای خانم بیماری آقا را توضیح دادند گویی خانم همه چیز را تمام شده فرض کردند و یک تسلیمی در رفتار ایشان نمایان شد. دیگر هیچ حرفی نزدند. آرام برخاستند و از سالن بیمارستان آمدند درون اتاق و بعد رفتند.
امام را بردند به اتاق عمل و دستگاه کمکی قلب را کار گذاشتند که البته عمل نبود. و موقعیتی بود که هر کاری می خواستند و می توانستند برای نجات امام انجام می دادند. و بعد از آن آقای دکتر طباطبایی آمدند و گفتند که: الحمدللهبا خوبی انجام شد و با موفقیت بود. که باز خیلی خوشحال شدیم که بالاخره این کار هم با موفقیت انجام شد. و امام را برگرداندند اتاقشان و ظاهرا دیگر ایشان به هوش نیامدند.
یک بار دیگر حال ایشان بد شد دکترهایی که بودند شروع کردند به کار. من دیدم که حال ایشان خیلی خراب است. بعضی از آقایان دکترها مشغول کار بودند و بقیه هر کدام در گوشه ای در حال و هوای خاص خود، هر کسی در گوشه ای داشت گریه می کرد. یکی صورتش را گذاشت بود روی دیوار و گریه می کرد. دیدم دکتر انصاری قرآن دست گرفته و قرآن می خواند. دکتر
پورمقدس یک گوشه ای روی زمین نشسته بود و من طرف چپ آقا روبروی آن مانیتور ایستاده بودم؛ یک نگاهم به صورت آقا بود و یک نگاهم به مانیتور. یک وقت دیدم که مانیتور آرام آرام دارد صاف می شود و هی نگاه من بین صورت آقا و مانیتور می گشت تا اینکه ناگهان دیدم آقا چشمهایشان یک دفعه باز شد و به حالت عجیبی به سقف افتاد که همه زدند زیر گریه و بر سر می زدند. در این مدت آقایانی که در حیاط بودند و از صبح آمده بودند و مسئولین همه آمده بودند داخل اتاق و اتاق پر شده بود. صدای گریه از همه بلند بود. صدای پسرم را شنیدم که بلند می گفت: اللّه اکبر، اللّه اکبر، لا اله الا اللّه ، اشهد ان لا اله الا اللّه . با ناراحتی گفتم: آقا می شنود نگویید! ترا به خدا آقا می شنوند. در همین اثنا دیدم که دو مرتبه صورتشان و حالشان به وضع عادی برگشت. دیگر من مرتب «امّن یجیب ...» را می خواندم. بالای سر آقا هیچ حالتی نداشتم جز اینکه «امّن یجیب» می خواندم. اکنون حال آقا بهتر شده بود. همه آقایان از اتاق بیرون رفتند ولی باز من همانجا بودم. آقای دکتر عارفی آمدند و گفتند: شما بروید بیرون. گفتم: چرا به من می گویید من که نزدیک به امام هستم، این آقایان را بیرون کنید؛ چون اتاق پر بود.
بعد از مدتی دوباره آقا را بردند اتاق عمل وقتی ایشان را برگرداندند، گفتند: حالشان خیلی بهتر است ولی معلوم بود و از حالت همه دیده می شد که مایوسند. رفتم به آقای دکتر پورمقدس گفتم: آقای دکتر! حقیقت را به من بگویید، من قدرت شنیدن دارم. گفتند: تا چهار ساعت دیگر، حداکثر پنج ساعت دیگر. که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. با همه قوّتی که داشتم اصلاً انتظار نداشتم. منتظر شنیدن هر چیزی بودم ولی نمی دانم هیچ آماده نبودم به من بگویند: تا چهار ساعت دیگر! ... برگشتم و آمدم، فقط
گوشه پله نشستم هیچ کاری نمی توانستم بکنم. گفته بودند به خانواده نگویید چون طاقت ندارند. ممکن است ناراحتی کنند. دخترها و بقیه نمی دانستند. من همین طور کنار حیاط نشستم به انتظار اینکه ببینم چه پیش می آید.
در حیاط فرش پهن کرده و آقایان نشسته بودند و بحثهایی می کردند که چه پیش می آید و باید جلسه تشکیل شود و در این جلسه باید آقایان را از تمام شهرستانها خبر کنند، بالاخره همه می دانستند که مطلب تمام شده و به دنبال این بودند که یکدفعه غافلگیر نشوند. من چند دقیقه بیرون می آمدم، دوباره می رفتم داخل. تا اینکه خبر رسید دوباره آقایان برگشته اند توی اتاق و دیدم که دوباره حال ایشان بهم خورده و باز دکترها ریختند و مشغول کار شدند اما دیگر تلاش بی فایده بود. نگاه من به مانیتور بود می دیدم که شماره آن همین طور می آمد پایین. 27، 17، 12 به دوازده که رسید یک دفعه تمام شد و صاف شد. صورت آقا را نگاه کردم دیدم این دفعه صورت آرامِ آرام است. سیمهایی که بر بدن ایشان بود باز کردند و بقیه ریختند دور ایشان. مساله تمام شده بود. من هم یک کناری ایستاده بودم و فقط تماشا می کردم. اصلاً هیچ کاری نمی کردم حتی فکر نمی کردم، انگار آمده بودم تماشا تا اینکه خانمها آمدند. همشیره ام صدیقه خانم یک دفعه به ایشان خبر داده بودند، آمد خیلی با تعجب و شیون، زیر بازوهایشان را گرفتند و از آنجا بیرون بردند. بقیه گریه می کردند صدای شیون بلند بود و من در گوشه ای ایستاده بودم و تماشا می کردم تا اینکه همه آمدیم بیرون.
وقتی آمدیم بیرون، آقای هاشمی مرا صدا زدند و گفتند: شما بیایید. البته آن وقت اصلاً آمادگی صحبت کردن نداشتم، گفتم: آقای هاشمی، ترا به خدا حالا موقع حرف نیست. گفتند: نه! حرفی که می خواهم بگویم مربوط به
حالاست و گفتند: من شما را قویتر از بقیه می دیدم و ما دشمن زیاد داریم و به نظر ما می رسد که مطلب فردا اعلام نشود که ما فردا تمام ائمه جمعه و نماینده های امام را جمع کنیم و بخواهیم که به تهران بیایند و جلسه بگذاریم و تمام مطالب را به آنها بگوییم و آنها به شهرستانهایشان برگردند؛ آن وقت روز بعد یعنی پس فردا، اعلام کنیم تا آمادگی لازم در مقابل پیشامدهای احتمالی فراهم آید. و من از شما خواهش می کنم که نگذارید کسی گریه کند. بعد هم رو کردند به آقایان و گفتند: آقایان، ما دشمن زیاد داریم، من از شما خواهش می کنم که کسی صدایش بلند نشود. واقعا هم همه آقایان آرام و ساکت، یکی یکی سرهایشان را زیر انداختند.
بعد دوباره برگشتم نزد دکتر عارفی و گفتم: آقای دکتر، من می خواهم بروم پیش پدرم و رفتم در را باز کردند و رفتم داخل اتاق. آرام خوابیده بودند، رفتم بالای سرشان، مقداری با ایشان حرف زدم. در این موقع آقای دکتر طباطبایی (دامادم) آمدند و مرا بلند کردند و هنوز هر وقت یادم می افتد که نگذاشتند بیشتر پیش آقا بمانم ناراحت می شوم. گفتم: من حالم بد نیست، من خودم می دانم که ناراحت نیستم، دلم می خواهد اینجا باشم. گفتند: شما الان متوجه نیستید و نگذاشتند بمانم. مرا از اتاق بیرون آوردند. البته بعدا دوباره برگشتم ولی با صورت باز ایشان دیدار نکردم. آمدم منزل خانم. حساب کنید! جدا آدم یاد ائمه (ع) می افتد چگونه می گفتند صدایتان در نیاید. البته آن موقع دشمن می گفت صدایتان در نیاید و در اینجا دوست می گفت. ما رفته بودیم توی زیرزمین خانه خانم، خانم آقای هاشمی، خانم آقای توسلی آمده بودند. گفته بودند هیچ کس نفهمد. خانم هم سرشب آمده بودند حال آقا را دیده بودند و به نظرشان هم بد نبود، رفته بودند بخوابند و من هم بیشتر
اصرار داشتم که: خانم شما خسته اید، بخوابید. ما آمدیم پایین توی زیر زمین، پرده ها را کشیده بودیم و آرام آرام برای خودمان گریه می کردیم، بالاخره قرار بود صدایمان بیرون نیاید. تا ساعت دو یا سه بعد از نصف شب. بعد آمدم بیرون یک دور توی حیاط کوچکی که آقا را برای غسل دادن آورده بودند رفتم ولی چون نامحرم بود نمی توانستم جلو بروم و آنها هم مشغول بودند. گاهی سر می زدم و گاهی برمی گشتم؛ تا صبح. ولی صبح فکر می کردم که مردم چگونه این خبر را تحمل می کنند، با آنهمه علاقه و عشق. رادیو را به دست گرفتم و به خبر ساعت 7 و صدای گوینده آن گوش دادم، همه چیز تمام شده بود.
«انّا للهو انا الیه راجعون. روح خدا به خدا پیوست و ...»