یک خاطره، هزار پند
یکی از روحانیون در خاطرات خود نقل میکند؛ سالها پیش، زمانی که من حدوداً شانزده ساله بودم و حضرت امام(س) حدوداً سیساله، ایشان تشریف آورده بودند مدرسه فیضیه قم. قرآن جلد زرد رنگی نیز دستشان بود و نشسته بودند و قرآن تلاوت میکردند. من هم لب حوض قدم میزدم. یکی از روحانیون که لب حوض مشغول وضو گرفتن بود به من گفت: «بیا جلو، من کارت دارم. میخواهم صحبتی با شما بکنم ولی صحبت مرا به کسی ابراز نکنید.»
به خواهش او جواب مثبت دادند و یک درخت نارون جوان و تازه را به او هدیه کردند. مرد، درخت نارون را گرفت و به خانه بُرد و از تنهی آن دستهی خوب و محکمی برای تبرش درست کرد. کمی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 4