خاطرات خانم فاطمه طباطبایی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : بصیرت منش، حمید، میرشکاری، اصغر

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1388

زبان اثر : فارسی

خاطرات خانم فاطمه طباطبایی

‏   سال 58 بود که در قم و منزل آقای اشراقی ناراحتی قلبی برای حضرت‏‎ ‎‏امام پیش آمد. مدتی آقایان دکترها به آنجا رفت و آمد داشتند تا اینکه قرار‏‎ ‎‏شد آقا به تهران منتقل شوند. یادم می آید که حضرت امام در حالیکه روی‏‎ ‎‏تخت خوابیده بودند، خانم و احمد آقا را صدا کرده و دست حاج خانم را‏‎ ‎‏گذاشتند توی دست حاج سید احمد آقا و گفتند: «احمد مراقب خانم باش،‏‎ ‎‏خانم خیلی زحمت کشیده است، مراقب ایشان باشید.»‏

‏   البته گر چه حضرت امام مقداری ناراحتی و درد داشتند، اما حالشان‏‎ ‎‏چندان بد نبود و ما هم در آنجا پس از سفارش مراقبت از حاج خانم به احمد‏‎ ‎‏آقا، مقداری شوخی کردیم و خندیدیم. قرار بود همان شب امام را به تهران‏‎ ‎‏منتقل کنند. خاطره خیلی جالب و عجیبی که یادم می آید این است که آن‏‎ ‎‏روزها مردم زیادی به ملاقات حضرت امام می آمدند. ولی زمانی که متوجه‏‎ ‎‏شدند ایشان مریض است و بر اثر کسالت امکان ملاقات نیست، بسیار ناراحت‏‎ ‎‏شدند. اما این مردمی که همواره از اشتیاق دیدار امام با شور و شوق شعار‏‎ ‎‏می دادند، زمانی که آمبولانس حامل امام در کوچه حرکت می کرد، گر چه‏‎ ‎‏کوچه مملو از جمعیت بود اما بدون اینکه هماهنگی قبلی صورت بگیرد،‏‎ ‎‏همگی صداها را در سینه حبس کرده و کوچکترین صدایی به گوش نمی رسید.‏‎ ‎‏زمانی که آمبولانس دور شد، سکوت مطلق جمع شکست و صداها به‏‎ ‎‏صورت فریاد و ناله بلند شد و همگی دستها را با تضرع به درگاه خداوند بلند‏‎ ‎‏کرده و سلامتی امام را درخواست کردند. ‏

‏   جالب است بدانید که در همان زمان بنی صدر هر گاه به دیدار امام می آمد،‏

‏همه اش حرفهای اختلاف انگیز و تفرقه افکن می زد که این موضوع بسیار‏‎ ‎‏ناراحت کننده بود و من معمولاً به گزارشها و شیوه کار ایشان در طرح مسائل‏‎ ‎‏اعتراض داشتم. ما معمولاً سعی می کردیم مسائلی را که برای ایشان جالب و‏‎ ‎‏خوش آیند است نقل کنیم. از جمله مساله نهضت سوادآموزی را که تازه‏‎ ‎‏شروع کرده و من هم به کمک یکی از دوستان تشکیلات قم را راه انداخته و‏‎ ‎‏هر روز گزارش آن را به حضرت امام می دادیم و آن بزرگوار با علاقه خاصی‏‎ ‎‏موضوع را دنبال می کردند و برایشان جالب بود. خاطره شیرینی از همان‏‎ ‎‏روزها به یاد دارم که روزی یکی از خانم معلمها گفت: بعضی از خانمهایی که‏‎ ‎‏ثبت نام کرده اند، مرتب به کلاس درس حاضر نمی شوند و می گویند آدم اگر‏‎ ‎‏هر روز جایی برود، سبک می شود! او از من درخواست کرد که شما بیا و با‏‎ ‎‏اینها صحبت کن که خلاصه من به آنها گفتم اهمیت کلاس درس در تعطیل‏‎ ‎‏نکردن آن است و ادب، به حضور همه روزه در کلاس اقتضا دارد و ... .‏

‏   وقتی این موضوع را برای حضرت امام نقل کردم، خیلی خوششان آمد و‏‎ ‎‏بسیار خندیدند.‏

‏ ‏

* *  *

‏ ‏

‏   سال 65 بود و من علی را باردار بودم. امام هم خیلی مراقب بودند و‏‎ ‎‏مراقبت خاصی از من می کردند. هر وقت به دیدارشان می رفتم، سیبی را که‏‎ ‎‏ضمن تلاوت قرآن و رسیدن به سوره یوسف دعای خاصی را خوانده و به آن‏‎ ‎‏سیب می دمیدند، آن را به من می دادند. اگر می خواستم استکان بلند کنم،‏‎ ‎‏می گفتند: «سنگین نباشد».‏

‏   ضمنا آن روزها برای کنترل اوضاع و احوال مریضی حضرت امام به‏

‏دستور حاج سید احمد آقا در جاهای مختلف زنگ اخبار تعبیه شده بود. آن‏‎ ‎‏روز بعد از ظهر بود و من در خانه تنها بودم. یکدفعه دیدم زنگ زده شد.‏‎ ‎‏پریدم، رفتم اتاق آقا. دیدم که در دستشویی ایستاده اند و رنگشان هم یک‏‎ ‎‏مقداری تغییر کرده است. در درگاه دستشویی بودند. گفتم: آقا، حالتان خوب‏‎ ‎‏نیست؟ گفتند که «به طبیب بگو» همین جمله را گفتند. گفتم که دستتان را‏‎ ‎‏بگذارید روی شانه من، گذاشتند. من احساس کردم حالشان اصلاً مناسب‏‎ ‎‏نیست، تنها کاری که کردم این بود که دو تا دستهای امام را گذاشتم روی دو تا‏‎ ‎‏شانه هایم و آرام نشستم روی زمین که ایشان زمین نخورند. نشستم و ایشان را‏‎ ‎‏خواباندم روی زمین. در همین موقع آقای دکتر پورمقدس سر رسید و‏‎ ‎‏بلافاصله شروع به کار کرد، فشار گرفت، دید فشار ندارند و بعد شروع کرد به‏‎ ‎‏اقدامات پزشکی. احمد آقا هم نبود. یک جلسه فوری بود که خبر کرده‏‎ ‎‏بودند و ایشان آنجا بود. آقای انصاری آمدند. البته یک دقیقه ای طول کشید‏‎ ‎‏تا بقیه هم رسیدند. دکتر پورمقدس مرتب فشار می گرفت، می دید که فشار‏‎ ‎‏نمی آید. زیر پایشان را بلند کرد تا اینکه یواش یواش فشار آمد. من حالت‏‎ ‎‏دکتر یادم نمی رود که وقتی دید مقداری فشار بالا آمده است، بی اختیار افتاد‏‎ ‎‏روی دستگاه فشارسنج و دستگاه را بوسید. بعد دیگر امام چشمهایشان را باز‏‎ ‎‏کردند و کمی حالشان بهتر شد، بستری درست کردند و امام را خوابانیدند.‏‎ ‎‏چند دقیقه ای گذشت، حاج احمد آقا هم آمدند و امام را به درمانگاه بقیه اللّه ‏‎ ‎‏منتقل کردند. ‏

‏   در مورد احداث این درمانگاه احمد آقا می گفت: من فکر کردم که اگر‏‎ ‎‏یک کسالتی برای امام پیش بیاید و بخواهیم ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم،‏‎ ‎‏اولاً باید این کار با سرعت انجام شود، ثانیا حفاظت و رعایت محیط و‏

‏کنترلش آسانتر باشد. از همه مهمتر وقتی امام به بیمارستانی منتقل شود، طبعا‏‎ ‎‏سایر بیماران راحت نیستند و چه از نظر حفاظتی و چه از نظر ملاقات کننده ها‏‎ ‎‏مشکلاتی پیش می آید. این است که باید برای امام جایی درست شود که‏‎ ‎‏هیچگونه زحمتی ایجاد نکند. امامی که همیشه تاکید داشته است به اندازه بال‏‎ ‎‏مگسی برای کسی زحمت و تکلفی نداشته باشد، خدا را خوش نمی آید به‏‎ ‎‏خاطر بیماری او مجبور شویم برای عده ای از بیماران مشکلاتی ایجاد کنیم.‏‎ ‎‏در نتیجه با بعضی از آقایان صحبت کرده بودند که یک اتاق عمل در حد‏‎ ‎‏اینکه فقط اگر کسالتی پیش آمد آنجا جوابگو باشد، درست کنند که طبعا‏‎ ‎‏مردم محل نیز از آن استفاده خواهند کرد. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   در مورد سابقه کسالت امام باید بگویم آنچه که ما از ناراحتی ایشان‏‎ ‎‏می دانستیم، ناراحتی قلبی بود. پزشکان هم تیمی را تشکیل داده و از ایشان‏‎ ‎‏کاملاً مراقبت می کردند و به قول خودشان آن را مهار کرده بودند. مرتب‏‎ ‎‏می آمدند و امام را می دیدند. اگر احیانا تغییری در حال امام پیدا می شد، زود‏‎ ‎‏می رسیدند. برنامه ایشان طبق روال عادی بود کمی که قدم می زدند و خسته‏‎ ‎‏می شدند، می آمدند، می نشستند و اصلاً این حالت را نداشتند که اضافه بر‏‎ ‎‏برنامه دراز بکشند. تمام کارهایشان برنامه داشت و مثلاً اگر وقت خواب بعد‏‎ ‎‏از ظهر نبود، دراز نمی کشیدند ولی یک مرتبه متوجه شدیم که ضعف شدیدی‏‎ ‎‏دارند. من می دیدم که وقتی یک کمی راه می روند، خسته می شوند و می آیند‏‎ ‎‏و دراز می کشند و اظهار ضعف می کنند. ظاهرا خودشان در دستگاه گوارش‏‎ ‎‏یک ناراحتی احساس کرده و توسط حاج احمد آقا به دکترها گفته بودند.‏

‏دکترها بر همان اساس شروع به کار کردند. عده ای جمع شدند و آزمایشاتی‏‎ ‎‏انجام دادند. هر چه داروهای ویتامین دار و تقویتی می دادند، ضعف امام‏‎ ‎‏برطرف نمی شد. خلاصه متوجه شده بودند که خونریزی داخلی است و مساله‏‎ ‎‏جدی تر از یک ضعف معمولی می باشد. متخصصین دیگر را هم جمع کردند.‏‎ ‎‏مدتی از جهت غذا و دارو، تقویت و کنترل می کردند ولی ضعف امام بیشتر‏‎ ‎‏می شد. خود آن بزرگوار هم متوجه این ضعف غیر معمولی شده و بعضا از این‏‎ ‎‏وضع گلایه هایی هم داشتند. یادم است یکروز به اتاق ایشان رفتم، از بیرون و‏‎ ‎‏از قدم زدن می آمدند. چیزی به دستشان دادم. همیشه رسمشان این بود که‏‎ ‎‏وقتی چیزی به ایشان می دادیم به گونه ای تشکر می کردند، با یک جمله ای مثل‏‎ ‎‏ایدکم اللّه ، حفظکم اللهو ... آن روز هم همان طور که تشکر می کردند، گفتند:‏‎ ‎‏«پدر جان، نمی دانم به شما چه بگویم! می خواستم یک دعایی در حق شما‏‎ ‎‏بکنم؛ اگر بگویم پیر شوی، نمی دانم این دعا است یا نه؟ چون پیری خیلی درد‏‎ ‎‏و عوارض دارد. ولی خوب من دعا می کنم پیر شوی منتهی منهای عوارضش».‏‎ ‎‏من گفتم: آقا، اتفاقا شما که الحمدللهخیلی خوب هستید، از همه ما موفقترید؛‏‎ ‎‏ما آرزو داریم و از خدا می خواهیم که مثل شما باشیم؛ شما در همه‏‎ ‎‏برنامه هایتان موفق و منظم هستید. ما هزار جور برنامه می ریزیم، نمی توانیم‏‎ ‎‏انجام دهیم. شما تمام کارهایتان را تنظیم می کنید. گفتند: «نه، پیری خیلی درد‏‎ ‎‏بدی است.»‏

‏   علاوه بر خستگی مفرط حالت بی اشتهایی هم برای ایشان حادث شده بود.‏‎ ‎‏آن موقع مسئولین کشور، هر دو سه هفته یکبار در خانه ما جلسه داشتند. آقای‏‎ ‎‏خامنه ای بودند و آقای هاشمی و مهندس موسوی و گاهی هم آقای اردبیلی‏‎ ‎‏بودند. گاهی هم به تناسب موضوعات مطرح شده افراد دیگری می آمدند.‏

‏یکی از همین شبها که ظاهرا حاج احمد آقا به آقایان گفته بود و آقایان به‏‎ ‎‏منزل ما آمدند ولی نمی دانم جلسه ای مربوط به اوضاع کشور بود یا مربوط به‏‎ ‎‏بیماری حضرت امام (ره). وقتی که این جلسات در منزل ما برگزار می شد،‏‎ ‎‏حضرت امام هم می آمدند و مدتی در جلسه می نشستند و صحبتهایی هم‏‎ ‎‏می کردند. بعد که امام می رفتند، شام میهمانان داده می شد. حضرت امام برای‏‎ ‎‏شام سرسفره نمی نشستند. گاهی هم که من به ایشان می گفتم: چرا نمی نشینید؟‏‎ ‎‏می گفتند: «برای آنها تکلّف ایجاد می شود، آنها اینطوری راحت ترند. من‏‎ ‎‏احساس می کنم، آنها در حضور من راحت نیستند.» امام رفتند و ما هم شام را‏‎ ‎‏کشیدیم. ‏

‏   خلاصه آن شب نمی دانم آنجا چه صحبتهایی شده بود. ظاهرا از کسالت‏‎ ‎‏امام به آقایان گفتند و آنها هم فکر می کنم بار اول بود که خبر کسالت امام را‏‎ ‎‏به طور جدی می شنیدند. چون اگر چه ما بیرون بودیم ولی من احساس‏‎ ‎‏می کردم جوّ داخل خیلی متشنج و غم انگیز است. برخلاف همه جلساتی که‏‎ ‎‏تشکیل می شد و با آمدن امام شور و هیجانی ایجاد می گردید؛ اما آن شب‏‎ ‎‏برخلاف جلسات قبل بود. یک شب عجیبی بود، حتی برای آن آقایانی که‏‎ ‎‏آنجا بودند. به هر حال وقتی امام آمدند بیرون، احمد آقا دنبالشان بود. ‏

‏   من امام را تا اتاق خودشان بدرقه کردم و بعد برگشتم شام مهمانها را دادم‏‎ ‎‏و دو مرتبه آمدم پیش امام. در آن شب قضیه ای اتفاق افتاد که تا حدودی‏‎ ‎‏باعث ناراحتی خیال ما شد. حضرت امام بعضی اوقات اشعاری می سرودند و‏‎ ‎‏آنها را در حاشیه روزنامه ها یا کاغذهای نامرغوبی می نوشتند. من همواره‏‎ ‎‏مترصد این اشعار بودم و برای جمع آوری آنها مُصّر بودم. بعضی خطوط و یا‏‎ ‎‏کلمات آن که ناخوانا بود، با راهنمایی و سفارش حاج احمد آقا و بدون اینکه‏

‏خود دستی در نوشته امام ببریم، آنها را خدمت ایشان می بردم تا خودشان‏‎ ‎‏اصلاح کنند. حتی یادم می آید گاهی نامه ای و یا نوشته ای که از امام بود و‏‎ ‎‏احتیاج به «نقطه» یا مثلاً «واوی» داشت، حتما باید خود حضرت امام اقدام‏‎ ‎‏می کردند. در این مورد حضرت امام می خندیدند و می گفتند: احمد چقدر‏‎ ‎‏وسواس دارد. اما احمد آقا می گفت: نه آقا این وسواس نیست، من به خودم‏‎ ‎‏اجازه نمی دهم که در نوشته شما دست ببرم. اصلاً به خط و نامه ای که شما‏‎ ‎‏می نویسید، نباید هیچ قلمی و لو نقطه ای اضافه نماید. حضرت امام‏‎ ‎‏می خندیدند و می گفتند: «احمد خیلی دقت دارد.»‏

‏   مقداری از این اشعار نزد من مانده بود که برای اصلاح، آنها را به حضرت‏‎ ‎‏امام نداده بودم. آن شب پس از رفتن حضرت امام، حاج احمد آقا به من‏‎ ‎‏گفت: به تو گفتم اینها را زودتر تمام کن. و من در جواب گفتم که مساله ای‏‎ ‎‏نیست، هنوز وقت هست؛ با نارحتی پاسخ داد که معلوم نیست. گر چه من از‏‎ ‎‏ناراحتی حضرت امام چندان اطلاع نداشتم و آن را جزئی می دانستم اما این‏‎ ‎‏جمله ای که برای اولین بار از زبان احمد آقا شنیدم که معلوم نیست وقت باشد،‏‎ ‎‏برایم تکاندهنده بود و باعث ناراحتی خیال شد. ‏

‏   یادم می آید یکی دو روز قبل از این که حضرت امام (س)برای جراحی به‏‎ ‎‏بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون‏‎ ‎‏خانم کمرشان درد می کرد و بالا بودند و نمی توانستند از پله پایین بیایند. ایشان‏‎ ‎‏از جلو اتاق ما که رد می شدند، به من گفتند: «می آیی آنجا با هم ناهار‏‎ ‎‏بخوریم؟ چون خانم نمی توانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما‏‎ ‎‏هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا‏‎ ‎‏چند نفر از دکترها آمده اند، با شما کار دارند. ‏


‏   امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان می روم‏‎ ‎‏پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند‏‎ ‎‏و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند:‏‎ ‎‏دکترها می گویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل‏‎ ‎‏از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمی دیدیم که مثلاً‏‎ ‎‏تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده‏‎ ‎‏بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم‏‎ ‎‏می زدند، خسته می شدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی‏‎ ‎‏عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده ام ناراحت‏‎ ‎‏است؛ و دکترها می گویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که‏‎ ‎‏گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند. ‏

‏   امام فرمودند: «خانم من فردا می روم بیمارستان برای جراحی».‏

‏   خانم: برای چی؟ ‏

‏   امام: «خوب دیگر، من می روم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام می شود،‏‎ ‎‏من برنمی گردم».‏

‏   خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءاللهبه سلامتی برمی گردید. ‏

‏   دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و‏‎ ‎‏خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم.‏

‏   امام فرمودند: «من می خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده ام. دیگر هم مساله ای نیست، دارم فردا می روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می خوریم».‏

‏   من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه!؟ یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی‏

‏کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که می روم‏‎ ‎‏بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب‏‎ ‎‏نباشم. ‏

‏   امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف می زنم». ‏

‏   دیگر چیزی نگفتیم ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم،‏‎ ‎‏می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. ‏

‏   فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید،‏‎ ‎‏جوانها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. ‏

‏   من گفتم: آقا این سفارشها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این‏‎ ‎‏سفارشها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن‏‎ ‎‏برنامه ای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است.‏‎ ‎‏گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و‏‎ ‎‏هیچ مساله ای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم‏‎ ‎‏جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار‏‎ ‎‏خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو‏‎ ‎‏دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا می گویم.‏

‏   امام گفتند: «نه، هر چه دارم می گویم گوش کن، همین امروز، همین الان،‏‎ ‎‏برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»‏


‏   گفتم: خیلی خوب، بعد آمدیم بیرون، اتفاقا یک خانمی آنجا آمده بودند‏‎ ‎‏که حاجتی داشتند. آقا به من گفتند: «مقداری پول به این خانم بده، بعدا بیا از‏‎ ‎‏من بگیر.»‏

‏   گفتم: چشم، یک خرده گذشت، فرمودند: «یادت نرود، حتما بیایی از من‏‎ ‎‏بگیری.»‏

‏   گفتم: چشم، می آیم.‏

‏   فرمودند: «می ترسم من بمیرم و زیر دین تو بمانم.»‏

‏   گفتم: نه مطمئن باشید، من می آیم می گیرم، به خاطر اینکه من هم ممکن‏‎ ‎‏است که بمیرم و این ارثیه بچه هاست! خندیدند، فرمودند: «نه، شماها ان‏‎ ‎‏شاءاللهزنده هستید و سالم هستید، ولی بیا بگیر، من می ترسم زیر دین تو‏‎ ‎‏بمیرم».‏

‏   تقریبا ساعت 2 ناهارشان را خوردند و سپس خوابیدند. بعد از اینکه‏‎ ‎‏خوابیدند، ما آمدیم تو اتاق، ما هم حالمان واقعا خیلی منقلب بود و بسیار‏‎ ‎‏ناراحت و دلگیر بودیم. پیش خودم گفتم تنها راه این است که بروم حرم‏‎ ‎‏حضرت عبدالعظیم (ع) یک توسلی و یک دعایی بخوانم. برنامه رفتن تا‏‎ ‎‏ساعت 4 طول کشید و ایشان از خواب بیدار شدند. طبق برنامه از خواب که‏‎ ‎‏بیدار می شدند، یکی دو تا چایی می خوردند، بعد می آمدند نیم ساعت قدم‏‎ ‎‏می زدند. در حیاط قدم می زدند که من هم با ایشان رفتم. ‏

‏   امام فرمودند: «می خواهی کجا بروی؟»‏

‏گفتم: حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏   گفتند: چه خبره؟ گفتم: مثل اینکه امروز، روز تولد حضرت عبدالعظیم‏‎ ‎‏است، می خواهم به زیارت بروم. ‏


‏   آقا فرمودند: (با خنده) شما زنها هم برای خودتان دنبال یک بهانه‏‎ ‎‏می گردید که یک گشت و گذاری بکنید، حالا این هم که پیدا شده و‏‎ ‎‏می خواهی بروی حرم حضرت عبدالعظیم.‏

‏   من با خنده گفتم: بله دیگر، ما هم همین طور هستیم، به همین چیزها خوش‏‎ ‎‏هستیم.‏

‏   گفتند: «حتما تا ساعت ده برگردی که من یک دفعه دیگر شما را ببینم.»‏

‏   چون قرار بود ساعت ده یعنی بعد از خوردن شام برای خواب بروند‏‎ ‎‏بیمارستان بخوابند تا پزشکان بتوانند قبلاً کارهای مقدماتی مانند آزمایش و‏‎ ‎‏معاینات لازمه را برای عمل جراحی انجام بدهند. من از حرم که برگشتم اتفاقا‏‎ ‎‏چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود. ‏

‏   فرمودند: «دیر کردی، من خیلی نگران بودم.»‏

‏   گفتم: چرا!‏

‏   فرمودند:«خوب من فکر کردم دیگر شما را نمی بینم.»‏

‏   شام آماده شد، من اشتها به غذا نداشتم. ایشان یک مقدار خیلی کم شاید‏‎ ‎‏یکی دو لقمه غذا خوردند و فرمودند: «حالا من یکی دو تا سفارش به شما‏‎ ‎‏دارم: دیگر من برنمی گردم، ولی از شما این را می خواهم که در مرگ من جزع‏‎ ‎‏و فزع نکنید، من از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. شما مواظب باشید‏‎ ‎‏گریه و زاری نکنید دیگر مساله همین است.»‏

‏   من بودم، خانم (همسر امام) بودند، الان دقیق یادم نیست فکر می کنم زهرا‏‎ ‎‏خانم اشراقی بودند، نمی دانم کس دیگری بود یا نه. شنیدن این مساله برای ما‏‎ ‎‏دشوار بود، همه منقلب شده بودند. خانم گفتند: نه آقا، ان شاءاللهخوب‏‎ ‎‏می شوید، کسالت همیشه همین است، جراحی می کنند.‏


‏   فرمودند: «نه، من دیگر برنمی گردم. ولی این را برای شما بگویم، رفتن‏‎ ‎‏خیلی دشوار است، رفتن خیلی دشوار است.»‏

‏   من گفتم: آقا شما این حرفها را می زنید ما خیلی مایوس می شویم. برای این‏‎ ‎‏که تا آنجا که من دیده ام، گر چه سنم زیاد نیست، افرادی که با شما بوده اند،‏‎ ‎‏نقل می کنند: شما به تمام واجبات عمل کرده اید که هیچ؛ محرمات هم هیچی‏‎ ‎‏انجام نداده اید، حتی تمام اعمال مستحبی را انجام داده اید و حتی اکثر‏‎ ‎‏مکروهات را هم انجام نداده اید. اگر واقعا برای شما هم دشوار باشد پس ما‏‎ ‎‏چه بگوییم. ما خیلی مایوس می شویم.‏

‏   فرمودند: «نه، از رحمت خدا که نباید مایوس باشید، این خود بیشترین گناه‏‎ ‎‏است که از رحمت خدا مایوس باشید، اما این را بدانید که رفتن خیلی دشوار‏‎ ‎‏است، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم.»‏

‏گفتم: ولی آقا این حرفها برای ما خیلی سخت است که شما می زنید، چون که‏‎ ‎‏واقعا اگر اینجور باشد، ما خیلی می ترسیم، نگرانیم و ناراحت هستیم. ‏

‏   فرمودند: «واقعا همین جور است. جایی که حضرت سجاد(ع) گریه‏‎ ‎‏می کردند و می فرمودند: ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد، من دیگر‏‎ ‎‏عملی دارم که بخواهم به آن خوشحال و دلگرم باشم؟ من فقط به فضل‏‎ ‎‏خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل‏‎ ‎‏خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است».‏

‏   پزشکان آمدند و امام فرمودند: «موقع رفتن است». ‏

‏   ایشان یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا‏‎ ‎‏نگاه خداحافظی بود. حتی از درب که بیرون رفتند یک نگاهی به درب کردند‏‎ ‎‏و رفتند.‏


‏   فرمودند: من دیگر برنمی گردم و رفتند بیمارستان و بستری شدند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   روزی که می خواستند امام را جراحی کنند، من و تعدادی دیگر بیرون‏‎ ‎‏بودیم. البته تلویزیون مدار بسته تمام مدت جراحی را نشان می داد. یادم هست‏‎ ‎‏که خانم زهرا مصطفوی در سالن بیمارستان نشسته بودند. حاج احمد آقا‏‎ ‎‏ظاهرا داخل اتاق عمل بود. ولی خودم پشت راهروی بیمارستان بودم.‏‎ ‎‏تلویزیون را از بیرون می دیدم. تنها ایستاده بودم، بعدا یکی دو نفر آمدند پیش‏‎ ‎‏من. تنها کاری که می توانستم بکنم، دعا کردن بود. نمی دانم چند ساعت طول‏‎ ‎‏کشید ولی به هر حال عمل تمام شد و آن چیزی که از قیافه پزشکان برمی آمد‏‎ ‎‏این بود که ظاهرا فکر نمی کردند زخم اینقدر عمیق و وسیع باشد. جراحی‏‎ ‎‏تمام شد. مدتی گذشت تا امام به هوش بیایند. برای من خیلی جالب بود تا ببینم‏‎ ‎‏اولین کلمه ای که موقع به هوش آمدن از امام می شنوم، چیست؟ من همان‏‎ ‎‏طور آنجا ایستاده بودم. بعد که امام را آوردند، من تصورم این است اول‏‎ ‎‏کلمه ای که به هوش آمدن ایشان را مشخص می کرد، «اللهاکبر»، بود یا جمله‏‎ ‎‏«لا اله الا اللّه ». بعد دیگر کم کم امام حالشان بهتر شد و ما قدری امیدوار شدیم.‏‎ ‎‏می گفتند: مساله ای نیست، زخم را برداشته اند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   حضرت امام یکی دو روز بعد از عمل حالشان خیلی خوب بود. وقتی که‏‎ ‎‏ما می رفتیم، می گفتیم آقا الحمدللهحالتان خیلی خوب است، فقط چشمانشان‏‎ ‎‏را باز می کردند و دیگر هیچی نمی گفتند. می گفتیم پزشکان از شما راضی‏

‏هستند. ‏

‏   می فرمودند: «الحمدللّه ، الحمدللّه ».‏

‏   می گفتیم: حالتان خوب است. ‏

‏   می فرمودند: «الحمدللّه ».‏

‏   یکبار ناله ای، شکایتی، چیزی نشنیدیم. دو سه روزی گذشت، واقعا حال‏‎ ‎‏ایشان رو به بهبودی می رفت، تقریبا روز سوم یا چهارم بود، رفتیم خدمت‏‎ ‎‏ایشان گفتیم: آقا، الحمدللهحالتان خیلی خوب شده است.‏

‏   فرمودند: «الحمدللّه ».‏

‏   ـ گفتم: ولی پزشکان خیلی راضی هستند. ‏

‏   گفتند: «نمی دانم».‏

‏   دیگر هیچی نگفتند. بعد علی آمد. خوب می آمد پیش ایشان، یک روز‏‎ ‎‏من به امام گفتم: آقا، علی می گوید: من می خواهم با آقا بازی کنم، دوست‏‎ ‎‏ندارم آقا روی تخت خوابیده باشند، من به او گفتم: صبر کن ان شاءاللهدو سه‏‎ ‎‏روز دیگر آقا می آیند بیرون و با هم بازی می کنید، راه می روید و ... .‏

‏   امام گفتند: «نه، دو سه روز دیگر در کار نیست، وعده به او نده».‏

‏   گفتم: نه آقا، الحمدللهحالتان خیلی خوب است. ‏

‏   فرمودند: «نه، چی خوب است؟ کجایش خوب است؟».‏

‏   دکترها می گفتند: ایشان درد دارند، اما ما یک آخ و ناله از ایشان نشنیدیم،‏‎ ‎‏چشمشان را می بستند و زیر لب دعا می کردند؛ فقط همیشه توجه ایشان به‏‎ ‎‏وقت نماز بود؛ یعنی مثلاً از موقعی که ساعت 11 می شد، مرتب می پرسیدند‏‎ ‎‏ساعت چنده؟ ساعت چنده؟ برای اینکه مقید بودند اول ظهر نمازشان را‏‎ ‎‏بخوانند. باور کنید از ساعت 30 / 10 تا 12 نگران وقت نماز بودند. نمازشان‏

‏را که می خواندند یک آرامشی پیدا می کردند و دوباره چشمها را می بستند.‏‎ ‎‏گاهی ما به ایشان می گفتیم: حالتان خیلی خوب است. فقط می فرمودند: «چی‏‎ ‎‏بگم؟ چه می دانید از حال من؟»‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   یک روز من نزد ایشان بودم، خوب ایشان خیلی متوجه بودند، یعنی اصلاً‏‎ ‎‏جوری به ریزه کاریها و ظرافتها توجه داشتند که من اصلاً به عمرم ندیدم در‏‎ ‎‏کسی باشد. اینقدر متوجه، اینقدر عاطفی. چشمانشان را باز کردند و پرسیدند:‏‎ ‎‏«تنها هستی؟»‏

‏   ـ بله.‏

‏   ـ «پس بلند شو برو، حوصله ات سر می رود».‏

‏   ـ نه من حوصله ام سر نمی رود.‏

‏   ـ «آخر من که مریض هستم، پیر که هستم، در بیمارستان که هستم، تو‏‎ ‎‏جوان هستی، خوب در چنین شرایطی، امکان اینکه حوصله ات سر برود‏‎ ‎‏وجود دارد.»‏

‏   ـ نه، من حوصله ام سر نمی رود. حاضرم ساعتها و روزها بنشینم تا شما یک‏‎ ‎‏لحظه چشم هایتان را باز کنید تا من نگاهتان کنم، این برای من کافی است و من‏‎ ‎‏حوصله ام سر نمی رود. چشمهایشان را بستند و گفتند:‏

‏   ـ «پس تعریف کن، یک چیزی بگو».‏

‏   ـ چی بگویم؟ خوب فکر کردم حوصله شنیدن ندارند، ولی به خاطر اینکه‏‎ ‎‏من حوصله ام سر نرود می گویند حرفی بزنم. مقداری گذشت. شاید عصری‏‎ ‎‏بود، رفتم دیدم ضعف دارند. ‏


‏   گفتم: آقا یک ذره شربت بخورید. چشمانشان را باز کردند گفتند:‏‎ ‎‏«شربت مرگ».‏

‏   ـ نه شربت قند. شربت گلاب. دیگر هیچی نگفتند. یکی دو روز بعد‏‎ ‎‏خدمتشان عرض کردم: آقا الحمدللهحالتان که خیلی خوب است. ‏

‏   ـ «نمی فهمید شماها که من چه می کشم. همان بهتر که نمی فهمید من چه‏‎ ‎‏می کشم». ‏

‏   پزشکان می گفتند: مریضی ایشان خیلی درد دارد و پیدا هم بود. ولی هیچ‏‎ ‎‏ناراحتی، صدایی، ناله ای یک حرفی، یک ادای صوتی، بیانگر این باشد که‏‎ ‎‏اظهار ناراحتی بکنند وجود نداشت، فقط و فقط ناراحتی ایشان این بود که‏‎ ‎‏مبادا فضیلت اول وقت نماز را درک نکنند. سوالشان این بود که کی نماز‏‎ ‎‏می شود؟ ظهر، مغرب، نصف شب، حتی نماز شبشان را با آن حالت چشمان‏‎ ‎‏بسته می خواندند. با حرکات چشم و ابرو نماز می خواندند. تمام نگرانی ایشان‏‎ ‎‏جهت ادای همین فرائض شان بود و هیچ نگرانی دیگر نداشتند. ‏

‏   مطابق نظر پزشکان برای حضرت امام (س) درد زیاد بود ولی ایشان‏‎ ‎‏آرامش داشتند. گر چه مسکن تزریق می کردند. ولی ایشان ارتباطش با جای‏‎ ‎‏دیگر بود و از جای دیگر نیرو می گرفتند. چون پزشکان می گفتند این عمل با‏‎ ‎‏این سن و این تحمل یک مقداری غیرعادی به نظر می رسد. ‏

‏   باز من یادم می آید که یکدفعه برای امام مشکلی پیش آمد، دقیقا یادم‏‎ ‎‏نیست که مشکل چه بود. پزشکان گفتند که اگر حالت بهبودی حاصل نیاید،‏‎ ‎‏مجبوریم عملی انجام دهیم که خیلی دردآور است. من قبلاً در مفاتیح دیده‏‎ ‎‏بودم که برای این درد خاص، دعای ویژه ای موثر است. یادم هست پهلوی‏‎ ‎‏امام نشسته بودم. آمدند و به امام گفتند که ما چنین کاری را باید بکنیم. وقتی‏

‏رفتند، من به آقا گفتم که می خواهید من این دعای خاص را برایتان بخوانم.‏‎ ‎‏گفتند: «کدام دعا؟» گفتم: دعایی که در مفاتیح نوشته شده و مخصوص همین‏‎ ‎‏درد است. گفتند: «خوب، بخوان.» گفتم: پس بروم آن دعا را بیاورم، چون‏‎ ‎‏حفظ نبودم. گفتند: «خوب، حالا بنشین، بعدا که منزل رفتی، بیاور». یک‏‎ ‎‏مقداری نشستم. خودم نگران بودم، بلند شدم، رفتم آن دعا را برداشتم و‏‎ ‎‏آمدم بالای سرشان نشستم. چند بار باید این دعا را می خواندم و باید دست را‏‎ ‎‏روی موضع درد می گذاشتم و می خواندم. این کار انجام شد و جالب این بود‏‎ ‎‏که ضرورت عمل منتفی گردید. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   می دانید که حضرت امام به علی خیلی علاقه داشتند. حتی روزهای دوم و‏‎ ‎‏سوم که به هوش آمده بودند و حالشان خوب بود. فرمودند: «علی کجاست؟»‏

‏   ما علی را پهلوی ایشان می بردیم. بعد علی مثلاً فشار خون می گرفت و‏‎ ‎‏ایشان می فرمودند: «علی، حالم چطور است؟»‏

‏   علی می گفت: فشارتان 12 هست، ان شاءاللهحالتان خوب می شود، چیزی‏‎ ‎‏نیست. ‏

‏   بعد علی را بلند می کردند و می بوسیدند. تا دو روز به آخر مانده علی آقا را‏‎ ‎‏می بوسید. آن روز که رفتم آنجا، دیدم امام خیلی بی حال هستند، عرض‏‎ ‎‏کردم: ‏

‏   ـ آقا، علی را بیاورم اینجا.‏

‏   فرمودند: «نه، بچه ناراحت می شود». ‏

‏   به هر حال من رفتم علی را آوردم. علی را بلند کردم صورت ایشان را‏

‏بوسید. من نگاه کردم یک قطره اشک در چشم امام بود. ولی خودشان علی‏‎ ‎‏را نبوسیدند. شاید حتی حال بوسیدن را نداشتند. نمی دانم، شاید می خواستند‏‎ ‎‏همین تعلقاتی که داشتند، یعنی همین نحوه تعلق کوچکی که وجود داشت،‏‎ ‎‏بینشان همین هم بریده شود. که من فکر می کنم بیشتر به همین جهت بود که‏‎ ‎‏می خواستند این دل بستگی به علی را هم کنار بگذارند. علی آمد، علی را بلند‏‎ ‎‏کردم امام را بوسید، ایشان علی را نبوسیدند. حتی به ما فرمودند: «نیایید اینجا‏‎ ‎‏حوصله تان سر می رود تو بیمارستان». ‏

‏   می گفتیم: نه ما حوصله مان سر نمی رود.‏

‏   یکی از نزدیکان گفت: آقا ما برای آمدن به اینجا نوبت می گیریم. ما در‏‎ ‎‏بیرون با هم بگو مگو داریم، یکی می گوید. تو امروز بیشتر رفتی، تو سه دفعه‏‎ ‎‏رفتی، من نرفتم، ما سر آمدن به اینجا دعوا می کنیم.‏

‏   فرمودند: به هر حال خسته می شوید، محیط بیمارستان بد است، کسل‏‎ ‎‏کننده است، شماها نیایید ناراحت می شوید، من نمی خواهم بیایید. یا مثلاً‏‎ ‎‏وقتی می رفتیم آنجا، می فرمودند: «ناهار خوردید؟ چکار می کنید؟ کجا‏‎ ‎‏هستید؟»‏

‏   می گفتم: بیرون همه نشسته ایم، دور هم جمع هستیم، ابراز می کردیم که ما‏‎ ‎‏خیلی خوشحال هستیم. شما حالتان خوب است وایشان هم نگران حال ما‏‎ ‎‏بودند. مدام ما به ایشان می گفتم حال ما خوب است. البته ایشان چون حالشان‏‎ ‎‏چندان خوب نبود، حتی در همین لحظات آخر هیچ وقت حرفی که ممکن‏‎ ‎‏است بوی دروغ یا حرفی که غیر صادقانه باشد، نمی گفتند. هیچ وقت‏‎ ‎‏نمی گفتند: حالم خوب است حتی در همین لحظات برای این که واقعا حالشان‏‎ ‎‏خوب نبود ولی همیشه می فرمودند: نگران نباشید، شما چکار می کنید؟ مثلاً‏

‏بعضی ها می گفتند: حالتان چطور است، نمی گفتند مثلاً خوب هستم یا بد‏‎ ‎‏هستم. اما یک وقتی احساس می کردیم خیلی رنگ به رنگ می شوند، درد‏‎ ‎‏دارند، می گفتیم: چطورید؟ می گفتند: «الحمدللّه ، الحمدللّه » وقتی الحمدللّه ‏‎ ‎‏می گفتند فهمیدیم که باید ناراحتی داشته باشند. می گفتیم: درد دارید؟‏‎ ‎‏می گفتند: «بله» می گفتیم: خیلی؟ می گفتند: «خیلی» وگرنه اگر طور دیگری‏‎ ‎‏سوال می کردیم، اظهار درد نمی کردند.‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   یکروز من پیش امام بودم، امام داستانی را از یک عارف تعریف کردند.‏‎ ‎‏اسم آن عارف یادم نیست. گفتند که: «وقتی پایان عمر آن عارف بود، با‏‎ ‎‏خودش خلوت کرد، دید که تمام تعلقات خود را دور ریخته، یعنی به هیچی‏‎ ‎‏دلبستگی ندارد؛ فقط یک چیز از اینکه بتواند کاملاً به دوست بپیوندند، مانع‏‎ ‎‏می شود و آن بچه کوچکی در خانواده اش بود که به آن علاقه داشت و آن‏‎ ‎‏علاقه نمی گذاشت تمام وجودش خالی شود و بتواند به حق برسد.»‏

‏   این قضیه را تعریف کردند و تمام شد. باز یکی دو روز گذشت. چون ما‏‎ ‎‏گاهی که می رفتیم، دکترها می گفتند: با امام حرف بزنید، بگذارید ایشان حرف‏‎ ‎‏بزنند تا برای ایشان حرکتی ایجاد کند و همین موجب بهتر شدن حالشان شود.‏‎ ‎‏ولی خوب حرف در آوردن از امام کار مشکلی بود. چون باید سوالی‏‎ ‎‏می کردیم که امام ذوقش را داشته باشند که در آن شرایط پاسخ بدهند. بنابراین‏‎ ‎‏هر کدام از ما که می رفتیم، دنبال این بودیم که چه بگوییم که امام خوششان‏‎ ‎‏بیاید، گوش کنند و به آن پاسخ دهند. آن قضیه هم گذشت، مدتی که گذشت‏‎ ‎‏دیدم کسی آمد و گفت که: امام گفتند: «علی را پیش من نیاور». من بلافاصله‏

‏یاد حرف ایشان افتادم که آن داستان را بیخودی تعریف نکرده بودند. هیچی‏‎ ‎‏نگفتم، با کسی هم حرفی نزدم. فقط پرسیدم: امام نگفتند چرا؟ آن فرد پاسخ‏‎ ‎‏داد: چرا؛ من پرسیدم آقا، علی را بیاورم پیشتان؟ گفتند که: «نه، بچه کسل‏‎ ‎‏می شود، محیط بیمارستان اذیتش می کند. خسته می شود». ولی من متوجه شدم‏‎ ‎‏که مساله از جای دیگری آب می خورد. مگر فقط امروز بیمارستان کسل‏‎ ‎‏می کند؟ ده روز است که هر روز علی می آید. آقا مرتب سراغش را می گرفتند‏‎ ‎‏و می گفتند: «علی اگر بیدار شده، بیاید.»‏

‏   این قضیه تمام شد. باز من خودم رفتم پیششان. وقتی نشستم با ایشان‏‎ ‎‏صحبت کردم. خوب، چیزهایی را که فکر می کردم دوست دارند برایشان‏‎ ‎‏تعریف می کردم. آن روز هم شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای. امام‏‎ ‎‏چشمهایشان را باز کردند، اول نگاه کردند و گفتند که: «دیگر حرف نزن.» من‏‎ ‎‏متوجه شدم که باز مساله چیز دیگری است. گفتم: چشم. بعد گفتم: می خواهید‏‎ ‎‏من بروم؟ چشمهایشان را روی هم گذاشتند و هیچی نگفتند. ‏

‏   در تمام این مدت که پیششان بودم، اولین بار بود که این حرف را از ایشان‏‎ ‎‏می شنیدم. در حال من فهمیدم که باید بروم. و بعد از آن روز دیگر برنگشتم و‏‎ ‎‏فکر می کنم فردای آن روز جریان ارتحال اتفاق افتاد. ‏

‏   وقتی که حالشان بد شد، همه اهل خانه را صدا کردند که بیایید. امام دیگر‏‎ ‎‏حالشان خیلی بد بود، ولی من نرفتم. شاید بقیه تعجب می کردند ولی من تا‏‎ ‎‏آخر توی اتاق نرفتم. بعدا هم هر موقع که می رفتم در سالن بیمارستان‏‎ ‎‏می ایستادم و از تلویزیون تماشا می کردم. احساس می کردم که میل باطنی امام‏‎ ‎‏این بود. ‏


‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   قبل از اینکه امام بیمار شوند در ماه رمضان یک امتحانی داشتم که‏‎ ‎‏می خواستم خودم را برای امتحان آماده کنم. می رفتم درس می خواندم.‏‎ ‎‏ایشان هم می دانستند که امتحان من همین روزهاست. وقتی به بیمارستان به‏‎ ‎‏ملاقات ایشان می رفتم از من سوال می کردند چرا نمی روی درس بخوانی؟‏‎ ‎‏می گفتم: خوب، می خوانم در حالی که اصلاً فکرمان کار نمی کرد و حتی یادم‏‎ ‎‏نبود که درس و امتحان دارم. با یک آشفتگی خاصی تمام وقت، چشممان به‏‎ ‎‏در بیمارستان بود و نگاهمان به کسی که از بیمارستان می آید. به طور کلی فکر‏‎ ‎‏ما کار نمی کرد. نمی فهمیدیم چه موقع روز می شود و چه موقع شب تا برسد به‏‎ ‎‏اینکه بتوانم درس بخوانم.‏

‏   عرض کردم: به موقع درس هم می خوانم و به موقع هم بیمارستان به‏‎ ‎‏عیادت می آیم‏

‏   فرمودند: خوب، درست را بخوان.‏

‏   جواب دادم: بله، حتما، ولی یک ساعتی را هم بالاخره استراحت‏‎ ‎‏می خواهیم، موقع استراحت می آییم اینجا شما را ببینیم. حتی آن لحظات هم‏‎ ‎‏به فکر تک تک برنامه ها بودند. یادم هست آقا مسیح (نوه اشان) از قم آمده‏‎ ‎‏بودند. دو روز که ماندند امام به ایشان فرمودند: «مسیح چرا اینقدر اینجا‏‎ ‎‏ماندی؟ چرا نمی روی درس؟ مگر درسها تعطیل شده، درسها که تعطیل نیست‏‎ ‎‏چرا نمی روی؟‏

‏   مسیح: می روم.‏

‏   ـ «برو، برو به درست برس.»‏

‏   ایشان هم دلش نمی خواست برود، از آن طرف هم برود پیش امام به‏

‏ایشان می فرمایند: «چرا نرفتی؟» یک حالتی مانده بود که هم دوست داشت‏‎ ‎‏نزد امام باشد و هم مورد سوال واقع می شد، که چرا نرفتی چرا درس را رها‏‎ ‎‏کرده ای؟!‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   یک روز جمعه من بالای سر امام نشسته بودم. آقای هاشمی رفسنجانی‏‎ ‎‏آنجا آمدند و به امام گفتند آقا من آمدم خدمت شما و می خواهم به نماز‏‎ ‎‏جمعه بروم و آمدم حال شما را ببینم که مژده برای امت داشته باشم. ابتدا فقط‏‎ ‎‏چشمان را باز کردند یک نگاهی به آقای هاشمی کردند و هیچی نگفتند پس‏‎ ‎‏از اندکی مکث فرمودند: «از مردم بخواهید دعا کنند که خدا من را بپذیرد.»‏

‏   چون امام آهسته فرمودند، آقای هاشمی زیاد متوجه این نکته نشدند.‏‎ ‎‏احمد آقا هم بالای سر ایشان ایستاده بودند. آقای هاشمی پرسیدند: مطلب چه‏‎ ‎‏بود؟ احمد آقا گفت: به شما می گویم که امام چه فرموده اند. احمد آقا و آقای‏‎ ‎‏هاشمی بیرون از اتاق رفتند. احمد آقا برگشت داخل به امام عرض کردند‏‎ ‎‏آقای هاشمی می گویند، من اگر این جمله را به مردم بگویم، خوب مردم که‏‎ ‎‏این قدر نگران هستند، دیگر حالشان را نمی فهمند، و این موجب می شود که‏‎ ‎‏ناراحتی و نگرانی بیشتر شود. اگر شما صلاح می دانید. جمله دیگری بفرمایید‏‎ ‎‏که برای مردم امیدوار کننده باشد. امام چشم ها را باز کردند و جمله ای بدین‏‎ ‎‏مضمون فرمودند: «واقعیت همین است دیگر. ولی خوب بگویید، اگر ان‏‎ ‎‏شاءاللهخوب شدم، خودم از مردم تشکر می کنم». ‏

‏   آقای هاشمی رفتند نماز جمعه آن جمله را گفتند. بعد تحلیل و توجیه‏‎ ‎‏کردند و بعد حرف امام را زدند. ‏


‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   یک روز آقای معلم که ظاهرا با امام هم دوره بوده اند به ملاقات آمدند.‏‎ ‎‏من آقای معلم را نمی شناختم ولی می دانستم ایشان انگشتری به امام هدیه‏‎ ‎‏کرده بودند که حضرت امام همیشه آن را به دست داشتند. ‏

‏   خود حضرت امام در پاریس به من فرمودند: «این انگشتر را آقای معلم به‏‎ ‎‏من هدیه کرده است». در این دوران هم گاهی صحبتی از آقای معلم شده بود‏‎ ‎‏و من هم شنیده بودم. آقای معلم آمد تو اتاق پایین تخت امام ایستاد. نه او‏‎ ‎‏حرفی زد ـ غیر از سلام ـ نه امام، فقط به هم نگاه می کردند. فقط و فقط نگاه.‏‎ ‎‏آقای معلم نگاه می کرد و دعا می خواند، امام هم فقط نگاه می کردند. حرف‏‎ ‎‏این دو با چشم بیشتر بود، به جای اینکه با زبان باشد، با چشم خیلی مطالب به‏‎ ‎‏هم می گفتند. بعد آقای معلم خداحافظی کرد و رفت. من خیلی منقلب شده‏‎ ‎‏بودم. می خواستم یک حرفی بزنم. چون پزشکان سفارش کرده بودند با امام‏‎ ‎‏صحبت کنید، نگذارید خوابشان ببرد. شب ساعت 8 یا 9 بود. برای اینکه‏‎ ‎‏حرفی زده باشم راجع به آقای معلم پرسیدم.‏

‏   عرض کردم: آقا، این آقای معلم کیست؟ ایشان که معمم نیستند، چه‏‎ ‎‏آشنایی با شما دارند؟ فرمودند: «با ایشان هم مدرسه ای بودم، همدرس‏‎ ‎‏نبودیم، ولی من تعجب می کنم چون او وادی دیگری بود، من در وادی‏‎ ‎‏دیگری، او یکسری مسائل را اعتقاد داشت که من به آنها بی اعتقاد بودم، به‏‎ ‎‏آن گونه مسائل که او اعتقاد داشت، ولی من نمی دانم چه چیزی بود که ما با‏‎ ‎‏هم رفیق بودیم! چه چیزی داشت که ما با هم رفیق شدیم. ‏


‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   روز پنج شنبه صبح من رفته بودم بیرون. خوب حال امام بهتر شده بود. من‏‎ ‎‏که برگشتم کسی به من مژده داد که امام حالشان بهتر شده و ایشان را به حیاط‏‎ ‎‏آورده اند. خیلی خوشحال شدم تا آمدم خودم را به آنجا برسانم، ایشان را‏‎ ‎‏مجددا به اتاق منتقل کرده بودند. ‏

‏   عصر همان روز منزل آقای توسلی دعای توسل گرفته بودند. خانمها جمع‏‎ ‎‏می شدند که برای سلامتی امام دعا کنند. من با خود گفتم: اول بروم امام را‏‎ ‎‏ببینم بعد آنجا بروم. از آن خبر واقعا ما یک حالت نشاطی پیدا کرده بودیم‏‎ ‎‏که الحمدللهخوب شدند و توی حیاط آمدند. اتفاقا آقا جان (آقای سلطانی)‏‎ ‎‏از قم برای عیادت امام تشریف آورده بودند. ایشان نشستند کنار تخت امام.‏‎ ‎‏امام با یک خنده ای نگاه کردند به آقا جان و فرمودند: «آقا من از شما التماس‏‎ ‎‏دعا دارم، شما دعا کنید خدا من را بپذیرد».‏

‏   آقای سلطانی: نه ان شاءاللهکه خداوند به شما سلامتی و عافیت و طول عمر‏‎ ‎‏بدهد. ‏

‏   ـ «نه، دیگر آقا اینها حرف است دیگر خداحافظ، فقط شما دعا کنید خدا‏‎ ‎‏من را بپذیرد».‏

‏   اتفاقا این را که گفتند، طولی نکشید که یک ناراحتی قلبی برای ایشان پیش‏‎ ‎‏آمد. یک مرتبه دیدم پزشکان با عجله فوری نوار و دستگاه آوردند، نوار‏‎ ‎‏گرفتند. تخت را فوری بردند توی اتاق مراقبتهای ویژه.‏

‏   پرسیدیم: چی شده؟ ‏

‏   گفتند: یک ناراحتی قلبی برای امام پیش آمده، یک حمله قلبی بود که به‏‎ ‎‏هر حال کنترل کردند.‏


‏   ولی آن روزهایی بود که دیگر حال ایشان روز به روز و لحظه به لحظه‏‎ ‎‏بدتر می شد. مثل اینکه آن ناراحتی که داشتند تمام بدن را گرفت. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   یک روز خانم آمدند آنجا برای ملاقات، آقا چون می دانستند که خانم‏‎ ‎‏کمر درد دارند، فرمودند: «خانم، این راهرو و اتاق شما پله دارد نباید تا اینجا‏‎ ‎‏می آمدید، کمرتان درد می گیرد». خانم گفتند: من دوست دارم بیایم شما را‏‎ ‎‏ببینم. ‏

‏   امام فرمودند: «عیبی ندارد، من هم دوست دارم، ولی نگران حال شما‏‎ ‎‏هستم، شما کمرتان درد می کند، نیایید». امام همان طور که خوابیده بودند،‏‎ ‎‏یک صندلی نشان دادند به خانم و فرمودند: «بنشینید، حال شما چطور است؟‏‎ ‎‏راحت هستید؟» در همان حالتی که خوابیده بودند، باز احترامی که همیشه‏‎ ‎‏برای خانم قائل بودند، تا همان لحظات آخر هم همان احترام برقرار بود و با‏‎ ‎‏یک احترام خاصی، حتی با همان چشم، با یک احترام خاصی با ایشان‏‎ ‎‏صحبت می کردند.‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   امام این بار که می خواستند بیمارستان بروند، جلو درب بیمارستان به‏‎ ‎‏محضی که رسیده بودند، احمد آقا را بغل کرده و بوسیده بودند. این حالت‏‎ ‎‏برای دکترها خیلی ناراحت کننده بود، برای اینکه چنین چیزی را از امام ندیده‏‎ ‎‏بودند که آن همه اوج علاقه ای که داشتند به این شکل اظهار بکنند. یا مثلاً آن‏‎ ‎‏دفعات قبل که امام حالشان بد شد، من یادم هست که احمد آقا را صدا کردند،‏

‏خانم را صدا زدند. دست خانم را گذاشتند در دست احمد آقا و گفتند: «احمد‏‎ ‎‏آقا، مواظب خانم باش. مواظب مادرت باش. مواظب خانم باشید». ‏

‏   این دفعه هم باز سفارش زیادی به احمد آقا کردند، ولی این حرکت را‏‎ ‎‏یادم نمی آید قبلاً کرده باشند. البته در کل، سفارش خانم را خیلی کردند. به‏‎ ‎‏احمد آقا به دختر خانمها، خیلی سفارش کردند. ‏