محمدعلی دهقانی
قسمت چهارم
راز سبز پدربزرگ
یک روز بالاخره محسن طاقت نیاورد و وقتی صدای اذان بلند شد، پیش از آن که پدربزرگ راهی شود، از طرف همهی بچهها به او گفت: «پدربزرگ! شما خیلی دیر پیش ما میآید و خیلی زود هم میرود! نمیشود زودتر بیایید یا بیشتر بمانید؟!»
پدربزرگ، دستش را روی شانهی محسن گذاشت و با مهربانی گفت: «پسرم، من هم دوست دارم که مدت بیشتری را در کنار شما باشم، اما نمیتوانم. چون کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. من با خدا عهد و پیمانی دارم که باید برای همهی مردم باشم. شرمندهام که بگویم فعلاً همین یک ساعت سهم شما میشود!»
بعد از این حرفها، پیرمرد با لبخندی از بچهها خداحافظی کرد و رفت.
فردای آن روز، وقتی با صدای اذان مغرب، پیرمرد از بچهها خداحافظی کرد و راهی شد، بچهها به دور هم جمع شدند و فکر میکردند و در لحظه تصمیم
فریاد زد: «نه، نه خارپشت! این کار را نکن! بگذار به حال خودشان باشند!»
خارپشت با تعجب گفت: «آخه چرا؟ مگر تو نمیخواهی از دست این مگسهای خونخوار
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 16