من در قم بودم که حضرت امام (س) مورد عمل جراحی قرار گرفت و اولین باری که ایشان را بعد از عمل ملاقات کردم، هنوز بیهوش بودند؛ مدتی ایستادم و چهره ملکوتی آن بزرگوار را نظاره کردم. تقریبا اواخر شب بود که به هوش آمدند و دیگر ما مرتب بر بالین ایشان بودیم. روزهای پایانی هفته با اصرار ایشان مجبور شدیم من و همشیره زاده ـ آقای مسیح بروجردی ـ از تهران به قم بیاییم. پافشاری عجیبی داشتند که من راضی نیستم به خاطر من درستان را تعطیل کنید و اینجا بمانید. می فرمودند: «من حالم خوب است، کاری به شما ندارم، شما بروید به درستان برسید» که به ناچار ما اطاعت می کردیم. ملاحظه می شود که آن بزرگوار با وضع جسمانی و حال نامساعدی که داشتند، چقدر به درس و تحصیل علم اهمیت می دادند و چقدر برایشان مشکل بود که کسی به خاطر ایشان درسش را تعطیل کند. در سراسر عمر پربرکتشان هم تا آنجا که من یادم می آید، هیچ وقت درس را تعطیل نکردند؛ مگر مناسبتهای خیلی موجه و یا برنامه های استثنایی که ناگزیر باید این کار را انجام می دادند. خلاصه در این چند روزه بیماری، من یک روز در میان بعد از ظهرها می آمدم تهران و شب هم به خاطر اینکه ایشان ناراحت نشوند و درسم هم تعطیل نشده باشد، به قم مراجعت می کردم.
روزهای اول بعد از عمل جراحی، حضرت امام، روز به روز حالشان رو به بهبودی می رفت. صحبت می کردند، احوال همه ما را می پرسیدند و گاهی هم که سوالاتی داشتند، مطرح می ساختند. من به توصیه ایشان برای تعطیل نشدن درس مجبور بودم بین تهران و قم رفت و آمد کنم. آخرین باری که
آمدم و در تهران ماندم، روز وفات حضرت امام صادق (ع) بود. از فردای آن روز حال ایشان رو به وخامت گذاشت. دکترها تلاش می کردند و ایشان هم قرآن می خواندند. جالب است بدانید که ایشان در حالت اغماء هم قرآن می خواندند. ما هم روزی چندین بار به بیمارستان می شتافتیم تا رهبر، پدر، پیشوا و قائد خود را ببینیم؛ کسی که گویی وجود همه چیز را وابسته به وجود ایشان می دانستیم. فردی که روح او به وسعت پهنه دریاها بود و استقامتش استواری کوهها را تداعی می کرد و واقعا راضیة مرضیه در باره او مصداق داشت.
ما معمولاً از حالت صورت و طرز نگاه، متوجه درد بی تاب کننده ایشان می شدیم که این سختی و درد را فقط با گفتن «سخت است»، اظهار می کردند. لحظه لحظه آن ایام برای ما و ملت مهربان و شریف ایران طاقت فرسا بود و به کرّات صحنه های دردناک و ناراحت کننده را شاهد بودیم. پاره ای از اوقات آقایان به دعا و راز و نیاز می پرداختند و ما هم عجز آنها را متوجه شده و بهت زده و حیران، نظاره گر آن صحنه بودیم.
صبح روز شنبه 13 / 3 / 68، حضرت امام پس از صرف مختصر صبحانه ای حالشان منقلب شد و آنچه را که خورده بودند، برگرداندند. از آن به بعد دیگر حالشان رو به وخامت رفت و گر چه تقریبا بیهوش بودند اما نماز ظهر و عصر را به هر سختی که بود به جا آوردند. برای نماز مغرب و عشاء هم گر چه کاملاً در عالم اغما و بیهوشی به سر می بردند، اما گویا آقایان پزشکان هم از حساسیت و توجه ایشان به نماز چیزهایی را متوجه شده بودند؛ چون به عقیده آنها یکی از راههای به هوش آوردن امام (س) اعلان وقت نماز بود و در آن روز هم گر چه کاملاً به هوش نیامدند امّا با اشاره سرانگشتان و حرکت
پلک چشم، خود من شاهد بودم که نمازشان را به جا آوردند. اصلاً لحظه ای قرآن خواندن و نماز خواندنشان قطع نمی شد؛ او دائم در نماز بود.
* * *
از ساعت 8 و 9 شب، دیگر آقایان پزشکان هم قطع امید کرده و گر چه ساعت رحلت ایشان را اعلام کرده بودند، اما از دستگاه تنفس مصنوعی و سایر دستگاهها دست برنمی داشتند. حتی برادری از آنها را دیدم که با دهانش در دستگاه می دمید که شاید اثری داشته باشد. در حیاط بیمارستان تمام مسئولین کشور نشسته بودند و هر کس به خیال خود چاره ای می جست؛ دعایی و قرآنی و عجز و التماسی به درگاه حضرت حق. ما هم گویی هیچکس را در آنجا نمی دیدیم و تمام هوش و حواسمان متوجه تختی بود که ابر مردی روی آن خوابیده و لحظه های آخر عمر دنیوی خود را می گذرانید. مردی که با گفتار و کردار خویش، با حرکتش و قیامش، با نستوهی و استقامتش دنیا را تکان داده بود.
من تمامی حواسم را در چشمانم متمرکز کرده و چشمان را هم به صفحه نمایشگر ضربان قلب امام دوخته بودم و نگاهم را از آن برنمی داشتم. گویی تمام وجود و حیات من در آن صفحه و آثار ضربان قلب امام روی آن خلاصه می شد. گر چه به خیال خود دعا می خواندم، اما اصلاً نمی دانستم چه می گویم و از خدا چه می خواهم، فقط می دانم که سراپا عجز و التماس بودم، همین. حدود ساعت 22 و 23 دقیقه بود که دیگر خط صفحه نمایشگر ضربان قلب امام (س) صاف شد و فریاد پزشکان به آسمان برخاست. خلاصه «رفت از بر ما آنکه مرا مونس جان بود.» و ما را تصور بر این بود که دیگر در
این دنیا امیدی برای زندگی و ماندن وجود ندارد؛ اما اراده و مشیت الهی این بود که ما بمانیم و این درد جانکاه را تحمل کنیم.
در ایام بیماری، زمانی که حال حضرت امام بهتر بود، یکی دو باری «علی» را پیش امام آوردند اما وقتی که حالشان رو به وخامت گذاشت، سفارش کردند که دیگر علی را نیاورید که بیمارستان در روحیه بچه تاثیر نامطلوب دارد. سایر اعضا خانواده؛ خانم، همشیره ها، همشیره زاده ها و ... تقریبا همگی در وضعی مشابه به سر می بردیم. همه مضطرب و نالان و هر کسی به طریقی چاره جویی کرده و خویش را سرگرم می کرد. عده ای در دعا و زاری، عده ای قرآن سر می گرفتند، دسته ای گریان و نالان. دائما به خانه و بیمارستان در رفت و آمد بودیم. در آن ایام مجالس دعا و توسل زیاد بود و ما هم سعی می کردیم در این مجالس شرکت کنیم تا شاید عنایتی شود. روزی با یکی از همشیره زاده ها به جلسه دعای منزل شهید مطهری رفتیم. در آنجا حالت حضور قلب خوبی حاصل شد و امید به اجابت دعا داشتیم؛ اما خواست خداوند چیز دیگری بود. ما گر چه به ارتحال نبی مکرم اسلام (ص) و ائمه معصومین (ع) قائل بودیم، اما نه برای ما و نه برای مردم قابل تصور نبود که مردی با این عظمت و اقتدار و محبوبیت از میان ما برود.
* * *
زحمت و تلاش شبانه روزی گروههای پزشکی، اعم از پزشک و پرستار و غیره در مدت بیماری حضرت امام (س) چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد. بعضی از آقایان پزشکان بعضا می شد که در شبانه روز 2 ساعت هم نمی خوابیدند. این عزیزان واقعا از جان خود مایه می گذاشتند تا شاید یک
ساعت هم که شده به حیات ایشان اضافه گردد و مرگ به تعویق افتد، اما مگر می شود با تقدیر و سرنوشت محتوم مبارزه کرد؟
* * *
چند سال قبل از ارتحال حضرت امام برایشان کسالتی عارض شد و مدتی را در بیمارستان بستری گردیدند. روزی پس از رفع کسالت همه اعضای خانواده در خدمتشان جمع شده بودیم؛ حاج خانم هم حضور داشتند. امام فرمودند: «مدتی است انتظار می کشم تا همه در یکجا جمع شوید که الحمدللّه امروز میسر شده است و من از تک تک شما چیزی می خواهم.» طبیعی است که بلافاصله این سوال به ذهن بیاید که درخواست ایشان چیست؟ همه به فکر فرو رفته و بالاخره گفتیم: آقا بفرمایید چه چیزی می خواهید؟ فرمودند: «من از تک تک شما می خواهم که مرا حلال کنید و از من راضی باشید.» یک حالتی به ما دست داد. بعضی بغض کرده و بغض بعضی ترکیده و گریان شدند. گفتیم آقا چرا این حرفها را می زنید؟ ما غیر از خیر و خوبی از شما ندیده ایم. گر چه از طرح ناگهانی مساله ناراحت بودیم و در بیان جواب هم شرم داشتیم اما بالاخره با اصرار ایشان، همگی بالاتفاق گفتیم آقا، ما از شما راضی هستیم، چون جز محبت از شما ندیده ایم و ما هم از شما می خواهیم که از ما راضی باشید که ایشان هم از همه ابراز رضایت کردند.
در آن جمع، دیگران هم از همدیگر حلالیت طلبیده و درخواست رضایت و بخشش کردند و حالت روحانی جالبی بر جمع حاکم شده بود.
امام بزرگوار، همیشه به ما اظهار محبت و علاقه می کردند؛ سفارش کوچکترها را به بزرگترها، سفارش فرزندان را به والدین، سفارش ما خواهرها
را به مرحوم اخوی و بویژه سفارش «مادر» را به اخوی کرده و بر این امر تاکید داشتند.
امام گوهر ناب و ناشناخته ای بود که هر وقت خدمتشان می رسیدیم، از گفتار و کردارشان درس تازه می گرفتیم و بُعد جدیدی از وجود ایشان مکشوف شده و خصوصیت اخلاقی تازه ای را دریافت می کردیم. همیشه از ملاقات و زیارت ایشان بهره معنوی جدیدی نصیب ما می شد و دست خالی باز نمی گشتیم.
خصوصیات بارز اخلاقی، ایمان قوی، تقوای فوق العاده، خلوص زایدالوصف در هر کار و در تمام امور فقط خدا را دیدن، سراسر زندگی ایشان را فرا گرفته بود. بارها گفته ام که گاهی آدم احساس می کرد که ایشان خدا را می بیند. همه زندگی وی خداخواهی و تلاش در جهت جلب رضایت حضرت حق (جلّ و علا) بود. و ما، اگر انسانهای مستعد و قابلی باشیم، می توانیم از این همه خوبی و معنویت، درس های ارزنده ای گرفته و راه و روش بندگی خدا و خدمت به بندگان خدا را بیاموزیم.