
دستِ مرا میبست
بابای من بیدست
راهِ وزیرم را
سرباز او میبست
هر مُهرهای بردم
با فکرِ بابا سوخت
درس شجاعت را
بابا به من آموخت
بابا برنده شد
در جنگِ خود با من
مانند پیروزی
در جنگ، با دشمن
پیدا نکردند. تنها چیز باارزشی که دیدند، یک خروس بود. به ناچار همان خروس را گرفتند و به داخل کیسهای انداختند و با خودشان بردند. وقتی به پناهگاه خود
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 27