از ابتدای هفته ای که سه شنبه آن حضرت امام عمل شدند، در جریان این که احتمال دارد عملی روی ایشان انجام بشود، قرار گرفتم. البته حدود یک هفته بود که ایشان مقداری بیشتر از معمول ضعف داشتند. قبلاً هم گاهی اوقات این ضعف را پیدا میکردند ولی دو سه روزه رفع میشد امّا این دفعه یک مقدار طولانی شد. وقتی در پی این برآمدیم که ضعف در اثر چیست و چرا تمام نمی شود و از بین نمی رود، گفتند که ناراحتی در معده ایشان پیدا شده و قرار است که عمل بشوند. به ما می گفتند زخم معده است. ما فکر می کردیم این زخم معده در سن ایشان اگر قرار است به عمل ختم بشود، لابد چیزی بیشتر از یک زخم ساده و معمولی است. ولی از هر کس می پرسیدیم، می گفتند نه فقط یک زخم ساده ای است که باید عمل بشود.
دو، سه روز قبل از عمل انواع آزمایشها، اندوسکوپی و کارهای پزشکی روی ایشان انجام شد که هر مرتبه آن، تحملش هم برای ایشان خیلی مشکل بود و هم برای ما که فکر می کردیم ایشان الان تحت چه شرایطی هستند. تا روز دوشنبه که قطعی شد فردا صبح عمل دارند. ذکر اینکه آن شب برای همه ما چه شبی بود، لازم نیست و از حوصله وقت بیان خارج است.
صبح اول وقت بعد از نماز به طرف جایی که قرار بود ایشان مورد عمل قرار بگیرند، شتافتیم. ساعتها قبل از عمل همگی اعضای خانواده جمع بودیم. وقتی ایشان را برای عمل به اتاق مخصوص عمل بردند، توسط دوربین مدار بسته ای از تلویزیون، تمام طول عمل را نگاه می کردیم. جالب اینجاست که فقط یک صندلی برای نشستن در آن قسمتی بود که ما تلویزیون را
می توانستیم ببینیم و هر پنج شش نفری به نوبت هرگاه خیلی احساس خستگی می کردیم، می نشستیم. حتی اینقدر التهاب داشتیم که در این دو ساعت به فکر تدارک جایی برای نشستن نبودیم و به چیزی که فکر نمی کردیم، مساله خودمان بود. همه فکر و ذکر و حواسمان متوجه وضع عمل بود و در این مدت می دیدیم که چگونه چاقو در روی پوست و گوشت و اعضای داخلی بدن امام کار میکند و دیدن این صحنه چقدر تکان دهنده و سخت بود. شاید کسی تا نبیند و در آن شرایط نباشد، نتواند تصدیق کند که آن دو ساعت بر ما چه گذشت. هر وقت که دوربین بر روی نوار قلب ایشان می گذشت و نشان می داد که ضربان طبیعی است، بارها و بارها خدا را شکر میکردیم. ترس ما فقط از این بود که قلب امام شاید یارای عمل را نداشته باشد و نتواند این جریان را تحمل کند و وقتی میدیدیم که آن جریان طبیعی است، شکرگذار بودیم ولی از عواقب بعدی آن بی خبر. وقتی که بخیه زدن زخمهای محل جراحی را می دیدیم و زخمها را می بستند و پانسمان میکردند، نوار می گذاشتند، چسب می زدند، مثل این بود که امام را دوباره باز یافته ایم، در میان آن خاکها بر سجده شکر افتادیم. غافل از اینکه این مقدمه ده روزه ای است، برای پایان عمر آن عزیز.
* * *
با پایان یافتن عمل موفقیت آمیز، فکر می کردیم که دیگر مساله تمام شد و این بسی از غفلت ما بود. روزهای اول و دوم و سوم طبیعی است که در شرایط سنی و مزاجی ایشان عملی به این بزرگی و طولانی حال مساعدی نداشته باشند. خدمتشان که می رفتیم با اشاره سر و گاهی اوقات چشم و ابرو احوال
پرسی می کردند ولی صدای خیلی ضعیفی گاهی اوقات شنیده می شد، همه حمل بر این میکردیم که روزهای اول است و طبیعی است و تمام می شود. چهار روز بعد از عمل بود که حال ایشان رو به بهبودی می رفت. گاهی اوقات می نشستند و تخت را بالا می آوردند. یکی دو مرتبه ایشان را از تخت پائین آوردند که حتی چند روز بعد از عمل ایشان را تا حیاط و محوطه آزاد محل درمانگاه و بیمارستان آوردند که این خبر بسیار خوبی برای همه ما بود. در طول آن روزها هر وقت خدمتشان می رفتیم با آن حال ناتوان، به هر صورتی بود از اعضای خانواده و از بستگان احوالپرسی میکردند و نشان می داد که هیچ وقت شکایتی از درد جانکاهی که (بنابر قول پزشکان ایشان) تحمل میکردند، ندارند و به ما چیزی نمی گفتند.
یک مرتبه که من سئوال کردم کجایتان درد می کند؟
فقط فرمودند: همه ام درد است. ولی هیچگاه شکایت بیشتری از این مطلب نداشتند و گر چه ما از بدو امر اطلاع نداشتیم اما بعد متوجه شدیم که خودشان این احساس را داشتند که روزهای آخر عمرشان را می گذرانند. با اینکه دقیقا گفته های پزشک را در طول زندگیشان همیشه بعنوان یک وظیفه شرعی و وظیفه انسانی انجام می دادند و سفارشها و تاکیدات پزشکان را رعایت میکردند ولی حرفهای ایشان نیز حاکی از این بود که می دانند روزهای آخر زندگیشان است.
ما چون نمی خواستیم باور کنیم و چنین چیزی را بپذیریم، هیچگاه این حرفها را دلیل بر این مطلب نمی گرفتیم و می گفتیم که بله حالا شما می گوئید، انشاءاللهبیست روز دیگر که خوب شدید خواهیم گفت شما چه حرفهایی به ما می زدید، چقدر ما را می ترساندید. از این شوخیها میکردیم و غافل بودیم
از اینکه ایشان حقایقی را بیان می کنند و این ما هستیم که متوجه آن حقایق نمی شویم. حتی سراغ یکی از بستگان را که در مسافرت بود و نوه ایشان است (صبیه مرحوم آقای اشراقی) می گرفتند. می گفتند که اینها کی می آیند؟ گفتیم اواخر هفته آینده. گفتند برای من آخر هفته آینده ای وجود ندارد و باز ما همه این حرفها را با اینکه با صراحت از ایشان می شنیدیم ولی نمی خواستیم با آن روبرو شویم، قبول نمی کردیم.
جریانات آن روزها را اگر بخواهیم دقیقا هر کدامش را به خاطر بیاوریم، می شود گفت یکنواخت است؛ روزها از پس هم می گذشت. صبح تا شب ما در کنار تخت ایشان به سر می بردیم. ما اعضای خانواده همیشه ملاحظه حال ایشان را می کردیم. چون فکر می کردیم رفت و آمد ما در میان آقایان پزشکان و پرستاران ممکن است ایشان را روحا ناراحت کند، مدت کوتاهی کنار تختشان می ماندیم و می آمدیم. ولی از آنجا هم خارج نمی شدیم و چند لحظه بعد برمی گشتیم. لحظه ای را بیرون بودیم و باز می آمدیم. ایشان در همان شرایط می گفتند اینجا حوصله شما سر می رود، دو تایی با هم صحبت کنید تا حوصله شما از بودن در اینجا سر نرود. البته ما وقتی می خواستیم نزد ایشان بیاییم و خدمتشان برسیم، با هم مسابقه می گذاشتیم. هر کس می گفت نوبت من بعد از آن است، نوبت من بعد از آن است و در تلاش و شوق برای رفتن نزد ایشان از همدیگر سبقت می گرفتیم. ولی ایشان می گفتند نه اینجا حوصله شما سر می رود پس با هم باشید که لااقل با هم صحبت کنید.
گاهی اوقات یک صحبتهای طولانی تری داشتند در حد جملاتی کوتاه بیان می کردند و گاهی اوقات آن هم نبود اما ما نه تنها ناامید نمی شدیم بلکه هر کلامی را دلیلی برای بهبود بیشتر و صحّت ایشان می دانستیم و آن را برای
خودمان مژده ای بحساب می آوردیم. اما از نتیجه کار غافل بودیم.
یک مرتبه که خدمتشان رسیدم، گفتند، با شانه، سر و ریشم را شانه بزن، ایشان عادت نداشتند که مدت طولانی سرشان روی بالش باشد. برنامه منظم زندگی ایشان هیچ نمی گذاشت که بیشتر از آن ساعتهایی که بدنشان احتیاج دارد و پزشکان در استراحت ایشان تاکید می کردند، در رختخواب بسر ببرند و من چند لحظه ای با شوق بسیار از اینکه کار به این کوچکی در قبال حال ایشان به من محول شده، به شانه کردن سر و محاسن ایشان پرداختم که بعد از مدتی گفتند کافی است.
در هشتمین روز عمل، ایشان را به حیاط آوردند. آن لحظه من آنجا نبودم ولی کسانیکه نزد ایشان رفتند، گفته ها حاکی از این بود که حالشان خیلی بهتر بوده که البته در همان داخل حیاط، یک مرتبه ناراحتی قلبی برایشان عارض شد که ایشان را به سرعت به قسمت استراحت و به اتاقشان برگرداندند.
* * *
روز شنبه سیزدهم خرداد ماه از صبح ناراحتی های پی درپی شروع شد ولی ما باور نمی کردیم. هر چه از پزشکان سئوال میکردیم آنها امیدوارمان میکردند. چنین مطلبی را هیچگاه نمی خواستیم به خودمان بباورانیم و هیچ وقت فکر نمی کردیم که یک چنین حادثه ای اتفاق بیفتد. حتی آن روز هم باز یک چنین چیزی را پیش بینی نکردیم. با اینکه مرتب از حال ایشان و از گفته های دیگران متوجه می شدیم که قلب ایشان توانش را دارد از دست می دهد و ساعت سه بعد از ظهر یک ناراحتی که برای قلب ایشان پیش آمد و خط پایان بر حیات ایشان کشید، لحظاتی بود که پزشکان را ناامید کرد ولی باز
آثاری از حیات در ایشان پیدا شد و قلب کار خودش را شروع کرد و نبض جریان پیدا کرد.
از ساعت سه و چند دقیقه بعد از ظهر شنبه بود که ناباورانه به هم خیره می شدیم و می خواستیم که به خود بگوئیم که مثل اینکه آن چه را نمی توانستیم حتی تصورش را بکنیم، می خواهد بوقوع بپیوندد. از زانوی غم به بغل گرفتن پزشکان، از دعا خواندن آنها، از روحیه آنها از حالت پرستارها و از حالت خود امام، امامی که تا پریروز سخنی برای ما نگفته بود. فقط ساعت یک بعد از ظهر آن روز گفت، چراغها را خاموش کنید و همه از اتاق بروید بیرون و این تنها حرفی بود که آن روز به خانواده گفته بود و به دیگران نیز.
از آن حالت رنج و التهاب، هر چه بگویم کم است و زبان از گفتنش قاصر و قلم از نوشتنش کوتاه. و این طبیعی است کسانیکه در این دوره زندگی می کنند به راحتی می پذیرند ولی نمی دانم نسلهای آینده و آیندگان تا چه حد بتوانند لمس کنند که آن چند ساعت برای ما که در جریان حال امام بودیم، چه گذشت؟
آن شب از طریق رسانه های عمومی از مردم خواسته شد که برای بهبودی امام دعا کنند و این خود یک صحبت ناامید کننده ای برای مردمی بود که تا شب قبل تصاویر حضرت امام را از سیمای جمهوری اسلامی در حال نماز و در حال صرف غذا می دیدند، یک مرتبه خبر بدهند که، امشب در روند درمان وخامتی پیش آمده و ایشان را دعا کنید، ضربه مهلکی برای مردم بود. البته برای ما که از صبح شنبه در جریان وخیم تر شدن حال ایشان بودیم و در لحظات دردناکی که به اندازه سالها طول می کشید، چیز تازه ای نبود. هیچ
وقت نمی توانستیم باور کنیم، حتی همان شب در جمع خانواده به هم می گفتیم که ان شاءاللهوقتی آقا حالشان خوب شد، به ایشان می گوئیم که شما روز شنبه چقدر ما را اذیت کردید و از حال شما چه بر سر ما آمد. حتی با خود می گفتیم بعدا به ایشان خواهیم گفت که از این بابت ما چقدر برای شما دلواپس بودیم. تنها چیزی که باور نمی کردیم این بود که دیگر نتوانیم با ایشان صحبت کنیم و نتوانیم از ایشان چیزی را بشنویم.
غروب بود، قبل از ساعت هشت درها باز شد و برادران پاسداری که ده سال از عمر خود برای حفاظت ایشان مایه گذاشتند، مجاز شدند بیایند و ایشان را ببینند. چه صحنه ای بود که در اطراف تخت ایشان، دسته دسته از در داخل می شدند. به تمام پاسداران حفاظت بیت و اطراف آن گفته شده بود که برای دیدار با امام بیایید. دیدار با امامی که دیگر او را نخواهید دید و ما این را باز هم باور نمی کردیم. حتی من یک مرتبه که وارد شدم و اتاق را شلوغ دیدم به یکی از آقایان پزشکان اعتراض کنان گفتم که اتاقی که هوایش اینقدر کثیف است، برای حال ایشان خوب نیست غافل از اینکه دیگر کاری از هوا و قلب و دستگاه و پزشک هیچکدام برنمی آید. از اینکه هوای اتاق سنگین شده بود، بسیار ناراحت بودم.
* * *
حال از آن روز عصر که تمام اقوام نزدیک، تمام آقایان مسوولین در آنجا جمع شده بودند و به دیدار امام می آمدند و برای اولین بار امام را می دیدند که امام آنها را نمی دید، بگوئیم. توصیف حال هر کدام از آنها خود بحثی مفصل و جداگانه لازم دارد . آقای کروبی در حالتی بود که من واقعا
برای حال خود ایشان هم متاثر بودم. چون فکر میکردم که او با این حالتی که دارد نمی تواند، تاب بیاورد و خودش شاید زودتر از امام از بین رود. همین جور حالت آقایان دیگر که می آمدند و می رفتند توصیف وضع و حال و روح و رنگ و ظاهر آنها و دیگر مسائل باطنی اشان که طبیعتا هر کس خودش می داند که در آن ساعات بر او چه گذشت.
در لحظات آخر یک مرتبه صدایی بلند شد که نشان دهنده آن بود که نوار قلب صاف شده و همه بر سر زنان جیغ و فریاد زنان، بطرف تخت ایشان هجوم بردیم. ما به دور تخت شان حلقه زدیم و تمام اتاق و سالن و اطاقهای اطراف، حیاط بیرون ضجه و فریاد و فغان بود در این لحظه آنچه بر ما گذشت قادر به بیانش نیستم.
بعد از اینکه آخرین دیدار را با ایشان داشتیم و از پیکر گرم ایشان بوسه های آخر را گرفتیم، از اتاق خارج شدیم. پنجره ای پشت اتاق ایشان بود، به طرف پنجره پناه بردیم که آخرین لحظات لااقل پیکر بی جان او را ببینیم. در این لحظه بود که دایی (حاج احمد آقا) وارد اتاق شد و شروع به بوسیدن امام و نجوا با ایشان کرد. کسی که همیشه جواب سئوالهایش و جواب حرفهایش را از امام می گرفت، دیگر جوابی به او داده نمی شد.
خدا می داند آن شب، دایی چه حالی داشتند و یا در طول این چند روز چه بر سر دایی آمد. چون حال امام را می دانست و در جریان بود که چه واقعه ای و چه مصیبتی در حال وقوع است. او تمام بار سنگین مسوولیت را روی دوش خود احساس میکرد و با حالت روحی و علاقه شدیدی که به حضرت امام داشت و وفاداری هایی که در طول سالهای قبل از انقلاب در تنهائیهایش در قم، در نجف، در کنار امام بعد از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی، در بعد از
انقلاب داشتند و واقعا لحظه ای از حال امام، کارهای مربوط به امام و مربوط به مملکت غافل نبود، در آن روزها بر او چه گذشت؟ و قبل از آن حتی از موقعی که در جریان امر قرار گرفت بر او چه گذشت؟ دیدن ظاهر او و در آن روزها واقعا دل ما را می شکست و به لرزه وامی داشت. گر چه خودمان به حال امام بسیار امیدوار بودیم، ولی دیدن او با آن حالت روحی، با آن خمیدگی شانه ها، تحملش بسیار سنگین و سخت بود.
خانم حضرت امام از اول که در جریان این قضیه قرار گرفتند، بیشتر از همه ما منقلب بودند. خانم کاملاً آدم خوددار و صبوری هستند، از این رو وقتی که ما این ناراحتی های شدید ایشان را می دیدیم، تعجب میکردیم، می گفتیم خانم هیچ وقت اینجور نبودند. گاهی از خود می پرسیدیم مگر حال امام بدتر از دفعه قبل و آن ناراحتی قلبی دفعه گذشته می باشد؟ آن مرتبه خانم اینجور ناراحت نبودند، پس چرا حالا اینجور است و ایشان از همان اوائل گاهی اوقات البته نمی خواستند که صریحا به ما بگویند ولی می گفتند که این دفعه غیر هر دفعه است. این دفعه غیر از آن دفعه است. من نگران هستم.
همان شنبه ای که ساعت 3 بعد از ظهر آن ناراحتی پیش آمد و یک لحظه ای امام قلبشان ایستاد و مجددا به حرکت در آمد، وقتی خانم شنیدند که ممکن است عمل مجددی را روی حضرت امام انجام بدهند، ایشان سراسیمه آماده رفتن به بیمارستان شدند و گفتند من می روم و با آقایان دکترها صحبت میکنم که امام دیگر توان عمل را ندارد، دیگر نمی توانند مقاومت کنند، ایشان با اینکه معمولاً کم با آقایان در تماس بودند و هیچ وقت این جور عکس العملهای شدید از خودشان نشان نمی دادند، با سراسیمگی خودشان را به پزشکان رساندند و آنچه را که می خواستند به آنها گفتند. البته پزشکان
گفتند نه اصلاً برای عمل قراری نبوده و این را چه کسی به شما گفته است؟ گفتند در هر صورت من میدانم که حال امام در چه شرایطی هست، من از آن اول احساس کرده بودم که امام دیگر بازگشتی برای ما نخواهد داشت، پس تو را به خدا بگذارید راحت باشند، دیگر اذیتشان نکنید. این از عواطف و احساسات تقریبا 60 سال زندگی مشترک بود که همیشه دوشادوش امام بودند و در سختیها، مشکلات چهارده سال تبعید، در شرایط سخت نجف، در دوری از فرزندان، در شهادت فرزند برومندشان صبر و حوصله و مقاومتی که از خودشان داشتند و همراهی که با امام داشتند، در هر حال در آن لحظات دیدن ایشان نیز باز بر بار غم ما می افزود هر چند که حادثه نهائی را هنوز هم باور نمی کردیم، ولی دیدن قیافه خانم، دایی و پزشکان و کادر پزشکی و پرستارها و آقایان مسوولین یک به یک خود حاکی از این بود که واقعه ای تلخ و مصیبتی در شرف وقوع است.
در آن لحظه آخر وقتی که همه در گرد ایشان، فریاد می زدیم تو را به خدا آخرین ماساژها را آخرین کارها را انجام بدهید، شاید که امام برگردد. تنها چیزی که می دیدیم، چشم پر اشک پزشکان بود و دستهایی که دیگر کوتاه بود از هر گونه انجام عملی به غیر از اینکه به خواست خدا و به آنچه که خدا مقرر کرده بود، تسلیم بشوند و بپذیرند که چاره ای نبود جز پذیرفتن آن.