قصّههای زندگی امام خمینی
تنبیه برای نافرمانی
زهرا خانم، دختر امام، نقل میکند:
آن روزها من نوجوانی دوازده سیزده ساله بودم. مادرم از توی حیاط مرا صدا زد وگفت وسیلهای را از توی اتاق بردارم و برای او ببرم. من که توی اتاق نشسته بودم، از روی تنبلی یا بیحوصلگی، گفتم: «نمیخواهم!» و دستور مادرم را اطاعت نکردم. از قضا همان وقت امام در حیاط بود و هم صدای مادرم و هم صدای مرا شنید و فهمید که من نافرمانی کردهام. یکدفعه دیدم آقا دارد با قدمهای آهسته و آرام به طرف من میآید. اول نفهمیدم چه خیالی دارد. اما بعد که دقت کردم، دیدم که
«طاووس و مرغ ماهیخوار»
روزی یک طاووس در حالی که دُم چتری رنگارنگش را باز کرده و خودش را حسابی گرفته بود، با غرور قدم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 8