شلهزرد
یک روز مادر ستایش میخواست شلهزرد بپزد. ستایش به مادرش گفت: مادر من هم میتوانم کمک کنم؟ مادر گفت: بله. بادامهای تازه را میدهم به شما تا پوست قهوهایی آنها را بگیری تا من آنها را خلال کنم و داخل شلهزرد بریزم. ستایش خوشحال بادامها را گرفت و مشغول شد. در همین زمان خانم همسایه با دخترش هما به خانهی آنها آمدند. و هما پیش ستایش رفت. بعد از مدتی مادر ستایش صدایش زد و گفت حالا بادامها را بیاورید. ستایش و هما همدیگر نگاه کردند و به بشقاب بادامها. ولی از بادامی خبری نبود. ستایش و هما همه بادامها را خورده بودند!
«کامپیوتر»
بهرام و بهناز برادر و خواهر هستند. بهرام پسری 9 ساله و بهناز دختری 4 ساله. یک روز پدر آنها یک کامپیوتر با خود به خانه آورد. بچهها خیلی شادی کردند. بهرام از پدر پرسید: ما میتوانیم با کامپیوتر بازی کنیم. پدر گفت: بعد از کارم به شما اجازه میدهم. بهرام گفت: باشه.
یک روز جمعه پدر با کامپیوتر کار میکرد که تلفن زنگ زد و مادر به بهناز گفت: به پدر بگو تلفن با او کار دارد. پدر که آمد با تلفن صحبت کند. بهناز به طرف کامپیوتر رفت و تمام دکمههای روی صفحه را زد. وقتی پدر به طرف کامپیوتر آمد. خیلی ناراحت شد. ولی فقط به بهناز گفت: تو باید از من اجازه میگرفتی. شما باعث شدید کار من پاک شود و من دوباره باید از اول کار کنم و نتوانم امروز شما را به گردش و پارک ببرم.
حتماً میتوانید حدس بزنید بهناز و بهرام با شنیدن این حرف چه حالی شدند!
اعظم منصوری از تهران
صیدی نکرد. نزدیک غروب، یک ماهی کوچک به تورش افتاد. مرد ماهیگیر، ماهی را از تور درآورد و میخواست آن را توی سطل بیندازد، که ماهی به حرف آمد و گفت: «ای مرد خوب و مهربان! من ماهی کوچک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 40