سال 58 بود که در قم و منزل آقای اشراقی ناراحتی قلبی برای حضرت امام پیش آمد. مدتی آقایان دکترها به آنجا رفت و آمد داشتند تا اینکه قرار شد آقا به تهران منتقل شوند. یادم می آید که حضرت امام در حالیکه روی تخت خوابیده بودند، خانم و احمد آقا را صدا کرده و دست حاج خانم را گذاشتند توی دست حاج سید احمد آقا و گفتند: «احمد مراقب خانم باش، خانم خیلی زحمت کشیده است، مراقب ایشان باشید.»
البته گر چه حضرت امام مقداری ناراحتی و درد داشتند، اما حالشان چندان بد نبود و ما هم در آنجا پس از سفارش مراقبت از حاج خانم به احمد آقا، مقداری شوخی کردیم و خندیدیم. قرار بود همان شب امام را به تهران منتقل کنند. خاطره خیلی جالب و عجیبی که یادم می آید این است که آن روزها مردم زیادی به ملاقات حضرت امام می آمدند. ولی زمانی که متوجه شدند ایشان مریض است و بر اثر کسالت امکان ملاقات نیست، بسیار ناراحت شدند. اما این مردمی که همواره از اشتیاق دیدار امام با شور و شوق شعار می دادند، زمانی که آمبولانس حامل امام در کوچه حرکت می کرد، گر چه کوچه مملو از جمعیت بود اما بدون اینکه هماهنگی قبلی صورت بگیرد، همگی صداها را در سینه حبس کرده و کوچکترین صدایی به گوش نمی رسید. زمانی که آمبولانس دور شد، سکوت مطلق جمع شکست و صداها به صورت فریاد و ناله بلند شد و همگی دستها را با تضرع به درگاه خداوند بلند کرده و سلامتی امام را درخواست کردند.
جالب است بدانید که در همان زمان بنی صدر هر گاه به دیدار امام می آمد،
همه اش حرفهای اختلاف انگیز و تفرقه افکن می زد که این موضوع بسیار ناراحت کننده بود و من معمولاً به گزارشها و شیوه کار ایشان در طرح مسائل اعتراض داشتم. ما معمولاً سعی می کردیم مسائلی را که برای ایشان جالب و خوش آیند است نقل کنیم. از جمله مساله نهضت سوادآموزی را که تازه شروع کرده و من هم به کمک یکی از دوستان تشکیلات قم را راه انداخته و هر روز گزارش آن را به حضرت امام می دادیم و آن بزرگوار با علاقه خاصی موضوع را دنبال می کردند و برایشان جالب بود. خاطره شیرینی از همان روزها به یاد دارم که روزی یکی از خانم معلمها گفت: بعضی از خانمهایی که ثبت نام کرده اند، مرتب به کلاس درس حاضر نمی شوند و می گویند آدم اگر هر روز جایی برود، سبک می شود! او از من درخواست کرد که شما بیا و با اینها صحبت کن که خلاصه من به آنها گفتم اهمیت کلاس درس در تعطیل نکردن آن است و ادب، به حضور همه روزه در کلاس اقتضا دارد و ... .
وقتی این موضوع را برای حضرت امام نقل کردم، خیلی خوششان آمد و بسیار خندیدند.
* * *
سال 65 بود و من علی را باردار بودم. امام هم خیلی مراقب بودند و مراقبت خاصی از من می کردند. هر وقت به دیدارشان می رفتم، سیبی را که ضمن تلاوت قرآن و رسیدن به سوره یوسف دعای خاصی را خوانده و به آن سیب می دمیدند، آن را به من می دادند. اگر می خواستم استکان بلند کنم، می گفتند: «سنگین نباشد».
ضمنا آن روزها برای کنترل اوضاع و احوال مریضی حضرت امام به
دستور حاج سید احمد آقا در جاهای مختلف زنگ اخبار تعبیه شده بود. آن روز بعد از ظهر بود و من در خانه تنها بودم. یکدفعه دیدم زنگ زده شد. پریدم، رفتم اتاق آقا. دیدم که در دستشویی ایستاده اند و رنگشان هم یک مقداری تغییر کرده است. در درگاه دستشویی بودند. گفتم: آقا، حالتان خوب نیست؟ گفتند که «به طبیب بگو» همین جمله را گفتند. گفتم که دستتان را بگذارید روی شانه من، گذاشتند. من احساس کردم حالشان اصلاً مناسب نیست، تنها کاری که کردم این بود که دو تا دستهای امام را گذاشتم روی دو تا شانه هایم و آرام نشستم روی زمین که ایشان زمین نخورند. نشستم و ایشان را خواباندم روی زمین. در همین موقع آقای دکتر پورمقدس سر رسید و بلافاصله شروع به کار کرد، فشار گرفت، دید فشار ندارند و بعد شروع کرد به اقدامات پزشکی. احمد آقا هم نبود. یک جلسه فوری بود که خبر کرده بودند و ایشان آنجا بود. آقای انصاری آمدند. البته یک دقیقه ای طول کشید تا بقیه هم رسیدند. دکتر پورمقدس مرتب فشار می گرفت، می دید که فشار نمی آید. زیر پایشان را بلند کرد تا اینکه یواش یواش فشار آمد. من حالت دکتر یادم نمی رود که وقتی دید مقداری فشار بالا آمده است، بی اختیار افتاد روی دستگاه فشارسنج و دستگاه را بوسید. بعد دیگر امام چشمهایشان را باز کردند و کمی حالشان بهتر شد، بستری درست کردند و امام را خوابانیدند. چند دقیقه ای گذشت، حاج احمد آقا هم آمدند و امام را به درمانگاه بقیه اللّه منتقل کردند.
در مورد احداث این درمانگاه احمد آقا می گفت: من فکر کردم که اگر یک کسالتی برای امام پیش بیاید و بخواهیم ایشان را به بیمارستان منتقل کنیم، اولاً باید این کار با سرعت انجام شود، ثانیا حفاظت و رعایت محیط و
کنترلش آسانتر باشد. از همه مهمتر وقتی امام به بیمارستانی منتقل شود، طبعا سایر بیماران راحت نیستند و چه از نظر حفاظتی و چه از نظر ملاقات کننده ها مشکلاتی پیش می آید. این است که باید برای امام جایی درست شود که هیچگونه زحمتی ایجاد نکند. امامی که همیشه تاکید داشته است به اندازه بال مگسی برای کسی زحمت و تکلفی نداشته باشد، خدا را خوش نمی آید به خاطر بیماری او مجبور شویم برای عده ای از بیماران مشکلاتی ایجاد کنیم. در نتیجه با بعضی از آقایان صحبت کرده بودند که یک اتاق عمل در حد اینکه فقط اگر کسالتی پیش آمد آنجا جوابگو باشد، درست کنند که طبعا مردم محل نیز از آن استفاده خواهند کرد.
* * *
در مورد سابقه کسالت امام باید بگویم آنچه که ما از ناراحتی ایشان می دانستیم، ناراحتی قلبی بود. پزشکان هم تیمی را تشکیل داده و از ایشان کاملاً مراقبت می کردند و به قول خودشان آن را مهار کرده بودند. مرتب می آمدند و امام را می دیدند. اگر احیانا تغییری در حال امام پیدا می شد، زود می رسیدند. برنامه ایشان طبق روال عادی بود کمی که قدم می زدند و خسته می شدند، می آمدند، می نشستند و اصلاً این حالت را نداشتند که اضافه بر برنامه دراز بکشند. تمام کارهایشان برنامه داشت و مثلاً اگر وقت خواب بعد از ظهر نبود، دراز نمی کشیدند ولی یک مرتبه متوجه شدیم که ضعف شدیدی دارند. من می دیدم که وقتی یک کمی راه می روند، خسته می شوند و می آیند و دراز می کشند و اظهار ضعف می کنند. ظاهرا خودشان در دستگاه گوارش یک ناراحتی احساس کرده و توسط حاج احمد آقا به دکترها گفته بودند.
دکترها بر همان اساس شروع به کار کردند. عده ای جمع شدند و آزمایشاتی انجام دادند. هر چه داروهای ویتامین دار و تقویتی می دادند، ضعف امام برطرف نمی شد. خلاصه متوجه شده بودند که خونریزی داخلی است و مساله جدی تر از یک ضعف معمولی می باشد. متخصصین دیگر را هم جمع کردند. مدتی از جهت غذا و دارو، تقویت و کنترل می کردند ولی ضعف امام بیشتر می شد. خود آن بزرگوار هم متوجه این ضعف غیر معمولی شده و بعضا از این وضع گلایه هایی هم داشتند. یادم است یکروز به اتاق ایشان رفتم، از بیرون و از قدم زدن می آمدند. چیزی به دستشان دادم. همیشه رسمشان این بود که وقتی چیزی به ایشان می دادیم به گونه ای تشکر می کردند، با یک جمله ای مثل ایدکم اللّه ، حفظکم اللهو ... آن روز هم همان طور که تشکر می کردند، گفتند: «پدر جان، نمی دانم به شما چه بگویم! می خواستم یک دعایی در حق شما بکنم؛ اگر بگویم پیر شوی، نمی دانم این دعا است یا نه؟ چون پیری خیلی درد و عوارض دارد. ولی خوب من دعا می کنم پیر شوی منتهی منهای عوارضش». من گفتم: آقا، اتفاقا شما که الحمدللهخیلی خوب هستید، از همه ما موفقترید؛ ما آرزو داریم و از خدا می خواهیم که مثل شما باشیم؛ شما در همه برنامه هایتان موفق و منظم هستید. ما هزار جور برنامه می ریزیم، نمی توانیم انجام دهیم. شما تمام کارهایتان را تنظیم می کنید. گفتند: «نه، پیری خیلی درد بدی است.»
علاوه بر خستگی مفرط حالت بی اشتهایی هم برای ایشان حادث شده بود. آن موقع مسئولین کشور، هر دو سه هفته یکبار در خانه ما جلسه داشتند. آقای خامنه ای بودند و آقای هاشمی و مهندس موسوی و گاهی هم آقای اردبیلی بودند. گاهی هم به تناسب موضوعات مطرح شده افراد دیگری می آمدند.
یکی از همین شبها که ظاهرا حاج احمد آقا به آقایان گفته بود و آقایان به منزل ما آمدند ولی نمی دانم جلسه ای مربوط به اوضاع کشور بود یا مربوط به بیماری حضرت امام (ره). وقتی که این جلسات در منزل ما برگزار می شد، حضرت امام هم می آمدند و مدتی در جلسه می نشستند و صحبتهایی هم می کردند. بعد که امام می رفتند، شام میهمانان داده می شد. حضرت امام برای شام سرسفره نمی نشستند. گاهی هم که من به ایشان می گفتم: چرا نمی نشینید؟ می گفتند: «برای آنها تکلّف ایجاد می شود، آنها اینطوری راحت ترند. من احساس می کنم، آنها در حضور من راحت نیستند.» امام رفتند و ما هم شام را کشیدیم.
خلاصه آن شب نمی دانم آنجا چه صحبتهایی شده بود. ظاهرا از کسالت امام به آقایان گفتند و آنها هم فکر می کنم بار اول بود که خبر کسالت امام را به طور جدی می شنیدند. چون اگر چه ما بیرون بودیم ولی من احساس می کردم جوّ داخل خیلی متشنج و غم انگیز است. برخلاف همه جلساتی که تشکیل می شد و با آمدن امام شور و هیجانی ایجاد می گردید؛ اما آن شب برخلاف جلسات قبل بود. یک شب عجیبی بود، حتی برای آن آقایانی که آنجا بودند. به هر حال وقتی امام آمدند بیرون، احمد آقا دنبالشان بود.
من امام را تا اتاق خودشان بدرقه کردم و بعد برگشتم شام مهمانها را دادم و دو مرتبه آمدم پیش امام. در آن شب قضیه ای اتفاق افتاد که تا حدودی باعث ناراحتی خیال ما شد. حضرت امام بعضی اوقات اشعاری می سرودند و آنها را در حاشیه روزنامه ها یا کاغذهای نامرغوبی می نوشتند. من همواره مترصد این اشعار بودم و برای جمع آوری آنها مُصّر بودم. بعضی خطوط و یا کلمات آن که ناخوانا بود، با راهنمایی و سفارش حاج احمد آقا و بدون اینکه
خود دستی در نوشته امام ببریم، آنها را خدمت ایشان می بردم تا خودشان اصلاح کنند. حتی یادم می آید گاهی نامه ای و یا نوشته ای که از امام بود و احتیاج به «نقطه» یا مثلاً «واوی» داشت، حتما باید خود حضرت امام اقدام می کردند. در این مورد حضرت امام می خندیدند و می گفتند: احمد چقدر وسواس دارد. اما احمد آقا می گفت: نه آقا این وسواس نیست، من به خودم اجازه نمی دهم که در نوشته شما دست ببرم. اصلاً به خط و نامه ای که شما می نویسید، نباید هیچ قلمی و لو نقطه ای اضافه نماید. حضرت امام می خندیدند و می گفتند: «احمد خیلی دقت دارد.»
مقداری از این اشعار نزد من مانده بود که برای اصلاح، آنها را به حضرت امام نداده بودم. آن شب پس از رفتن حضرت امام، حاج احمد آقا به من گفت: به تو گفتم اینها را زودتر تمام کن. و من در جواب گفتم که مساله ای نیست، هنوز وقت هست؛ با نارحتی پاسخ داد که معلوم نیست. گر چه من از ناراحتی حضرت امام چندان اطلاع نداشتم و آن را جزئی می دانستم اما این جمله ای که برای اولین بار از زبان احمد آقا شنیدم که معلوم نیست وقت باشد، برایم تکاندهنده بود و باعث ناراحتی خیال شد.
یادم می آید یکی دو روز قبل از این که حضرت امام (س)برای جراحی به بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون خانم کمرشان درد می کرد و بالا بودند و نمی توانستند از پله پایین بیایند. ایشان از جلو اتاق ما که رد می شدند، به من گفتند: «می آیی آنجا با هم ناهار بخوریم؟ چون خانم نمی توانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا چند نفر از دکترها آمده اند، با شما کار دارند.
امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان می روم پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند: دکترها می گویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمی دیدیم که مثلاً تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم می زدند، خسته می شدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده ام ناراحت است؛ و دکترها می گویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند.
امام فرمودند: «خانم من فردا می روم بیمارستان برای جراحی».
خانم: برای چی؟
امام: «خوب دیگر، من می روم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام می شود، من برنمی گردم».
خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءاللهبه سلامتی برمی گردید.
دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم.
امام فرمودند: «من می خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر خودم را کرده ام. دیگر هم مساله ای نیست، دارم فردا می روم بیمارستان، ولی ظاهرا این نهار آخری است که با هم می خوریم».
من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه!؟ یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی
کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که می روم بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب نباشم.
امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف می زنم».
دیگر چیزی نگفتیم ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم، می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم.
فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید، جوانها، بخصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می شود؛ شما پرهیز داشته باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری اخلاق زشت را باید دور کنید و بخصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی که غیبت می کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم.
من گفتم: آقا این سفارشها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این سفارشها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن برنامه ای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است. گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و هیچ مساله ای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا می گویم.
امام گفتند: «نه، هر چه دارم می گویم گوش کن، همین امروز، همین الان، برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»
گفتم: خیلی خوب، بعد آمدیم بیرون، اتفاقا یک خانمی آنجا آمده بودند که حاجتی داشتند. آقا به من گفتند: «مقداری پول به این خانم بده، بعدا بیا از من بگیر.»
گفتم: چشم، یک خرده گذشت، فرمودند: «یادت نرود، حتما بیایی از من بگیری.»
گفتم: چشم، می آیم.
فرمودند: «می ترسم من بمیرم و زیر دین تو بمانم.»
گفتم: نه مطمئن باشید، من می آیم می گیرم، به خاطر اینکه من هم ممکن است که بمیرم و این ارثیه بچه هاست! خندیدند، فرمودند: «نه، شماها ان شاءاللهزنده هستید و سالم هستید، ولی بیا بگیر، من می ترسم زیر دین تو بمیرم».
تقریبا ساعت 2 ناهارشان را خوردند و سپس خوابیدند. بعد از اینکه خوابیدند، ما آمدیم تو اتاق، ما هم حالمان واقعا خیلی منقلب بود و بسیار ناراحت و دلگیر بودیم. پیش خودم گفتم تنها راه این است که بروم حرم حضرت عبدالعظیم (ع) یک توسلی و یک دعایی بخوانم. برنامه رفتن تا ساعت 4 طول کشید و ایشان از خواب بیدار شدند. طبق برنامه از خواب که بیدار می شدند، یکی دو تا چایی می خوردند، بعد می آمدند نیم ساعت قدم می زدند. در حیاط قدم می زدند که من هم با ایشان رفتم.
امام فرمودند: «می خواهی کجا بروی؟»
گفتم: حرم حضرت عبدالعظیم.
گفتند: چه خبره؟ گفتم: مثل اینکه امروز، روز تولد حضرت عبدالعظیم است، می خواهم به زیارت بروم.
آقا فرمودند: (با خنده) شما زنها هم برای خودتان دنبال یک بهانه می گردید که یک گشت و گذاری بکنید، حالا این هم که پیدا شده و می خواهی بروی حرم حضرت عبدالعظیم.
من با خنده گفتم: بله دیگر، ما هم همین طور هستیم، به همین چیزها خوش هستیم.
گفتند: «حتما تا ساعت ده برگردی که من یک دفعه دیگر شما را ببینم.»
چون قرار بود ساعت ده یعنی بعد از خوردن شام برای خواب بروند بیمارستان بخوابند تا پزشکان بتوانند قبلاً کارهای مقدماتی مانند آزمایش و معاینات لازمه را برای عمل جراحی انجام بدهند. من از حرم که برگشتم اتفاقا چند دقیقه از ساعت ده گذشته بود.
فرمودند: «دیر کردی، من خیلی نگران بودم.»
گفتم: چرا!
فرمودند:«خوب من فکر کردم دیگر شما را نمی بینم.»
شام آماده شد، من اشتها به غذا نداشتم. ایشان یک مقدار خیلی کم شاید یکی دو لقمه غذا خوردند و فرمودند: «حالا من یکی دو تا سفارش به شما دارم: دیگر من برنمی گردم، ولی از شما این را می خواهم که در مرگ من جزع و فزع نکنید، من از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. شما مواظب باشید گریه و زاری نکنید دیگر مساله همین است.»
من بودم، خانم (همسر امام) بودند، الان دقیق یادم نیست فکر می کنم زهرا خانم اشراقی بودند، نمی دانم کس دیگری بود یا نه. شنیدن این مساله برای ما دشوار بود، همه منقلب شده بودند. خانم گفتند: نه آقا، ان شاءاللهخوب می شوید، کسالت همیشه همین است، جراحی می کنند.
فرمودند: «نه، من دیگر برنمی گردم. ولی این را برای شما بگویم، رفتن خیلی دشوار است، رفتن خیلی دشوار است.»
من گفتم: آقا شما این حرفها را می زنید ما خیلی مایوس می شویم. برای این که تا آنجا که من دیده ام، گر چه سنم زیاد نیست، افرادی که با شما بوده اند، نقل می کنند: شما به تمام واجبات عمل کرده اید که هیچ؛ محرمات هم هیچی انجام نداده اید، حتی تمام اعمال مستحبی را انجام داده اید و حتی اکثر مکروهات را هم انجام نداده اید. اگر واقعا برای شما هم دشوار باشد پس ما چه بگوییم. ما خیلی مایوس می شویم.
فرمودند: «نه، از رحمت خدا که نباید مایوس باشید، این خود بیشترین گناه است که از رحمت خدا مایوس باشید، اما این را بدانید که رفتن خیلی دشوار است، من عملی ندارم که بخواهم به آن عمل خوشحال باشم.»
گفتم: ولی آقا این حرفها برای ما خیلی سخت است که شما می زنید، چون که واقعا اگر اینجور باشد، ما خیلی می ترسیم، نگرانیم و ناراحت هستیم.
فرمودند: «واقعا همین جور است. جایی که حضرت سجاد(ع) گریه می کردند و می فرمودند: ای خدا چه بسا حسنات من سیئات باشد، من دیگر عملی دارم که بخواهم به آن خوشحال و دلگرم باشم؟ من فقط به فضل خداوند امید دارم و خودم هیچ عملی ندارم که بخواهم امیدوار باشم به عمل خودم و رفتن خیلی دشوار است؛ رفتن خیلی دشوار است».
پزشکان آمدند و امام فرمودند: «موقع رفتن است».
ایشان یک نگاهی به دور اتاقشان کردند، به صندلیشان، به تاقچه، واقعا نگاه خداحافظی بود. حتی از درب که بیرون رفتند یک نگاهی به درب کردند و رفتند.
فرمودند: من دیگر برنمی گردم و رفتند بیمارستان و بستری شدند.
* * *
روزی که می خواستند امام را جراحی کنند، من و تعدادی دیگر بیرون بودیم. البته تلویزیون مدار بسته تمام مدت جراحی را نشان می داد. یادم هست که خانم زهرا مصطفوی در سالن بیمارستان نشسته بودند. حاج احمد آقا ظاهرا داخل اتاق عمل بود. ولی خودم پشت راهروی بیمارستان بودم. تلویزیون را از بیرون می دیدم. تنها ایستاده بودم، بعدا یکی دو نفر آمدند پیش من. تنها کاری که می توانستم بکنم، دعا کردن بود. نمی دانم چند ساعت طول کشید ولی به هر حال عمل تمام شد و آن چیزی که از قیافه پزشکان برمی آمد این بود که ظاهرا فکر نمی کردند زخم اینقدر عمیق و وسیع باشد. جراحی تمام شد. مدتی گذشت تا امام به هوش بیایند. برای من خیلی جالب بود تا ببینم اولین کلمه ای که موقع به هوش آمدن از امام می شنوم، چیست؟ من همان طور آنجا ایستاده بودم. بعد که امام را آوردند، من تصورم این است اول کلمه ای که به هوش آمدن ایشان را مشخص می کرد، «اللهاکبر»، بود یا جمله «لا اله الا اللّه ». بعد دیگر کم کم امام حالشان بهتر شد و ما قدری امیدوار شدیم. می گفتند: مساله ای نیست، زخم را برداشته اند.
* * *
حضرت امام یکی دو روز بعد از عمل حالشان خیلی خوب بود. وقتی که ما می رفتیم، می گفتیم آقا الحمدللهحالتان خیلی خوب است، فقط چشمانشان را باز می کردند و دیگر هیچی نمی گفتند. می گفتیم پزشکان از شما راضی
هستند.
می فرمودند: «الحمدللّه ، الحمدللّه ».
می گفتیم: حالتان خوب است.
می فرمودند: «الحمدللّه ».
یکبار ناله ای، شکایتی، چیزی نشنیدیم. دو سه روزی گذشت، واقعا حال ایشان رو به بهبودی می رفت، تقریبا روز سوم یا چهارم بود، رفتیم خدمت ایشان گفتیم: آقا، الحمدللهحالتان خیلی خوب شده است.
فرمودند: «الحمدللّه ».
ـ گفتم: ولی پزشکان خیلی راضی هستند.
گفتند: «نمی دانم».
دیگر هیچی نگفتند. بعد علی آمد. خوب می آمد پیش ایشان، یک روز من به امام گفتم: آقا، علی می گوید: من می خواهم با آقا بازی کنم، دوست ندارم آقا روی تخت خوابیده باشند، من به او گفتم: صبر کن ان شاءاللهدو سه روز دیگر آقا می آیند بیرون و با هم بازی می کنید، راه می روید و ... .
امام گفتند: «نه، دو سه روز دیگر در کار نیست، وعده به او نده».
گفتم: نه آقا، الحمدللهحالتان خیلی خوب است.
فرمودند: «نه، چی خوب است؟ کجایش خوب است؟».
دکترها می گفتند: ایشان درد دارند، اما ما یک آخ و ناله از ایشان نشنیدیم، چشمشان را می بستند و زیر لب دعا می کردند؛ فقط همیشه توجه ایشان به وقت نماز بود؛ یعنی مثلاً از موقعی که ساعت 11 می شد، مرتب می پرسیدند ساعت چنده؟ ساعت چنده؟ برای اینکه مقید بودند اول ظهر نمازشان را بخوانند. باور کنید از ساعت 30 / 10 تا 12 نگران وقت نماز بودند. نمازشان
را که می خواندند یک آرامشی پیدا می کردند و دوباره چشمها را می بستند. گاهی ما به ایشان می گفتیم: حالتان خیلی خوب است. فقط می فرمودند: «چی بگم؟ چه می دانید از حال من؟»
* * *
یک روز من نزد ایشان بودم، خوب ایشان خیلی متوجه بودند، یعنی اصلاً جوری به ریزه کاریها و ظرافتها توجه داشتند که من اصلاً به عمرم ندیدم در کسی باشد. اینقدر متوجه، اینقدر عاطفی. چشمانشان را باز کردند و پرسیدند: «تنها هستی؟»
ـ بله.
ـ «پس بلند شو برو، حوصله ات سر می رود».
ـ نه من حوصله ام سر نمی رود.
ـ «آخر من که مریض هستم، پیر که هستم، در بیمارستان که هستم، تو جوان هستی، خوب در چنین شرایطی، امکان اینکه حوصله ات سر برود وجود دارد.»
ـ نه، من حوصله ام سر نمی رود. حاضرم ساعتها و روزها بنشینم تا شما یک لحظه چشم هایتان را باز کنید تا من نگاهتان کنم، این برای من کافی است و من حوصله ام سر نمی رود. چشمهایشان را بستند و گفتند:
ـ «پس تعریف کن، یک چیزی بگو».
ـ چی بگویم؟ خوب فکر کردم حوصله شنیدن ندارند، ولی به خاطر اینکه من حوصله ام سر نرود می گویند حرفی بزنم. مقداری گذشت. شاید عصری بود، رفتم دیدم ضعف دارند.
گفتم: آقا یک ذره شربت بخورید. چشمانشان را باز کردند گفتند: «شربت مرگ».
ـ نه شربت قند. شربت گلاب. دیگر هیچی نگفتند. یکی دو روز بعد خدمتشان عرض کردم: آقا الحمدللهحالتان که خیلی خوب است.
ـ «نمی فهمید شماها که من چه می کشم. همان بهتر که نمی فهمید من چه می کشم».
پزشکان می گفتند: مریضی ایشان خیلی درد دارد و پیدا هم بود. ولی هیچ ناراحتی، صدایی، ناله ای یک حرفی، یک ادای صوتی، بیانگر این باشد که اظهار ناراحتی بکنند وجود نداشت، فقط و فقط ناراحتی ایشان این بود که مبادا فضیلت اول وقت نماز را درک نکنند. سوالشان این بود که کی نماز می شود؟ ظهر، مغرب، نصف شب، حتی نماز شبشان را با آن حالت چشمان بسته می خواندند. با حرکات چشم و ابرو نماز می خواندند. تمام نگرانی ایشان جهت ادای همین فرائض شان بود و هیچ نگرانی دیگر نداشتند.
مطابق نظر پزشکان برای حضرت امام (س) درد زیاد بود ولی ایشان آرامش داشتند. گر چه مسکن تزریق می کردند. ولی ایشان ارتباطش با جای دیگر بود و از جای دیگر نیرو می گرفتند. چون پزشکان می گفتند این عمل با این سن و این تحمل یک مقداری غیرعادی به نظر می رسد.
باز من یادم می آید که یکدفعه برای امام مشکلی پیش آمد، دقیقا یادم نیست که مشکل چه بود. پزشکان گفتند که اگر حالت بهبودی حاصل نیاید، مجبوریم عملی انجام دهیم که خیلی دردآور است. من قبلاً در مفاتیح دیده بودم که برای این درد خاص، دعای ویژه ای موثر است. یادم هست پهلوی امام نشسته بودم. آمدند و به امام گفتند که ما چنین کاری را باید بکنیم. وقتی
رفتند، من به آقا گفتم که می خواهید من این دعای خاص را برایتان بخوانم. گفتند: «کدام دعا؟» گفتم: دعایی که در مفاتیح نوشته شده و مخصوص همین درد است. گفتند: «خوب، بخوان.» گفتم: پس بروم آن دعا را بیاورم، چون حفظ نبودم. گفتند: «خوب، حالا بنشین، بعدا که منزل رفتی، بیاور». یک مقداری نشستم. خودم نگران بودم، بلند شدم، رفتم آن دعا را برداشتم و آمدم بالای سرشان نشستم. چند بار باید این دعا را می خواندم و باید دست را روی موضع درد می گذاشتم و می خواندم. این کار انجام شد و جالب این بود که ضرورت عمل منتفی گردید.
* * *
می دانید که حضرت امام به علی خیلی علاقه داشتند. حتی روزهای دوم و سوم که به هوش آمده بودند و حالشان خوب بود. فرمودند: «علی کجاست؟»
ما علی را پهلوی ایشان می بردیم. بعد علی مثلاً فشار خون می گرفت و ایشان می فرمودند: «علی، حالم چطور است؟»
علی می گفت: فشارتان 12 هست، ان شاءاللهحالتان خوب می شود، چیزی نیست.
بعد علی را بلند می کردند و می بوسیدند. تا دو روز به آخر مانده علی آقا را می بوسید. آن روز که رفتم آنجا، دیدم امام خیلی بی حال هستند، عرض کردم:
ـ آقا، علی را بیاورم اینجا.
فرمودند: «نه، بچه ناراحت می شود».
به هر حال من رفتم علی را آوردم. علی را بلند کردم صورت ایشان را
بوسید. من نگاه کردم یک قطره اشک در چشم امام بود. ولی خودشان علی را نبوسیدند. شاید حتی حال بوسیدن را نداشتند. نمی دانم، شاید می خواستند همین تعلقاتی که داشتند، یعنی همین نحوه تعلق کوچکی که وجود داشت، بینشان همین هم بریده شود. که من فکر می کنم بیشتر به همین جهت بود که می خواستند این دل بستگی به علی را هم کنار بگذارند. علی آمد، علی را بلند کردم امام را بوسید، ایشان علی را نبوسیدند. حتی به ما فرمودند: «نیایید اینجا حوصله تان سر می رود تو بیمارستان».
می گفتیم: نه ما حوصله مان سر نمی رود.
یکی از نزدیکان گفت: آقا ما برای آمدن به اینجا نوبت می گیریم. ما در بیرون با هم بگو مگو داریم، یکی می گوید. تو امروز بیشتر رفتی، تو سه دفعه رفتی، من نرفتم، ما سر آمدن به اینجا دعوا می کنیم.
فرمودند: به هر حال خسته می شوید، محیط بیمارستان بد است، کسل کننده است، شماها نیایید ناراحت می شوید، من نمی خواهم بیایید. یا مثلاً وقتی می رفتیم آنجا، می فرمودند: «ناهار خوردید؟ چکار می کنید؟ کجا هستید؟»
می گفتم: بیرون همه نشسته ایم، دور هم جمع هستیم، ابراز می کردیم که ما خیلی خوشحال هستیم. شما حالتان خوب است وایشان هم نگران حال ما بودند. مدام ما به ایشان می گفتم حال ما خوب است. البته ایشان چون حالشان چندان خوب نبود، حتی در همین لحظات آخر هیچ وقت حرفی که ممکن است بوی دروغ یا حرفی که غیر صادقانه باشد، نمی گفتند. هیچ وقت نمی گفتند: حالم خوب است حتی در همین لحظات برای این که واقعا حالشان خوب نبود ولی همیشه می فرمودند: نگران نباشید، شما چکار می کنید؟ مثلاً
بعضی ها می گفتند: حالتان چطور است، نمی گفتند مثلاً خوب هستم یا بد هستم. اما یک وقتی احساس می کردیم خیلی رنگ به رنگ می شوند، درد دارند، می گفتیم: چطورید؟ می گفتند: «الحمدللّه ، الحمدللّه » وقتی الحمدللّه می گفتند فهمیدیم که باید ناراحتی داشته باشند. می گفتیم: درد دارید؟ می گفتند: «بله» می گفتیم: خیلی؟ می گفتند: «خیلی» وگرنه اگر طور دیگری سوال می کردیم، اظهار درد نمی کردند.
* * *
یکروز من پیش امام بودم، امام داستانی را از یک عارف تعریف کردند. اسم آن عارف یادم نیست. گفتند که: «وقتی پایان عمر آن عارف بود، با خودش خلوت کرد، دید که تمام تعلقات خود را دور ریخته، یعنی به هیچی دلبستگی ندارد؛ فقط یک چیز از اینکه بتواند کاملاً به دوست بپیوندند، مانع می شود و آن بچه کوچکی در خانواده اش بود که به آن علاقه داشت و آن علاقه نمی گذاشت تمام وجودش خالی شود و بتواند به حق برسد.»
این قضیه را تعریف کردند و تمام شد. باز یکی دو روز گذشت. چون ما گاهی که می رفتیم، دکترها می گفتند: با امام حرف بزنید، بگذارید ایشان حرف بزنند تا برای ایشان حرکتی ایجاد کند و همین موجب بهتر شدن حالشان شود. ولی خوب حرف در آوردن از امام کار مشکلی بود. چون باید سوالی می کردیم که امام ذوقش را داشته باشند که در آن شرایط پاسخ بدهند. بنابراین هر کدام از ما که می رفتیم، دنبال این بودیم که چه بگوییم که امام خوششان بیاید، گوش کنند و به آن پاسخ دهند. آن قضیه هم گذشت، مدتی که گذشت دیدم کسی آمد و گفت که: امام گفتند: «علی را پیش من نیاور». من بلافاصله
یاد حرف ایشان افتادم که آن داستان را بیخودی تعریف نکرده بودند. هیچی نگفتم، با کسی هم حرفی نزدم. فقط پرسیدم: امام نگفتند چرا؟ آن فرد پاسخ داد: چرا؛ من پرسیدم آقا، علی را بیاورم پیشتان؟ گفتند که: «نه، بچه کسل می شود، محیط بیمارستان اذیتش می کند. خسته می شود». ولی من متوجه شدم که مساله از جای دیگری آب می خورد. مگر فقط امروز بیمارستان کسل می کند؟ ده روز است که هر روز علی می آید. آقا مرتب سراغش را می گرفتند و می گفتند: «علی اگر بیدار شده، بیاید.»
این قضیه تمام شد. باز من خودم رفتم پیششان. وقتی نشستم با ایشان صحبت کردم. خوب، چیزهایی را که فکر می کردم دوست دارند برایشان تعریف می کردم. آن روز هم شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای. امام چشمهایشان را باز کردند، اول نگاه کردند و گفتند که: «دیگر حرف نزن.» من متوجه شدم که باز مساله چیز دیگری است. گفتم: چشم. بعد گفتم: می خواهید من بروم؟ چشمهایشان را روی هم گذاشتند و هیچی نگفتند.
در تمام این مدت که پیششان بودم، اولین بار بود که این حرف را از ایشان می شنیدم. در حال من فهمیدم که باید بروم. و بعد از آن روز دیگر برنگشتم و فکر می کنم فردای آن روز جریان ارتحال اتفاق افتاد.
وقتی که حالشان بد شد، همه اهل خانه را صدا کردند که بیایید. امام دیگر حالشان خیلی بد بود، ولی من نرفتم. شاید بقیه تعجب می کردند ولی من تا آخر توی اتاق نرفتم. بعدا هم هر موقع که می رفتم در سالن بیمارستان می ایستادم و از تلویزیون تماشا می کردم. احساس می کردم که میل باطنی امام این بود.
* * *
قبل از اینکه امام بیمار شوند در ماه رمضان یک امتحانی داشتم که می خواستم خودم را برای امتحان آماده کنم. می رفتم درس می خواندم. ایشان هم می دانستند که امتحان من همین روزهاست. وقتی به بیمارستان به ملاقات ایشان می رفتم از من سوال می کردند چرا نمی روی درس بخوانی؟ می گفتم: خوب، می خوانم در حالی که اصلاً فکرمان کار نمی کرد و حتی یادم نبود که درس و امتحان دارم. با یک آشفتگی خاصی تمام وقت، چشممان به در بیمارستان بود و نگاهمان به کسی که از بیمارستان می آید. به طور کلی فکر ما کار نمی کرد. نمی فهمیدیم چه موقع روز می شود و چه موقع شب تا برسد به اینکه بتوانم درس بخوانم.
عرض کردم: به موقع درس هم می خوانم و به موقع هم بیمارستان به عیادت می آیم
فرمودند: خوب، درست را بخوان.
جواب دادم: بله، حتما، ولی یک ساعتی را هم بالاخره استراحت می خواهیم، موقع استراحت می آییم اینجا شما را ببینیم. حتی آن لحظات هم به فکر تک تک برنامه ها بودند. یادم هست آقا مسیح (نوه اشان) از قم آمده بودند. دو روز که ماندند امام به ایشان فرمودند: «مسیح چرا اینقدر اینجا ماندی؟ چرا نمی روی درس؟ مگر درسها تعطیل شده، درسها که تعطیل نیست چرا نمی روی؟
مسیح: می روم.
ـ «برو، برو به درست برس.»
ایشان هم دلش نمی خواست برود، از آن طرف هم برود پیش امام به
ایشان می فرمایند: «چرا نرفتی؟» یک حالتی مانده بود که هم دوست داشت نزد امام باشد و هم مورد سوال واقع می شد، که چرا نرفتی چرا درس را رها کرده ای؟!
* * *
یک روز جمعه من بالای سر امام نشسته بودم. آقای هاشمی رفسنجانی آنجا آمدند و به امام گفتند آقا من آمدم خدمت شما و می خواهم به نماز جمعه بروم و آمدم حال شما را ببینم که مژده برای امت داشته باشم. ابتدا فقط چشمان را باز کردند یک نگاهی به آقای هاشمی کردند و هیچی نگفتند پس از اندکی مکث فرمودند: «از مردم بخواهید دعا کنند که خدا من را بپذیرد.»
چون امام آهسته فرمودند، آقای هاشمی زیاد متوجه این نکته نشدند. احمد آقا هم بالای سر ایشان ایستاده بودند. آقای هاشمی پرسیدند: مطلب چه بود؟ احمد آقا گفت: به شما می گویم که امام چه فرموده اند. احمد آقا و آقای هاشمی بیرون از اتاق رفتند. احمد آقا برگشت داخل به امام عرض کردند آقای هاشمی می گویند، من اگر این جمله را به مردم بگویم، خوب مردم که این قدر نگران هستند، دیگر حالشان را نمی فهمند، و این موجب می شود که ناراحتی و نگرانی بیشتر شود. اگر شما صلاح می دانید. جمله دیگری بفرمایید که برای مردم امیدوار کننده باشد. امام چشم ها را باز کردند و جمله ای بدین مضمون فرمودند: «واقعیت همین است دیگر. ولی خوب بگویید، اگر ان شاءاللهخوب شدم، خودم از مردم تشکر می کنم».
آقای هاشمی رفتند نماز جمعه آن جمله را گفتند. بعد تحلیل و توجیه کردند و بعد حرف امام را زدند.
* * *
یک روز آقای معلم که ظاهرا با امام هم دوره بوده اند به ملاقات آمدند. من آقای معلم را نمی شناختم ولی می دانستم ایشان انگشتری به امام هدیه کرده بودند که حضرت امام همیشه آن را به دست داشتند.
خود حضرت امام در پاریس به من فرمودند: «این انگشتر را آقای معلم به من هدیه کرده است». در این دوران هم گاهی صحبتی از آقای معلم شده بود و من هم شنیده بودم. آقای معلم آمد تو اتاق پایین تخت امام ایستاد. نه او حرفی زد ـ غیر از سلام ـ نه امام، فقط به هم نگاه می کردند. فقط و فقط نگاه. آقای معلم نگاه می کرد و دعا می خواند، امام هم فقط نگاه می کردند. حرف این دو با چشم بیشتر بود، به جای اینکه با زبان باشد، با چشم خیلی مطالب به هم می گفتند. بعد آقای معلم خداحافظی کرد و رفت. من خیلی منقلب شده بودم. می خواستم یک حرفی بزنم. چون پزشکان سفارش کرده بودند با امام صحبت کنید، نگذارید خوابشان ببرد. شب ساعت 8 یا 9 بود. برای اینکه حرفی زده باشم راجع به آقای معلم پرسیدم.
عرض کردم: آقا، این آقای معلم کیست؟ ایشان که معمم نیستند، چه آشنایی با شما دارند؟ فرمودند: «با ایشان هم مدرسه ای بودم، همدرس نبودیم، ولی من تعجب می کنم چون او وادی دیگری بود، من در وادی دیگری، او یکسری مسائل را اعتقاد داشت که من به آنها بی اعتقاد بودم، به آن گونه مسائل که او اعتقاد داشت، ولی من نمی دانم چه چیزی بود که ما با هم رفیق بودیم! چه چیزی داشت که ما با هم رفیق شدیم.
* * *
روز پنج شنبه صبح من رفته بودم بیرون. خوب حال امام بهتر شده بود. من که برگشتم کسی به من مژده داد که امام حالشان بهتر شده و ایشان را به حیاط آورده اند. خیلی خوشحال شدم تا آمدم خودم را به آنجا برسانم، ایشان را مجددا به اتاق منتقل کرده بودند.
عصر همان روز منزل آقای توسلی دعای توسل گرفته بودند. خانمها جمع می شدند که برای سلامتی امام دعا کنند. من با خود گفتم: اول بروم امام را ببینم بعد آنجا بروم. از آن خبر واقعا ما یک حالت نشاطی پیدا کرده بودیم که الحمدللهخوب شدند و توی حیاط آمدند. اتفاقا آقا جان (آقای سلطانی) از قم برای عیادت امام تشریف آورده بودند. ایشان نشستند کنار تخت امام. امام با یک خنده ای نگاه کردند به آقا جان و فرمودند: «آقا من از شما التماس دعا دارم، شما دعا کنید خدا من را بپذیرد».
آقای سلطانی: نه ان شاءاللهکه خداوند به شما سلامتی و عافیت و طول عمر بدهد.
ـ «نه، دیگر آقا اینها حرف است دیگر خداحافظ، فقط شما دعا کنید خدا من را بپذیرد».
اتفاقا این را که گفتند، طولی نکشید که یک ناراحتی قلبی برای ایشان پیش آمد. یک مرتبه دیدم پزشکان با عجله فوری نوار و دستگاه آوردند، نوار گرفتند. تخت را فوری بردند توی اتاق مراقبتهای ویژه.
پرسیدیم: چی شده؟
گفتند: یک ناراحتی قلبی برای امام پیش آمده، یک حمله قلبی بود که به هر حال کنترل کردند.
ولی آن روزهایی بود که دیگر حال ایشان روز به روز و لحظه به لحظه بدتر می شد. مثل اینکه آن ناراحتی که داشتند تمام بدن را گرفت.
* * *
یک روز خانم آمدند آنجا برای ملاقات، آقا چون می دانستند که خانم کمر درد دارند، فرمودند: «خانم، این راهرو و اتاق شما پله دارد نباید تا اینجا می آمدید، کمرتان درد می گیرد». خانم گفتند: من دوست دارم بیایم شما را ببینم.
امام فرمودند: «عیبی ندارد، من هم دوست دارم، ولی نگران حال شما هستم، شما کمرتان درد می کند، نیایید». امام همان طور که خوابیده بودند، یک صندلی نشان دادند به خانم و فرمودند: «بنشینید، حال شما چطور است؟ راحت هستید؟» در همان حالتی که خوابیده بودند، باز احترامی که همیشه برای خانم قائل بودند، تا همان لحظات آخر هم همان احترام برقرار بود و با یک احترام خاصی، حتی با همان چشم، با یک احترام خاصی با ایشان صحبت می کردند.
* * *
امام این بار که می خواستند بیمارستان بروند، جلو درب بیمارستان به محضی که رسیده بودند، احمد آقا را بغل کرده و بوسیده بودند. این حالت برای دکترها خیلی ناراحت کننده بود، برای اینکه چنین چیزی را از امام ندیده بودند که آن همه اوج علاقه ای که داشتند به این شکل اظهار بکنند. یا مثلاً آن دفعات قبل که امام حالشان بد شد، من یادم هست که احمد آقا را صدا کردند،
خانم را صدا زدند. دست خانم را گذاشتند در دست احمد آقا و گفتند: «احمد آقا، مواظب خانم باش. مواظب مادرت باش. مواظب خانم باشید».
این دفعه هم باز سفارش زیادی به احمد آقا کردند، ولی این حرکت را یادم نمی آید قبلاً کرده باشند. البته در کل، سفارش خانم را خیلی کردند. به احمد آقا به دختر خانمها، خیلی سفارش کردند.