من حدود یک هفته قبل از عمل جراحی حضرت امام، به اصرار همسرم (دکتر طباطبایی) که پیغام حضرت امام را تلفنی به من دادند، از مسافرت برگشتم. ایشان (حضرت امام) سوال فرموده بودند که لیلی کی از سفر برمی گردد؟ و بعد اضافه کرده بودند به لیلی بگویید «بیاید دیگر».
یادم می آید روز چهارشنبه هفته قبل از عمل ساعت 6 صبح به خانه رسیدم. بچه را خواباندم، لباس سفر را عوض کردم و برای 7 صبح خودم را به منزل امام رساندم. امام در اتاق خودشان نبودند. وقتی برگشتم که به طرف حیاط بروم، امام از حیاط وارد شدند. من با عجله خودم را به ایشان رساندم. به محض اینکه خواستم دستشان را ببوسم، سرم را در بغل خود گرفتند. این لحظات نسبتا طولانی شد. سرم را بلند کردم و چهره ایشان را دیدم به نظرم تکیده و مریض بودند اما من چیزی نگفتم. شب که دکتر طباطبایی به منزل آمد گفتم چرا آقا اینقدر لاغر و ضعیف شده اند؟ به نظرم حالشان خوب نیست. بعدها فهمیدم در آن زمان دکترها مشغول آزمایش بودند و ما نمی دانستیم. تنها تاکید دوباره همسرم به اینکه سعی کن این روزها هنگام قدم زدن با آقا باشی، نگرانی همیشگی ما نسبت به حال ایشان را شدیدتر کرد و من در روزهای بعد صبح زود و نیز پیش از ظهر و همینطور در بعداز ظهرها در نوبتهای قدم زدن آقا حتما حاضر می شدم. این موضوع از قبل سابقه داشت که در دوران نقاهت ایشان، هنگام قدم زدن، حاج احمد آقا و دکتر طباطبایی سفارش می کردند آقا را تنها نگذارید و این سفارش را از آن موقع به کار می بردیم.
روز جمعه بود که آزمایش ایشان انجام می شد. آزمایشاتی که جهت تشخیص نوع مریضی انجام می دادند ولی برای سن ایشان بسیار سنگین و مشکل بود. ایشان در سکوت و تسلیم محض پزشکان بودند و من و خانم دایی احمد(خانم فاطمه طباطبایی) با نگاه، نگرانی خود را نشان می دادیم. دکتر طباطبایی ساکت بود و ما عادت نکرده بودیم که در مسائل پزشکی سوال کنیم. تا آنجا که لازم بود ایشان می گفتند و من نمی خواستم با سوالاتم ایشان را به جواب دادن خلاف میلش وادار کنم. حاج احمد آقا مثل همیشه در طول این روزها در رفت و آمد بود؛ ولی ما هرگز فکر نمی کردیم چیز مهمی در کار باشد.
* * *
در طول این چند روزه که صبحها خیلی زود خدمت آقا می رفتم از خاطرات مختلف سوال می کردم. از دوران کودکی شان، از وضع خمین، از عمه اشان، از هجوم اشرار به شهر خمین، از اسلحه دست گرفتن ایشان. یک بار یادم می آید تعریف می کردند: «من وقتی 16 ساله بودم از دیوار بلندی که بین دو قلعه نزدیک خانه امان بود و یک طرف ارتفاع نسبتا زیاد دیوار و طرف دیگر حیاط و درختها، رد می شدم. عرض دیوار حدودا یک وجب بود و من با سرعت از روی این دیوار می دویدم. (در همین هنگام حاج حسن آقا از دور رد شدند.) ایشان گفتند: «هیکلم مثل حسن بود، وقتی او (حسن) را می بینم یاد خودم در همین سنها می افتم. بلند و باریک بودم.» خاطرات زیادی ایشان در این ایام تعریف می کردند. چند کتاب تازه برایشان آورده بودند. می فرمودند: «برایم بخوان.» قسمتهایی را انتخاب می کردند و من می خواندم.
* * *
شنبه جلسه سران کشور در منزل حاج احمد آقا تشکیل شد. دکترها جلسه می کردند و برنامه های امام هم روال عادی داشت و حال عمومی شان خوب بود. معمولاً آزمایش و دقت در برنامه مراقبتهای پزشکی ایشان وجود داشت و امری عادی بود. دکترها همیشه احوال ایشان را بررسی می کردند و چیزی اضافه به نظر نمی رسید. ظهر یکشنبه حضرت امام به همراه حاج سید احمد آقا به قسمت بیرونی منزل رفتند. من و خانم دایی (فاطمه خانم) در سکوت و در حیاط منتظر نشسته بودیم. ایشان همراه با دایی از در بیرونی وارد شدند و جلوی پنجره که رسیدند خانم پنجره را باز کردند. ایشان فرمودند: «دکترها گفتند شما باید عمل شوید.» خانم اظهار کردند: این دکترها همیشه قضیه را جدی می گیرند، عمل برای چی و یک سری هم اظهار نگرانی. حاج احمد آقا و من و فاطمه خانم شروع کردیم به ادامه صحبتهای خانم و حاج احمد آقا بسیار خوددار و عادی وانمود می کردند که چیزی نیست.
بعد از نهار، دایی و خانم رفتند از اتاق بیرون. امام فرمودند: «حالا چرا اینقدر ناراحتید؟» ما گفتیم ناراحت نیستیم. امام خطاب به خانم دایی گفتند یک پولی از من طلب داری یادت باشد بهت بدهم و تاکید کردند که قرض را زود پس بدهید. سپس برای استراحت به اتاق خودشان رفتند. بعد من به مادرم زنگ زدم و موضوع عمل حضرت امام را به ایشان اطلاع دادم. مادرم در حال گذراندن امتحانات دکترا بودند و روز دوشنبه که قرار بود آقا عمل شوند، همان روز هم مادرم امتحان داشتند. خلاصه سراسیمه خود را به منزل امام رساندند و در همین رابطه با حاج سید احمد آقا صحبتهایی داشتند.
* * *
صبح روز دوشنبه ساعت 6 صبح بود خودم را به منزل امام رساندم ایشان فرمودند «اِنَّهُ» را دیدی؟ حضرت امام بسیار گرم و مهربان و صمیمی بودند. و گاهی برای مزاح محترمانه اسمی روی کسی می گذاشتند. از اِنّه منظورشان آقای دکتر طباطبایی همسرم بود که این ایام شبها منزل نمی آمد و در جمع پزشکان به سر می برد. بدون اینکه بگویم شب نیامد، جواب دادم نه صبح به این زودی او را ندیدم. گفتند: «پس برو بگرد پیدایش کن و بپرس چی شده؟» گفتم آقا شما بگویید، او را نمی توانم پیدا کنم و اصرار کردم. ایشان با شادی فرمودند: «صبح زود موقع نماز آمده و گفتند عمل شما به هم خورده و فعلاً احتیاجی نیست شما عمل شوید.» من خیلی خوشحال شدم و گفتم: آقا دیدید خانم و ما راست می گفتیم. شما امام هستید دکترها خیلی برای شما دقت می کنند و مطالبی از این قبیل رد و بدل شد. در همین موقع علی پسر کوچک حاج احمد آقا که 3 ساله بود و همیشه تا 10 صبح می خوابید، ناگهان در را باز کرده وارد شد و خودش را توی بغل امام انداخت. برای آقا و من عجیب بود که صبح به این زودی چرا بچه به اتاق امام آمده است. علی که بسیار خواب آلود بود، در بغل آقا خودش را به ایشان چسبانده بود که حضرت امام فرمودند: «لیلی علی را ببر در اتاقش بخوابان.» علی نمی آمد، بالاخره راضی شد بردمش و خوابید. وقتی برگشتم ایشان گفتند: «علی هم می دانسته باید امروز از من خداحافظی کند. تو هم صبح به این زودی برای خداحافظی آمدی اینجا.» با ناراحتی گفتم: آقا از این فرمایشات نفرمایید که باعث ناراحتی است. کمی بعد مادرم آمد، آقا به ایشان فرمودند: «تو با خیال راحت برو و امتحانت را بده من امروز عمل نمی شوم.» و مادرم را با دعا بدرقه
کردند. صبح شادی بود، هر که می آمد صحنه تکرار می شد.
دوشنبه شب بعد از شام بعضی از دخترها و نوه ها دور ایشان بودیم. فرمودند: «من به بیمارستان می روم و معلوم نیست برگردم.» سفارشاتی فرمودند البته خیلی کوتاه و اضافه نمودند که: «شما جوانها واجباتتان مثلاً نماز، روزه و ... را انجام می دهید ولی بدانید آنچه آخرت انسان را خراب می کند «زبان» او است. مواظب باشید در مجالس غیبت ننشینید. فساد غیبت کمتر از بقیه گناهان که نیست، بیشتر هم هست.» البته من قبلاً از ایشان راجع به غیبت و فساد اجتماعی سوال کرده بودم. و در آخر باز سفارش کردند شما ان شاءاللهگناه نمی کنید ولی مواظب باشید در مجلس غیبت ننشینید و خودتان را از این گناه عظیم دور کنید.
* * *
بعد از شام دایی وارد اتاق شد و به آهستگی گفت با آقا عبدل آمدیم آقا را ببریم بیمارستان تو بچه ها را ببر (منظور ایشان از بچه ها دختر 5 ساله من(هدی) و علی پسر خودشان بود.) من با عجله بچه ها را بردم و دست خانمی که در منزل امام خدمت می کردند سپردم. وقتی برگشتم ایشان از پله ها به طرف بیمارستان حرکت می کردند. همه ما خیلی آرام گریه می کردیم. بارها اتفاق افتاده بود که امام به بیمارستان رفته بودند ولی این بار حالت غریبی احساس می شد. با اینکه کسی از شدت یا وخامت بیماری صحبت نکرده بود،
ولی همه ناراحت بودند. ما عادت کرده بودیم، ده سال دلمان شور می زد، هر وقت به سفر کوتاه یا بلند می رفتیم، هنگامی که به جماران برمی گشتیم در انتظار حادثه ای بودیم. علاقه و توجه بعلاوه وابستگی ما به ایشان و نیز شخصیت خودشان، همینطور به دلیل اینکه همه مردمی که با ما برخورد داشتند، سفارش ایشان را می کردند بسیار عمیق و مسئولانه بود. ما به عنوان عضو کوچکی از خانواده ایشان احساس می کردیم در مقابل مردم پاسخگو هستیم. مردم از سلامت، غذا، زندگی و برنامه ایشان پرس و جو می کردند و ما به طور عادی پاسخگو بودیم؛ اما مانده بودیم که خبر ناگوار مریضی آقا را چگونه به مردم اطلاع دهیم. این تصمیم گیری عظیم هم مانند بقیه تصمیم گیریهای حاج احمد آقا صادقانه و راحت انجام شد. ایشان مقید بودند و این جمله را از ایشان شنیدم که می گفتند: امام با ملت صادق بودند در این قضیه ها ما باید همان جور عمل کنیم که ایشان بودند. حاج احمد آقا (روحشان شاد) همیشه آن را عمل می کردند که امام می خواستند. امام بارها از ایشان اظهار رضایت کرده بودند. حاج احمد آقا و دکترها بعد از جلسات مشورتی و توضیح قضایا برای آقایانی که حضور داشتند، خانواده را به طور اجمال توجیه کردند. روز عمل آنچه را که اتفاق افتاد، قابل توصیف نیست. ساعتها سکوت در مقابل تلویزیونی که عمل جراحی را نشان می داد و... .
* * *
چندی بعد، روزی که قرار شد حضرت امام غذا میل کنند، همه بسیار شاد بودیم. حاج احمد آقا با من صحبت کردند و فرمودند: تو به آقا غذا بده زیرا لازم است هنگام غذا دادن به ایشان دکتر در اتاق باشد. چون آقای طباطبایی
(همسرم) به علت محرم بودن با من و اینکه حضرت امام از حضور ایشان تکلّفی نداشتند، در اتاق به عنوان اینکه وسائل پزشکی را مرتب کنند، رفت و آمد می کردند و من هم به راحتی به آقا غذا می دادم. البته پختن غذای امام را یکی از خانمهای مخلص که نسبتی با خانم امام دارند، به عهده گرفته بودند. برای هر غذا دعاهای مختلفی را در مفاتیح الجنان می خواندند، هنگام غذا درست کردن وضو می گرفتند و واقعا هر آنچه را که در توان داشتند اعمال می کردند. هنگام غذا خوردن با ایشان صحبت می کردیم و برای آنکه جو اتاق از حالات بیماری و مریضخانه خارج شود گفت و شنودهایی داشتیم و حاج احمد آقا هم معمولاً حضور داشتند.
* * *
چند روز اول، حال امام رو به بهبودی بود، در عین حال، در این مدت از تمام شهرها و نیز تهران آشنایان برای سلامتی امام مجلس دعا گرفته بودند. عصر پنجشنبه منزل آیه اللهتوسلی مجلس دعا بود. خانم و خاله ها رفتند. من و خانم فریده مصطفوی آخرین نفرها بودیم. قرار بر این شد، یک سری به بیمارستان بزنیم، احوال آقا را بپرسیم و بعد به محل دعا برویم. وقتی وارد بیمارستان شدیم همه در حال حرکت بودند و در اتاق ایشان رفت و آمد بود. ما را اجازه ندادند وارد شویم. در باز بود امام ما را می دیدند و ما هم ایشان را می دیدیم. خاله خود را کنترل کردند ولی من برای اولین بار نزد امام قادر نبودم خودم را کنترل کنم و اشکهایم بی اختیار جاری بود. ایشان با ضعف به من اخم کردند. من دیگر با نگاهها آشنا بودم و می دانستم به گریه ام اعتراض می کنند. با آنکه ما در این مدت دعاها و گریه ها کرده بودیم ولی هنگامی که با
ایشان روبرو می شدیم، آرامش خود را حفظ می کردیم ولی آن مرتبه اولین باری بود که این عمل از من سرزد.
* * *
جمعه حال ایشان بهتر شد، ولی ما سرگرم دعا و پاسخ دادن به تلفنها و اظهار محبت مردم و دوستان بودیم و برای اینکه مزاحم کار پزشکان نشویم، تنها هر کدام چند دقیقه به بیمارستان می رفتیم و خبر می گرفتیم. همه در منزل ایشان مستقر بودیم. شنبه صبح دختر من تب کرد و آقای طباطبایی گفت هدی را به بیمارستان نبر خودت هم نیا، زیرا سرماخوردگی هدی ممکن است به حضرت امام سرایت کند. ترک کردن این مکان برایم مشکل بود ولی به منزل رفتم و بچه را بردم. ساعت 3 بود که یکی از دختر خاله ها(از نوه های حضرت امام) زنگ زد و گفت طباطبایی گفتند هدی را بگذار منزل و بیا. من او را به همسایه سپردم و با عجله به محل بیمارستان رفتم. حالها دگرگون و حرکات غیرطبیعی بود. هیچکس سوال نمی کرد و تنها نگاهها بود که حرف می زد. خانم بسیار انسان مقاوم و قدرتمندی هستند و این قدرت به دختر ایشان هم منتقل شده و ما هم به تبعیت از آنها این بار سنگین را تحمل می کردیم. همه در حال دعا بودند و مات و مبهوت همدیگر را نگاه می کردند. سکوت عجیبی حاکم بود، هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. حاج احمد آقا گاهی می آمدند در اتاق و برمی گشتند. دکترها هم تقریبا دست از کار کشیده بودند و من وقتی می دیدم آنها دست از کار کشیده اند و کتاب دعا و قرآن دستشان است، به التماس افتادم و گفتم آخر چرا دست از کار کشیدید؟ این مطالب را با صدای آرام می گفتیم، انگار امام استراحت کرده بودند و ما می خواستیم از صدای ما
بیدار نشوند. مدتی بعد دیدم حاج احمد آقا را صدا کردند، او از حیاط آمد. دکترها آهسته چیزی گفتند و پچ پچها زیاد شد. همه دیگر در اتاق جمع شده و روی بدن آقا خم شده بودند تا اینکه صفحه نمایشگر نوسانات قلب آقا را به صورت خط مستقیم نشان داد و این بعد از آن بود که تلاش پزشکان به جایی نمی رسید و حاج احمد آقا به آنها فرمودند اذیتشان نکنید. آنها دست از کار کشیده و نشستند. همه گریه می کردند. ردیف اول دور تخت، ما خانمها(دخترها و نوه ها) بودیم ولی به خود اجازه نمی دادیم به ایشان دست بزنیم. دکترها مشغول جداکردن وسائل پزشکی از بدن ایشان بودند پس از آن بود که دیگر دانستیم باید برای آخرین بار دست ایشان را ببوسیم و با ایشان وداع کنیم.
بعد از مدتی از ما خواسته شد که اتاق را ترک کنیم. در حیاط تقریبا تمام مسئولین مملکتی جمع بودند. آقای هاشمی رفسنجانی از ما خواستند مثل همیشه صبور باشیم تا آنها بتوانند تصمیم بگیرند و برایشان عجیب بود که همیشه زنها فغان می کنند ولی چرا ما ساکت هستیم. گفتند شاید تا چند روز، رحلت را اعلام نکنند ولی حاج احمد آقا مثل همیشه صادق و امین گفتند: امام با مردم صادق بود و با صداقت زندگی کرد و در مرگ او نیز باید صداقت حفظ شده، چیزی نباید پنهان باشد. امام از آنِ مردم بودند و مردم امام را از خود می دانند، عین واقعیت به مردم گفته می شود و بدون ذره ای سیاسی بازی باید عملیات دفن انجام شود.
بعضی از آقایان گفتند ایشان را در قم دفن کنیم. حاج احمد آقا گفتند در بین شهدای تهران و نزدیک بهشت زهرا بهترین جا است و به دنبال انجام عملیات و تدارک کار بودند. شهردار وقت تهران یعنی آقای مرتضی
طباطبایی(داماد دختر حضرت امام) حضور داشتند و دستورات لازم را گرفتند و مشغول به انجام کار شدند. آن شب سخت ترین شب زندگی ما بود. مردم با اعلام تلویزیون که حال امام رو به وخامت است به جماران آمده بودند ولی سکوت حاکم بود. هیچکس سوالی نمی کرد و حرفی نمی زد، همه ایستاده بودند. ساعتی بعد من تنها به بیمارستان برگشتم. تعدادی از آقایان که در حیاط بودند، جلویم را گرفتند و مانع رفتن من شدند، برگشتم از پنجره به درون اتاق نگاه کردم. حاج احمد آقا با امام تنها بودند. طباطبایی به دلیل اینکه از 12 سالگی با حاج احمد آقا بود، در گوشه اتاق نگران ایشان ایستاده بود. در زدم، گفتند می خواهند ایشان را بشویند و فقط آقایان حضور دارند و برادرم و آقای طباطبایی اجازه ندادند من داخل بشوم. گفتم من اهل سر و صدا نیستم فقط می خواهم حضور داشته باشم. در گوشه ای ایستادم تا ایشان را حرکت دادند تا در حیاط منزلشان کار غسل و کفن کردن انجام شود. من چون نمی توانستم آنجا حضور داشته باشم به بقیه خانمها در منزل ملحق شدم. ما که در اتاق جمع شده بودیم، 12 روز به درگاه خدا ناله کرده و ضجه زده بودیم. نذرها و راز و نیازها نتوانست با مصلحت الهی و خواست خود امام مقابله کنند. قبلاً از ایشان شنیده بودم که می گفتند: «اینها علائم رفتن است» این اواخر همیشه حرف مرگ را می زدند، در عین حالی که با تمام قوا زندگی می کردند.
* * *
یکبار هنگام غذا دادن در بیمارستان هیچ میلی به غذا نداشتند برای آنکه به وجد بیایند گفتم: آقا چیزی بخورید تا دستهایتان قوی بشود و توی دهن آمریکا بزنید. لحظه ای چشمهایشان برقی زد و خلاصه صبح روز یکشنبه
ساعت 7 صبح گوینده خبر، همراه با بغض و گریه رحلت پیرجماران، مراد اسلامخواهان و متقیان، ابرمرد تاریخ، پدر پیر ما را اعلام کرد و ما دانستیم که دیگر می توانیم بلند گریه کنیم.