خاطرات حضرت حجه الاسلام والمسلمین مسیح بروجردی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : بصیرت منش، حمید، میرشکاری، اصغر

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1388

زبان اثر : فارسی

خاطرات حضرت حجه الاسلام والمسلمین مسیح بروجردی

‏   من در قم بودم که از موضوع جراحی حضرت امام آگاه شدم. ساعت یک‏‎ ‎‏و بیست دقیقه بعد از ظهر سه شنبه (روز عمل)، توسط آقای علی اشراقی (پسر‏‎ ‎‏خاله ام) و حسن آقا(پسر دایی) در جریان امر قرار گرفتم. سر شب به همراهی‏‎ ‎‏خاله فریده مصطفوی (خانم اعرابی) از قم به تهران حرکت کردیم. ایشان هم‏‎ ‎‏مثل من از ماوقع بی اطلاع بود. در تهران بلافاصله به ملاقات آقا شتافتم. ایشان‏‎ ‎‏که قاعدتا بعد از عمل درد زیادی را باید تحمل می کردند، با داروهای‏‎ ‎‏خواب آور و مسکنی که تزریق شده بود، در خواب بودند. به خانه برگشتم و‏‎ ‎‏آنجا بود که توسط مادرم از نوع بیماری مطلع شدم. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   مادرم ـ خانم زهرا مصطفوی ـ نقل می کرد که شب قبل از عمل خدمت آقا‏‎ ‎‏رسیدم. گویا حضرت امام قبلاً به همشیره ام (خانم لیلی بروجردی) سفارش‏‎ ‎‏کرده بودند که از موضوع عمل جراحی به مادرتان چیزی نگویید. مادرم‏‎ ‎‏می گفت : منهم جوری وانمود کردم که مثلاً در جریان امر قرار ندارم و وقتی‏‎ ‎‏که می خواستم بروم، آقا گفتند: «شما من را حلال کنید، من در حق شما‏‎ ‎‏کوتاهی کردم» من در جواب گفتم: آقا اختیار دارید، شما من را حلال کنید‏‎ ‎‏چون ممکن است شما را اذیت کرده باشم. آقا گفتند: «من همه را حلال‏‎ ‎‏کردم».‏


‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   روز بعد (چهارشنبه) که خدمت امام رسیدم، هنوز بین خواب و بیداری‏‎ ‎‏بودند و آقایان پزشکان هم سعی داشتند ایشان را در خواب نگه دارند. چهار‏‎ ‎‏شنبه شب، تلویزیون نماز شب آقا را پخش کرد؛ البته نه به طور کامل. همین‏‎ ‎‏قدر بگویم که نماز ایشان خیلی عجیب است. قرار بود همان شب مجددا هم‏‎ ‎‏از کانال 1 و هم از کانال 2 پخش شود. همین موقع امام از خواب بیدار شده و‏‎ ‎‏درخواست تلویزیون می نماید که دوستان در صدد بردن تلویزیون برای ایشان‏‎ ‎‏بودند. من که می دانستم اگر آقا متوجه پخش نماز شبشان از تلویزیون بشوند،‏‎ ‎‏ناراحت خواهند شد، آنها را از این کار منع کردم که چون سودی نبخشید،‏‎ ‎‏ناچار به دایی (حاج سید احمد آقا) که آن موقع در منزل بودند، تلفنی اطلاع‏‎ ‎‏دادم. ایشان فوری آمدند، اما تا ایشان بیاید، تلویزیون فراهم شده بود.‏‎ ‎‏بلافاصله به داخل اتاق رفته و برگشتند و گفتند: آقا پس از روشن کردن‏‎ ‎‏تلویزیون، یکی دو بار کانالها را عوض کرده و سپس می خوابند که این موضوع‏‎ ‎‏هم شاید در حساسیت قوی ایشان نسبت به مسائل مملکتی حتی بعد از انجام‏‎ ‎‏عمل ایشان، ریشه دارد. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   ساعت حدود یازده و نیم شب پنجشنبه بود، آقای طباطبایی ـ دکتر سید‏‎ ‎‏عبدالحسین طباطبایی داماد ما ـ که از فرط کار و عدم استراحت چند روزه‏‎ ‎‏واقعا خسته به نظر می رسید، به من گفت تا در کنار آقایان دکترها و نیز افراد‏‎ ‎‏دفتر که همیشه آماده انجام وظیفه بودند، به عنوان فردی از نزدیکان حضرت‏‎ ‎‏امام شبها را در کنار تخت ایشان حاضر باشم تا چنانچه کاری یا خواسته ای‏

‏داشتند، انجام دهم زیرا دیگران به راحتی نمی توانستند کلمات امام را‏‎ ‎‏تشخیص دهند. از آن پس من به عنوان مسیح نوه امام خدمت ایشان نمی رفتم،‏‎ ‎‏بلکه با هیبتی می رفتم که مرا نشناسند. شبها معمولاً لباس دکترها را‏‎ ‎‏می پوشیدم، ماسک می زدم و کلاه هم می گذاشتم و روی صندلی کنار صورت‏‎ ‎‏آقا می نشستم تا اگر لبشان تکان خورد یا حرفی زدند، نزدیک باشم و صحبت‏‎ ‎‏ایشان را درک کنم. چون زیر ماسک اکسیژن بودند، صدایشان به راحتی قابل‏‎ ‎‏تشخیص نبود.‏

‏   گاهی اوقات بیدار می شدند و آب می خواستند، یا زمان مصرف قرص و‏‎ ‎‏داروی ایشان بود ولی معمولاً بیدار شده و از ساعت و وقت نماز می پرسیدند.‏‎ ‎‏روی این امر حساسیت و وسواس عجیبی داشتند، بارها بیدار می شدند و‏‎ ‎‏می پرسیدند ساعت چند است؟ یادم می آید در همان شب اول مدتی که‏‎ ‎‏خوابیدند، ناگهان بیدار شده و پرسیدند: «ساعت چند است؟» گفتم: نیم ساعت‏‎ ‎‏به اذان صبح مانده است. فرمودند: «بسیار خوب.» سپس شروع کردند به ذکر‏‎ ‎‏گفتن و خواندن نماز شب. شبهای اول چون سرم به دستشان وصل بود و‏‎ ‎‏نمی توانستند دست را حرکت دهند، با اشاره چشم و ابرو نمازشان را‏‎ ‎‏می خواندند؛ اما بعدها سرم را به گردنشان وصل کردند تا بتوانند برای نماز،‏‎ ‎‏دست را حرکت بدهند. پس از نماز شب خوابیدند و مجددا در ساعت 3 بعد‏‎ ‎‏از نصف شب آقای انصاری برای دادن تیمم جهت ادای نماز صبح آمدند و‏‎ ‎‏حضرت امام ابتدا نافله صبح را خوانده و سپس به نماز صبح پرداختند.‏

‏   در آن شرایط نمازهای مستحبی را با اشاره چشم و ابرو و ... بجا‏‎ ‎‏می آوردند؛ اما نمازهای واجب را به صورتی دیگر اقامه می کردند. بدین‏‎ ‎‏صورت که پس از انجام رکوع آقای انصاری که کنار تخت ایستاده بود، برای‏

‏سجده مُهر را روی پیشانی آقا قرار می داد و سجده اینجوری انجام می شد. ‏

‏   حضرت امام در همان حالت هم از انجام مستحبات کوتاهی نمی کردند.‏‎ ‎‏تحت الحنک را می انداختند و انگشتر دست می کردند، محاسن را شانه‏‎ ‎‏می نمودند و مطابق معمول و برنامه همیشگی سفارش می کردند که عمامه شان‏‎ ‎‏را معطّر سازند. ‏

‏   برای تیمم هم اگر عملی را خودشان می توانستند انجام دهند، نمی گذاشتند‏‎ ‎‏آقای انصاری در آن قسمت کمک نماید. معمولاً قبل از تیمم تلاش‏‎ ‎‏می کردند که ببینند آیا مثلاً دست راست به پشت دست چپ و برعکس و یا‏‎ ‎‏دستها به پیشانی می رسد تا آن عمل را خودشان انجام دهند و لازم به کمک‏‎ ‎‏دیگری نباشد که معمولاً هم دستها به پیشانی نمی رسید. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   روز پنجشنبه برای مدتی ایشان را از تخت پایین آورده و روی صندلی‏‎ ‎‏نشاندند. ماسک اکسیژن را هم برداشتند تا علاوه بر ملاحظه حال خانم ـ‏‎ ‎‏همسر امام ـ که حضور داشتند، فیلمبرداری هم بشود؛ من و دایی زیر دوربین‏‎ ‎‏ایستاده بودیم. من دیدم آقا حالشان تقریبا نامناسب است، اخم دارند ولی‏‎ ‎‏چیزی نمی گویند. به دایی گفتم چیزی بگویید تا آقا صحبتی بکنند. دایی گفتند:‏‎ ‎‏آقا الحمدللهحالتان خوب است. گفتند: «اگر خوب بود که اینجا نبودم.» بیش‏‎ ‎‏از این سوال و جواب، حرف دیگری رد و بدل نشد چون بلافاصله ماسک را‏‎ ‎‏گذاشتند و ایشان را روی تخت خواباندند. ‏

‏   شب که دوباره کنار تخت آقا رفتم به من فرمودندکه : «فردا به حاج عیسی‏‎ ‎‏بگویید ساعت مرا بیاورد» گفتم: چشم. بعد سوال کردند: «چه ساعتی اذان‏

‏می شود؟» موقع اذان را گفتم و قرار شد یک ربع مانده به اذان بیدارشان کنم. ‏

‏   آن شب چندین بار بیدار شدند. بعضی شبها خیلی بد می خوابیدند. ده دقیقه‏‎ ‎‏به ده دقیقه بیدار می شدند. عطش داشتند و آب می خواستند. با سرنگ بدون‏‎ ‎‏سوزن مقدار کمی آب روی لب یا روی زبانشان می ریختم. چون دهانشان‏‎ ‎‏خیلی خشک می شد. ‏

‏   صبح جمعه رفتم قم تا چند جلد از کتابهایم را برای مطالعه بیاورم.‏‎ ‎‏می دانستم که حضرت امام نسبت به برنامه تحصیل و درس حساسیت زیادی‏‎ ‎‏دارند. در گذشته هم سابقه داشت که من هر موقع از قم به تهران می آمدم،‏‎ ‎‏درست جرات نمی کردم خدمت ایشان برسم، چون باز خواست می کردند و‏‎ ‎‏تاکید داشتند که حتما در قم بمانم و درسم را بخوانم. خلاصه رفتم کتابهایم را‏‎ ‎‏آوردم تا مطالعه کنم که اگر آقا سوال کردند، چکار می کنی، بتوانم بگویم‏‎ ‎‏درس می خوانم. در همین جهت ذکر دو مورد خاطره خالی از لطف نمی باشد.‏

‏   شنبه صبح ساعت 10 بدون لباس روحانی و با کلاه و ماسک خدمتشان‏‎ ‎‏رسیدم. یکی دو نفر از اعضای بیت از جمله خانم طباطبایی و نیز دکتر‏‎ ‎‏طباطبایی حضور داشتند. من که پایین پای آقا ایستاده بودم، خواستم به اشاره‏‎ ‎‏چیزی به دکتر طباطبایی بگویم. آقا که مرا دیدند سوال کردند: «این که اشاره‏‎ ‎‏می کند کیست؟» دکتر طباطبایی گفتند: مسیح است. امام فرمودند: «مسیح‏‎ ‎‏اینجاست؟» من به ناچار جلو رفتم و سلام کردم. جواب داده و سوال کردند:‏‎ ‎‏«اینجا چکار می کنی؟» گفتم: آمده ام به زیارت شما، کتابهایم را هم آورده ام‏‎ ‎‏و درسم را می خوانم. فرمودند: «برو قم». گفتم: چون سفارش شما را‏‎ ‎‏می دانستم کتابهایم را آورده ام و نمی گذارم به درسم لطمه ای بخورد.‏‎ ‎‏فرمودند: «چه چیزی می خوانی؟» جواب دادم رسائل و مکاسب می خوانم.‏

‏پرسیدند: «پیش چه کسانی؟» گفتم: اصول را پیش آقای استادی و فقه را پیش‏‎ ‎‏آقای پایانی. فرمودند: «بسیار خوب.» به خانم طباطبایی سفارش کردند که به‏‎ ‎‏فریده ام بگویید به خاطر من برنامه اش را به هم نزند که از قم به تهران بیاید و به‏‎ ‎‏دیگران هم بگویید برنامه درسی خود را به خاطر من به هم نزنند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   بار دیگر یک شب برای انجام خدمت مطابق معمول خدمت حضرت امام‏‎ ‎‏بودم و آقای دکتر طباطبایی هم که آنجا بودند، ضمن وصل کردن سرم،‏‎ ‎‏گفتند: آقا خیلی خوب است، مسیح هم یواش یواش دارد دکتر می شود.‏

‏   آقا گفتند: «مگر مسیح اینجاست؟» آقای دکتر طباطبایی گفتند: بله، ولی‏‎ ‎‏متوجه شدند که نباید این مطلب را ابراز می کردند. حضرت امام با ناراحتی‏‎ ‎‏گفتند: «من از مسیح بدم آمد، چرا مسیح درسش را رها کرده و آمده اینجا؟»‏

‏   من جلو رفته و سلام کردم. پس از جواب سلام، فرمودند: «اینجا چکار‏‎ ‎‏می کنی؟» گفتم آقا آمده ام تا در خدمت شما باشم. فرمودند: «نه خیر بروید قم‏‎ ‎‏و درستان را بخوانید.» گفتم: آقا من درسم را می خوانم. آقای سلطانی (آیت‏‎ ‎‏اللهالعظمی سلطانی که چند سال در ایام تعطیل حوزه خدمت ایشان درس‏‎ ‎‏می خواندم) هم که به تهران آمده بودند، این ذهنیت را ایجاد می کرد که من‏‎ ‎‏نزد ایشان درس می خوانم؛ هر چند خود من این موضوع را اعلام نکردم که‏‎ ‎‏الآن پیش آقای سلطانی درسم را می خوانم. با این حال حضرت امام سفارش‏‎ ‎‏کردند که: «بروید قم و درستان را بخوانید.» گفتم: آقا من می دانم همیشه‏‎ ‎‏سفارش شما در باره اهمیت درس و توجه جدی به آن است؛ شما مطمئن‏‎ ‎‏باشید که من نمی گذارم به درسم لطمه ای بخورد. گفتند: «نه خیر. بروید قم و‏

‏دیگر هم برنگردید.» آقای طباطبایی گفت: آقا! العلم علمان، علم الادیان و‏‎ ‎‏علم الابدان. آقا مسیح در قم علم الادیان را می خواند و حالا آمده اینجا‏‎ ‎‏علم الابدان را بیاموزد. امام فرمودند: «همان علم الادیان برای او بس است.»‏‎ ‎‏دیگر نه من و نه دکتر طباطبایی چیزی نگفتیم اما من بلافاصله به قم نرفتم.‏‎ ‎‏آخر کجا می توانستم بروم. آقای طباطبایی رفتند ولی من همانجا ایستادم.‏‎ ‎‏چراغ را هم خاموش کردند و امام خوابیدند. بعد از مدتی بیدار شده و آب‏‎ ‎‏خواستند. من به ایشان آب دادم. صحبتی کردند. جواب دادم؛ معلوم شد که از‏‎ ‎‏صدا مرا شناخته اند اما چیزی نگفتند. ولی ضمن حرکتی که کردند گفتند: «آخ»‏‎ ‎‏من به تصور اینکه درد دارند. دنبال دکتر فرستاده و خودم سوال کردم: آقا‏‎ ‎‏جایی درد می کند؟ فرمودند: «دستم را تکان می دهم، درد می گیرد؛ پایم را‏‎ ‎‏تکان می دهم، درد می گیرد؛ سرم را تکان می دهم، درد می گیرد؛ سرفه‏‎ ‎‏می کنم، درد می گیرد؛ نمی دانم درون این سینه چه خبر است؟» در همین لحظه‏‎ ‎‏دکتر عارفی هم رسید و سوال کرد آقا جایی از بدنتان درد می کند؟ آقا‏‎ ‎‏فرمودند: «چیزی نیست»، ساکت شدند. من خیال می کردم که خوابیده اند، اما‏‎ ‎‏متوجه شدم چیزی می گویند. برای شنیدن گفته ایشان سَرم را جلو بردم.‏‎ ‎‏فرمودند: «خیلی مراقب باشید، یک عده ای هستند مراقبند یک نقطه ضعفی‏‎ ‎‏بگیرند و آدم را زمین بزنند. خیلی مراقب باشید.» گفتم: چشم. دیگر چیزی‏‎ ‎‏نگفته و خوابیدند. قبل از خواب هم باید چراغ خاموش می شد و هم معمولاً‏‎ ‎‏ذکر می گفتند که من از آن فقط بسم اللهالرحمن الرحیم را تشخیص دادم. ‏

‏   آن شب بسیار بد خوابیدند. تقریبا هر ده دقیقه بیدار می شدند و آب‏‎ ‎‏می خواستند یا می پرسیدند ساعت چند است؟ پس از مدتی که بیدار شدند؛‏‎ ‎‏فرمودند: «تو نمی خوابی، برو بخواب، برو استراحت کن.» گفتم: چیزی نیست،‏

‏من اینجا هستم تا اگر کاری داشته باشید، در خدمتتان باشم. مجددا هم که‏‎ ‎‏خوابیدند و بیدار شدند، تکرار کردند که: «تو چرا نمی خوابی؟» در جواب‏‎ ‎‏گفتم آقا من عادت دارم تا صبح بیدار باشم، چیز سختی نیست، در خدمتتان‏‎ ‎‏هستم تا اگر کاری دارید انجام بدهم. فرمودند: «بسیار خوب».‏

‏   حوالی ساعت 2 بعد از نیمه شب، گفتند: «سینه ام درد می کند.» احساس‏‎ ‎‏کردم که از نارسایی قلبی است، بنابراین دکتر طباطبایی را بیدار کردم، علاوه بر‏‎ ‎‏دکتر طباطبایی آقایان دکتر رنجبر و دکتر صنعتی هم بودند که با زحمت و‏‎ ‎‏تلاش فراوان دکترها، بالاخره حال حضرت امام بهتر شد. بلافاصله پرسیدند:‏‎ ‎‏«ساعت چند است؟» گفتم: خیلی به اذان صبح مانده است. واقعا هم هنوز‏‎ ‎‏مدتی به اذان مانده بود. ایشان سفارش کردند که مرا بیدار کنید و پس از آن‏‎ ‎‏خوابیدند. پس از مدتی آقای انصاری آمد. به ایشان هم ماوقع بد خوابیدن آقا‏‎ ‎‏را گفتم. اما دقایقی مانده به اذان صبح، خودشان بیدار شده و ساعت را‏‎ ‎‏پرسیدند. گفته شد هنوز مقداری مانده است. بیست دقیقه یا نیم ساعت بعد‏‎ ‎‏مجددا بیدار شده و ساعت را پرسیدند. آقای انصاری در جواب گفت هنوز‏‎ ‎‏مقداری وقت مانده است. اما حضرت امام برگشتند و ساعتی را که سمت چپ‏‎ ‎‏بالای سرشان بود، نگاه کرده و به آقای انصاری گفتند: «ساعت 5 / 3 است و‏‎ ‎‏اذان شده است.» آقای انصاری گفتند: آقا اگر می شود مقداری استراحت کنید‏‎ ‎‏و بعدا نماز بخوانید. در همین موقع آقای دکتر طباطبایی هم که من به او‏‎ ‎‏موضوع را گفته بودم رسیدند و گفتند: آقا شما دیشب درست نخوابیده اید، به‏‎ ‎‏عقیده من بهتر است مقداری استراحت کنید و سپس نماز خود را بخوانید که‏‎ ‎‏ایشان قبول کرده، خوابیدند و به خاطر حرف دکتر نماز را در اول وقت به جا‏‎ ‎‏نیاوردند، هر چند که چند دقیقه ای از وقت نماز گذشته بود. ‏


‏   حوالی ساعت 4 بیدار شده و آماده وضو گرفتن و اقامه نماز شدند. وضو‏‎ ‎‏در روحیه ایشان تاثیر عجیبی داشت. خلاصه نماز را که خواندند، گفتند:‏‎ ‎‏«می خواهم بخوابم» و چراغ را خاموش کردند. من هم دیگر خیالم راحت شد‏‎ ‎‏که ایشان خوابیده اند. نمی دانم چه پیش آمد که آقا فرمودند: «مسیح هنوز‏‎ ‎‏اینجاست؟» و من که چهار پنج قدم با تخت ایشان فاصله داشتم، رفتم جلو و‏‎ ‎‏گفتم: بله آقا. گفتند: «تو هنوز به قم نرفته ای؟» گفتم: آقا قصد دارم بروم، صبح‏‎ ‎‏که شد می روم. فرمودند: «بسیار خوب». واقعش این است که من تا آن لحظه‏‎ ‎‏تصمیم درستی برای رفتن نداشتم اما وقتی که اصرار و تاکید حضرت امام را‏‎ ‎‏دیدم پیش خودم گفتم خوب است امروز که دوشنبه است بروم قم و چون‏‎ ‎‏چهارشنبه هم تعطیل است می توانم سه شنبه برگردم. علاوه بر این مادرم هم‏‎ ‎‏برای این نرفتن، شدیدا به من اعتراض داشت که: تو برای دل خودت‏‎ ‎‏می خواهی اوقات آقا را تلخ کنی و باعث ناراحتی او بشوی؛ بنابراین پا روی‏‎ ‎‏دل خودت بگذار. حرف بسیار مناسب و درستی بود. و از طرف دیگر دایی‏‎ ‎‏(حاج سید احمد آقا) گفتند: وقتی که آقا تو را اینجا می بیند و ملاحظه می کند‏‎ ‎‏که تو درسَت را رها کرده ای و آمده ای اینجا، متوجه وخامت حال خودش‏‎ ‎‏می شود که شاید اثر سوء داشته باشد، بنابراین پیش آقا نرو. گفتم به چشم.‏‎ ‎‏بالاخره تصمیم به رفتن به قم گرفتم و پیش خودم گفتم بهتر است تا آقا خواب‏‎ ‎‏نرفته اند، از این بابت خیالشان را راحت کنم. رفتم جلو و گفتم: آقا من نیم‏‎ ‎‏ساعت دیگر عازم قم هستم. فرمودند: «برایت دعا می کنم.» دستشان را بوسیدم‏‎ ‎‏و آمدم کنار و ایشان هم خوابیدند.‏

‏   ساعت 5 بعد از ظهر همان روز به طرف قم حرکت کردم اما با دلی بسیار‏‎ ‎‏غمگین و حالتی نگران. غصه ام این بود که چگونه اینجا را رها کنم و به قم‏

‏بروم اما رضایت خاطر آقا را بر میل خود ترجیح دادم تا اگر بپرسند که فلانی‏‎ ‎‏کجاست، بگویند رفت قم. ‏

‏   سه شنبه بعد از ظهر برگشتم اما دیگر جرات نمی کردم پیش آقا بروم. به‏‎ ‎‏همه سفارش کردم که اگر ایشان از من پرسیدند، گفته شود که «رفت قم» اما‏‎ ‎‏دیگر از برگشت حرفی نزنند. یکی دوباری هم که از همشیره و دیگران حالم‏‎ ‎‏را پرسیده بودند، فقط در همین حد جواب داده شده بود و نه بیشتر. از آن به‏‎ ‎‏بعد من از اتاق دیگر و از طریق تلویزیون مدار بسته آقا را نگاه می کردم. گاهی‏‎ ‎‏اوقات عمامه ام را برمی داشتم و کلاه می گذاشتم و ماسک هم می زدم و از‏‎ ‎‏گوشه کنارها و با پنهان کاری زیاد تلاش می کردم که ایشان را زیارت کنم.‏‎ ‎‏هیچ کار دیگری هم نمی توانستم انجام دهم و درس و مطالعه و هر کار‏‎ ‎‏دیگری تعطیل بود.‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   روز شنبه سیزدهم خرداد ماه ساعت 5 / 9 صبح به توصیه مادرم به‏‎ ‎‏بیمارستان رفتم تا با تلفن چگونگی حال آقا را به ایشان خبر بدهم. به‏‎ ‎‏بیمارستان که رسیدم، اوضاع را به هم ریخته دیدم. گفته شد که امروز صبح‏‎ ‎‏فشار آقا به 3 رسیده بود اما زمانی که من رسیدم دستگاه عدد 5 را نشان‏‎ ‎‏می داد. حال ایشان خوب نبود و به مادرم تلفن زدم که آقا حالشان خیلی بد‏‎ ‎‏نیست ولی بهتر است که شما هم اینجا حضور داشته باشید. سعی کردم به پدرم‏‎ ‎‏و سایر اقوام از جمله پسر خاله ام ـ علی اشراقی ـ هم موضوع را خبر دهم تا‏‎ ‎‏حاضر شوند. دیگر همانجا بودم و می دیدم که حال امام چندان مناسب نیست‏‎ ‎‏و تلاش و جنب و جوش و نگرانی آقایان دکترها را هم می دیدم. ‏


‏   وقت نماز ظهرِ آقا، آن حوالی نبودم و از کم و کیف آن اطلاعی ندارم‏‎ ‎‏ولی بعد از ظهر مجددا رفتم داخل اتاق و نزدیک حضرت امام قرار گرفتم.‏‎ ‎‏دایی احمد و مادرم هم حضور داشتند. در آن حال و هوا که حالشان اصلاً‏‎ ‎‏مناسب نبود، تصمیم داشتند مساله فقهی مطرح کنند که دایی احمد تصور‏‎ ‎‏می کرد می خواهند مساله ای را بپرسند؛ از اینرو به آقا گفتند اگر مساله ای را‏‎ ‎‏می خواهید، بفرمایید که اگر بلد نبودم پیدا کنم و خدمتتان بگویم. حضرت‏‎ ‎‏امام آقای توسلی و آقای انصاری را خواستند که هیچ کدام آنها نبودند.‏‎ ‎‏مجددا آقای توسلی و آقای انصاری را خواستند که آقای توسلی نبود ولی‏‎ ‎‏آقای انصاری تقریبا همان موقع رسید. چون آقای توسلی نبود، مدتی بعد‏‎ ‎‏آقای آشتیانی آمد، البته جدا از آقای انصاری. وقتی آقای انصاری آمد، من‏‎ ‎‏رفتم نزدیک سر حضرت امام تا اگر مطلبی را بیان کردند و کسی متوجه نشد،‏‎ ‎‏شاید بتوانم آن را منتقل کنم. آقای انصاری نزدیک تخت امام ایستادند و آقا‏‎ ‎‏شروع به گفتن مساله کردند. صدا خیلی نامفهوم بود و واقعا سخت می شد‏‎ ‎‏فهمید که چه گفته می شود. ‏

‏   ظاهرا آقای انصاری متوجه نشد و رفت و آقای آشتیانی آمد که مجددا‏‎ ‎‏مطالب تکرار شد که بر اثر تکرار من مقداری از موضوع را شنیدم ولی آقای‏‎ ‎‏آشتیانی هم متوجه نشد و رفت، من هم چون نمی توانم به طور صریح نظر امام‏‎ ‎‏را بگویم از نقل آن خودداری می کنم.‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   ساعت 5 / 1 بعد از ظهر همان روز خانمهای بیت از جمله همسر حضرت‏‎ ‎‏امام، مادرم و ... با هم پیش آقا آمدند. دور تخت آقا جمع شدند اما حضرت‏

‏امام نمی توانستند چیزی بگویند. آنها حال نامناسب امام را می دیدند و‏‎ ‎‏ناراحت بودند، سعی کردند با صحبت و شوخی با آقا صحبت کنند که نشد‏‎ ‎‏بنابراین پس از مدتی توقف از اتاق بیرون آمدند، اما به خانه نرفته و همگی‏‎ ‎‏همان داخل بیمارستان ماندند. در موقع بیرون آمدن آنها، آقای میریان از آنها‏‎ ‎‏و از جمله خانم خواستند که دعا بکنند. بعد از بیرون آمدن، خانم را دیدم که‏‎ ‎‏روی یک صندلی رو به قبله نشسته و دعا می کنند. ‏

‏   پس از مدتی آقا گفتند: «خانمها را بگویید که بیایند.» من به آنها گفتم و‏‎ ‎‏همگی مجددا دور تخت آقا جمع شدند. آقا گفتند: «آنهایی که می خواهند،‏‎ ‎‏بروند، من می خواهم بخوابم». که منهم بلند این گفته ها را تکرار کردم.‏‎ ‎‏تعدادی رفتند ولی یکی دو نفر از جمله مادرم در آنجا ماندند. مادرم رفتند‏‎ ‎‏پیش آقا ولی آقا مشغول نماز شدند. حالت خاصی بود و معلوم بود که برای‏‎ ‎‏سجده و رکوع از حرکت دست استفاده می کردند، بدین صورت که در حالی‏‎ ‎‏که روی تخت دراز کشیده بودند، دستشان را مدتی بلند نگه داشته و دوباره‏‎ ‎‏می انداختند. چیزی نگذشته بود که باز هم تعدادی از خانمها مجددا به‏‎ ‎‏ملاقات آقا آمدند و چون متوجه نبودند که آقا دارد نماز می خواند، وقتی که‏‎ ‎‏دستشان را بلند می کردند، آنها دست آقا را نگه می داشتند و خیال می کردند‏‎ ‎‏که کار دارند ولی بعد که دست سنگین می شد، آنرا رها می کردند و این کار دو‏‎ ‎‏سه باری تکرار شد.‏

‏   ساعت نزدیک 5 / 2 بعد از ظهر بود که حاج سید احمد آقا، آقای صانعی‏‎ ‎‏را که دم در ایستاده بود، خواست که برود افرادی را که لازم است، خبر کند تا‏‎ ‎‏به جماران بیایند. ایشان متوجه وخامت حال آقا شده بودند. دایی هم از اتاق‏‎ ‎‏بیرون رفت. آقایان دکترها حضور داشتند و ظاهرا برای جبران نارساییهای‏

‏قلبی تصمیم گرفته بودند که دستگاهی را نصب کنند. نزدیکیهای ساعت 3 بعد‏‎ ‎‏از ظهر خاله ام از اتاق بیرون آمد و فرد دیگری از خانمهای بیت که آنجا بود‏‎ ‎‏تصمیم به خروج از اتاق داشت که من از تلویزیون دیدم چهره ایشان پر از‏‎ ‎‏اشک بود، حدس زدم که الآن می رود و ابراز ناراحتی می کند؛ متوجه نشدم‏‎ ‎‏که چطوری از بیمارستان خارج شد که پس از یکی دو دقیقه دیدم خانم‏‎ ‎‏حضرت امام با حالت بسیار ناراحتی دارند، می آیند. ظاهرا تصور خانمها این‏‎ ‎‏بود که بنا دارند عمل مجددی انجام بدهند که چون عمل را بیفایده‏‎ ‎‏می دانستند، به خانم خبر داده بودند و ایشان هم برای جلوگیری از این عمل به‏‎ ‎‏بیمارستان آمده بود. من دویدم توی راهرو جلو خانم. ایشان با عصبانیت‏‎ ‎‏گفتند: چرا می خواهید این پیرمرد را اذیت کنید. رهایش کنید. بس است دیگر،‏‎ ‎‏او را به حال خود رها کنید. گفتم: خانم چه شده است؟ جواب دادند:‏‎ ‎‏می خواهند آقا را مجددا جراحی کنند. گفتم: نه خانم کاری ندارند. شما‏‎ ‎‏می توانید آقا را توی اتاق ببینید که روی تخت خوابیده اند. راه افتادند به طرف‏‎ ‎‏اتاق و در بین راه یکی از آقایان دکترها را دیدند و به ایشان گفتند: چرا‏‎ ‎‏می خواهید آقا را اذیت کنید؟ این پیرمرد را رها کنید و ... . ایشان در جواب‏‎ ‎‏گفت: نه خانم، ما نمی خواهیم چنین کاری بکنیم، شما بفرمایید داخل اتاق و‏‎ ‎‏آقا را ببینید. تا آنجا که من یادم می آید این آخرین باری بود که خانم،‏‎ ‎‏حضرت امام را دیدند. آقا روی تخت در حالت اغما و بیهوشی و تقریبا‏‎ ‎‏خواب بودند. نه صحبتی، نه جوابی، نه حرکتی. خانم پایین پای امام سمت‏‎ ‎‏راست تخت ایستادند و من هم کنار ایشان قرار گرفتم. مادرم طرف دیگر در‏‎ ‎‏کنار خانم ایستاده بودند. سایر خانمها هم حضور داشتند. خانم پای آقا را در‏‎ ‎‏دست گرفتند و مدتی نگاه کردند و سپس ملافه را روی پا انداخته و دست‏

‏چپ آقا را هم مدتی نگه داشتند که دست ایشان تقریبا متورم بود. مدتی به آقا‏‎ ‎‏نگاه کرده به طرف دیگر آمدند و باز هم مدتی آقا را نگاه کرده و سپس آرام‏‎ ‎‏و بی صدا اتاق را ترک گفتند و دیگر هم برنگشتند.‏

‏   من هم حالتی از التهاب و نگرانی داشتم که وصف ناشدنی است. فقط‏‎ ‎‏می توانم بگویم توانایی ماندن در یک جا را نداشتم. می رفتم داخل اتاق‏‎ ‎‏نمی توانستم تحمل کنم، می رفتم بیرون باز هم آرام و قراری نبود، برمی گشتم‏‎ ‎‏داخل اتاق و واقعا نمی دانستم چکار می کنم. در فاصله ای که از اتاق بیرون‏‎ ‎‏رفته بودم. ظاهرا آقا به هوش آمده و آب خواسته بودند. این موضوع،‏‎ ‎‏خوشحالی زایدالوصفی برای همه ایجاد کرده بود. آقای دکتر طباطبایی‏‎ ‎‏مقداری آب آناناس خنک آورده و گفته بود: آقا این فایده دارد، از این میل‏‎ ‎‏کنید. آقا پرسیده بودند: «چه فایده ای دارد؟» گفته بودند: خنک است، خوب‏‎ ‎‏است. آقا گفته بودند: «همه این برفهای روی کوهها هم خنک است، آیا من‏‎ ‎‏باید همه را بخورم؟» گفته بودند: نه آقا مقوی است، فایده دارد. و یک‏‎ ‎‏مقداری از آن را با قطره چکان به ایشان داده بودند.‏

‏   در این رفت و آمدها یکبار حال آقا را بسیار بد یافتم. ناراحت و با دنیایی‏‎ ‎‏غم از اتاق بیرون آمدم، دم در آقای دکتر عارفی را دیدم که چمباتمه زده و‏‎ ‎‏گریه می کند، چند قدم آن طرفتر آقای دکتر انصاری از روی مفاتیح دعا‏‎ ‎‏می خواند و دکتر طباطبایی در گوشه ای نشسته و زار زار گریه می کرد. آقای‏‎ ‎‏دکتر انصاری مرا که دید، پرسید: تربت ندارید؟ من همین جور مات و مبهوت‏‎ ‎‏ایستاده بودم و او را نگاه می کردم. متوجه وضع من شد و گفت: از نظر پزشکی‏‎ ‎‏دیگر هیچ کاری نمی شود کرد و چیزی قابل پیش بینی نیست. پنج دقیقه دیگر،‏‎ ‎‏یک ساعت دیگر ... من نگذاشتم حرفش تمام شود، سریع برگشتم تا از حاج‏

‏عیسی تربت بگیرم. با صدای بلند حاج عیسی را صدا می کردم حاج عیسی،‏‎ ‎‏حاج عیسی، حاج عیسی تربت، بدو دنبال تربت. ببین تربت کجا پیدا می شود. ‏

‏   مدتی بعد آقایان هاشمی رفسنجانی و میرحسین موسوی آمدند و با دایی‏‎ ‎‏احمد پایین پای امام ایستادند. پدرم هم نیز حضور داشت. آنها پس از مدتی‏‎ ‎‏نگاه کردن به آقا، حال و وضع را از دکترها سوال کردند که در پاسخ گفته‏‎ ‎‏شد: بد است. به پیشنهاد دایی احمد برای گفتگو و صحبتهایی بیرون رفتند.‏‎ ‎‏من هم برای پرسیدن مطلبی از دایی تا دم در اتاقی که آنها برای جلسه‏‎ ‎‏انتخاب کرده بودند به همراه آنها رفته و به سرعت برگشتم. در این فاصله‏‎ ‎‏حال امام بسیار بد شده بود و برادران گروه پزشکی مشغول دادن شوک‏‎ ‎‏الکتریکی بودند. به آقای بهاءالدینی گفتم آقایان را خبر کنید. بلافاصله‏‎ ‎‏آقایان هاشمی، موسوی و دایی هم آمدند.‏

‏   حسن آقا هم حضور داشت و بسیار بیتابی می کردند. من ایشان را‏‎ ‎‏دلداری می دادم که صدای هق هق گریه آقای موسوی اردبیلی که بلند بلند‏‎ ‎‏گریه می کرد، همه را متوجه خود ساخت. خیلی از آقایان از جمله آقای‏‎ ‎‏خامنه ای هم حضور داشتند. بر اثر تلاشهای پزشکان نبض آقا مجددا برقرار‏‎ ‎‏شد و بلافاصله دستگاههای متعدد به بدن ایشان وصل گردید. به درخواست‏‎ ‎‏دکترها آقایان محل را برای تشکیل جلسه ترک کردند. نیم ساعت بعد آقای‏‎ ‎‏مشکینی هم آمدند و درون جلسه رفتند. به تدریج تعداد بسیاری از مسئولین‏‎ ‎‏حاضر شدند. ‏

‏   از این به بعد التهاب و ناراحتی من به اوج خود رسیده و ناامیدی عجیبی‏‎ ‎‏برایم حادث شد. یاس عجیبی به من دست داده بود. البته این احساس من تنها‏‎ ‎‏نبود، بلکه همه همین احساس را داشتند. حتی آقایان دکترها دیگر قطع امید‏

‏کرده و به خواست خداوند تسلیم شده بودند، و ظاهرا واقعیت دردناکی را که‏‎ ‎‏همه حتی از تصور آن هم هراس داشتند، پذیرفته بودند. دیگر دعایی و راز و‏‎ ‎‏نیازی هم در کار نبود. آقای عبداللهنوری ـ وزیر وقت کشور ـ آقای سراج ـ‏‎ ‎‏رئیس کمیته انقلاب اسلامی ـ و دیگر مسئولین انتظامی و امنیتی حضور‏‎ ‎‏داشتند. در رابطه با مسائل امنیتی حفاظتی چه در جماران و چه در کل کشور‏‎ ‎‏به ویژه مرزها تصمیماتی گرفته شد. ‏

‏   ساعت حدود 5 / 4 بعد از ظهر بود که آقایان همگی در محوطه ای‏‎ ‎‏روبروی بهداری جنب بیمارستان جمع شدند. عدهّ ای سجاده پهن کرده و‏‎ ‎‏مشغول نماز و دعا شدند و عده ای هم همانجا نشسته بودند. وقتی که آقای‏‎ ‎‏دکتر عارفی آمد و نشست آقای خامنه ای سوال کرد: آقای دکتر مساله چه‏‎ ‎‏جوری است؟ حال آقا در چه وضعی می باشد؟ آقای دکتر عارفی در جواب‏‎ ‎‏گفتند: در این وضع اگر بیمار وضع عادی داشت، ممکن بود همین وضعیت به‏‎ ‎‏کمک دستگاههای کمکی مدتها طول بکشد؛ مثل دکتر معین‏‎[1]‎‏ که با همین‏‎ ‎‏وضع قریب هفت سال زیر دستگاه بود، اما مساله آقا چیز دیگری است.‏‎ ‎‏عضلات قلب، ریه و ... همه را بیماری از کار انداخته و هیچ جوابی به دستگاه‏‎ ‎‏نمی دهند و سرعت پیشرفت بیماری هم فوق تصور است و ایشان از نظر ما تا‏‎ ‎‏24 ساعت دیگر بیشتر در قید حیات نخواهند بود. ایشان به آقایان دکترها‏‎ ‎‏(دکتر عارفی، دکتر فاضل و ...) که حضور داشتند و می خواستند گزارش دهند،‏‎ ‎‏پیشنهاد کردند که بهتر است شما برای آماده سازی مردم اطلاعیه ای تهیه کنید.‏‎ ‎‏اعلامیه تهیه شده با کلمه «علی رغم» شروع شده بود که آقای خامنه ای گفتند:‏

‏شروع مطلب با کلمه «علی رغم»، روی شنونده تا تمام شدن جمله تاثیر بسیار‏‎ ‎‏نامطلوبی دارند. خلاصه خود ایشان اطلاعیه را نوشتند که آن شب جهت‏‎ ‎‏درخواست دعا از مردم، توسط وسائل ارتباط جمعی پخش شد. ‏

‏   در همان جلسه صحبت از محل دفن حضرت امام هم به میان آمد که‏‎ ‎‏پیشنهادهای مختلف از جمله حرم حضرت معصومه در قم جنب مزار آیه اللّه ‏‎ ‎‏شیخ عبدالکریم یا محلی در بهشت زهرا و ... طبق نظر دایی احمد آقا‏‎ ‎‏قرار شد محل دفن در نزدیکی بهشت زهرا به نحوی که قابل توسعه باشد‏‎ ‎‏انتخاب شود. آقای مرتضی طباطبایی ـ شهردار وقت تهران ـ و آقای محمد‏‎ ‎‏علی انصاری مامور بررسی محل مورد نظر شدند که پس از بازگشت محل‏‎ ‎‏فعلی حرم را خاطر نشان کردند که بلافاصله مقدمات کار تسطیح و‏‎ ‎‏آماده سازی شروع شد.‏

‏   در باره چگونگی اعلام خبر به مردم هم نظراتی مبنی بر تاخیر 24 ساعت‏‎ ‎‏یا 72 ساعت تا کنترل و جمع و جور کردن اوضاع مطرح شد که با قاطعیت از‏‎ ‎‏طرف دایی احمد رد شد. ایشان نظرشان این بود که ما بلافاصله خبر را به مردم‏‎ ‎‏خواهیم گفت. در همین گیر و دار به دایی پیشنهاد دادم که با توجه به ثابت‏‎ ‎‏بودن وضع مریضی آقا و بی تاثیری حضور مردم از سر و صدا یا احتمال‏‎ ‎‏عفونت، خوب است اجازه داده شود پاسداران و کارکنان دفتر و بیت که سالها‏‎ ‎‏در اینجا کار کرده اند، بتوانند با امام دیداری داشته باشند. ایشان گفتند خوب‏‎ ‎‏است، بگویید همه بیایند. وقتی این خبر به آنها رسید، همگی شروع به آمدن‏‎ ‎‏کردند. معمولاً یکی دو نفر دم در نگهبانی می ایستادند و بقیه به دیدار امام‏‎ ‎‏رفته و دست آقا را می بوسیدند و برمی گشتند دم در. حال افراد در آن احوال‏‎ ‎‏وصف ناشدنی است. هر کس به دیدار آقا می رفت و برمی گشت دیگر حال و‏

‏هوایی که به محل کار خود برود نداشت. ازدحام عجیبی ایجاد شد که ناچارا‏‎ ‎‏اعلام شد دیگر کسی نیاید.‏

‏   دم درب ورودی اتاق امام پتو پهن کردند و دایی احمد و دکترها نشستند‏‎ ‎‏و می شود گفت همانجا یک جلسه حدود 20 دقیقه ای برگزار شد. شروع‏‎ ‎‏جلسه حدود یک ربع مانده به ساعت 10 شب بود. برای مدت زمانی همه‏‎ ‎‏آنها متفرق شدند و هر کس به کاری در رابطه با وظیفه خود مشغول شد.‏‎ ‎‏اندکی بعد حاج سید احمد آقا آمده و وارد اتاق شدند. من از تلویزیون شاهد‏‎ ‎‏بودم. ایشان رفت پیش حضرت امام و پیشانی آقا را بوسید. آقای طباطبایی را‏‎ ‎‏دیدم که به در شیشه ای اتاق تکیه داده و آقا را نگاه می کرد و اشک‏‎ ‎‏می ریخت. من فوری رفتم داخل. لحظاتی بعد علی آقای اشراقی و حسن آقا‏‎ ‎‏هم وارد شدند. دیگر کسی از ورود افراد ممانعت نمی کرد. دکتر طباطبایی دم‏‎ ‎‏در پشت به جمعیت چمباتمه زده و گریه می کرد. آقایان دکترها به کمک یکی‏‎ ‎‏از پرستاران بسیار تلاش کردند و با کمک دستگاه جهت برقراری نبض و بالا‏‎ ‎‏آمدن فشار خون اقداماتی انجام دادند که همگی بیفایده بود. ساعت حدود ده‏‎ ‎‏و بیست و دو دقیقه بود که شد آنچه شد. حال مردم و حاضرین را خدا‏‎ ‎‏می داند که چه بود. همگی گریان و نالان و واقعا مغموم و عزادار.‏

‏   بعد از اندکی خانمها هم آمدند. حال همگی آنها بویژه خاله ام خانم آقای‏‎ ‎‏اشراقی بسیار تاثرانگیز بود. دایی احمد که دید آنها اینجوری بی قراری و‏‎ ‎‏بیتابی می کنند، اوقاتش تلخ شد. گفت: چکار می کنید؟ آقا می خواستند شما‏‎ ‎‏اینجوری باشید؟ بروید بیرون، همگی بروید بیرون. کسی اینجا نماند.‏‎ ‎‏پرستارها شروع به باز کردن دستگاهها از بدن کردند. حاج سید احمد آقا به‏‎ ‎‏مادرم که از قبل در آنجا بود، گفت: برویم بیرون. مادرم با حالت التماس‏

‏گفت: احمد، می دانی من کاری نمی کنم. من گریه نمی کنم. می خواهم بمانم.‏‎ ‎‏که ایشان هم دیگر چیزی نگفت ولی بقیه را بیرون کردند و در را قفل کردند.‏‎ ‎‏بعد از مدتی که دایی بیرون آمد ما مجددا رفتیم داخل. پس از مدتی برگشتم‏‎ ‎‏بیرون آقای صدوقی را دیدم که داشت قرآن می خواند. مدتی قرآن می خواند‏‎ ‎‏و مدتی می نشست و در فکر فرو می رفت. آقای رضا فراهانی هم شروع به‏‎ ‎‏گرفتن عکس کرد. دیگر ممانعتی هم در کار نبود و هر طور که می خواست‏‎ ‎‏عکس می گرفت. حوالی ساعت 2 بود که آقا را برای غسل و کفن کردن بردند‏‎ ‎‏و سپس بدن مطهر را داخل سردخانه قرار دادند و ما برای پوشیدن لباس‏‎ ‎‏مشکی به خانه رفتیم. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   صدای صوت قرآن رادیو یواش یواش همه ما را متوجه می کرد که چه‏‎ ‎‏خبر شده است. آرام و قراری در کار نبود، خستگی و بی خوابی را احساس‏‎ ‎‏نمی کردم. به همه جا سر می کشیدم. دفتر، حسینیه، و بیمارستان ... همه جا‏‎ ‎‏زمین را آب پاشی کرده و در و دیوار را سیاهپوش کرده بودند. گل فروشیهای‏‎ ‎‏محل جای خالی امام در بیمارستان را گل ریخته بودند. همه جا بوی غم و عزا‏‎ ‎‏می داد. صدای گریه و زاری و آه و ناله از همه جا و همه کس بلند بود. کسانی‏‎ ‎‏که به منزل هایشان رفته بودند یکی یکی و دسته دسته برمی گشتند. مسئولین،‏‎ ‎‏دفتریها، دکترها همه و همه می آمدند. من در بین آن جمعیت بیش از همه دلم‏‎ ‎‏به حال دکترها می سوخت. واقعا در طول این مدت چه رنجها و زحمتهایی که‏‎ ‎‏کشیدند و چه فشارهای روحی را که متحمل شدند. بعضا سرخورده و‏‎ ‎‏شکست خورده به نظر می رسیدند. بعضی ها نماز صبح را که خواندند، رفتند.‏

‏آقای دکتر فاضل را دیدم که کیفش را برداشت و با قیافه ای سراپا غم از‏‎ ‎‏سرازیری راه افتاد و رفت و دیگر تا مدتها برنگشت. بعضی از آنها را می دیدم‏‎ ‎‏که یکی یکی یا دو نفر دو نفر از لابلای جمعیت همدیگر را پیدا می کردند و‏‎ ‎‏خدا می داند که چه حالی داشتند. دکتر پورمقدس، دکتر عارفی، دکتر‏‎ ‎‏طباطبایی و ... را می دیدم که تنها در گوشه ای نشسته و گریه می کنند. ‏

‏   آقای پسندیده که آمدند انبوه جمعیت با سوز و گدازی عجیب حدود ده‏‎ ‎‏دقیقه ضجه می زد. آقای لواسانی‏‎[2]‎‏ وقتی که آمد و آن حال و هوا را دید، از‏‎ ‎‏فرط اندوه توان حرکت خود را از دست داد و نشست. شور و ولوله عجیبی در‏‎ ‎‏جمعیت افتاد. زیر بغل او را گرفتند ولی بعد از دو قدمی مجددا نشست و‏‎ ‎‏جمعیت هم خدا می داند که چه وضعی داشت. شاید حدود ده دقیقه ای طول‏‎ ‎‏کشید که آقای لواسانی با این حال و روز توانست خود را به صف مجلسی که‏‎ ‎‏تشکیل شده بود، برساند. هر کس می رسید حرفی و شعاری و سپس گریه و‏‎ ‎‏زاری جمعیت. آدم تا خودش حضور نداشته باشد نمی تواند حالتهای مردم در‏‎ ‎‏آن موقعیت را درک کند.‏

  • - مرحوم دکتر محمد معین استاد ادبیات دانشگاه تهران.
  • - آیه اللّه محمدصادق لواسانی دوست دیرین امام که اندکی بعد از ارتحال حضرت امام، بدرود حیات گفت.