شده است. همهی پنبهها پایین ریخته بود و لحاف خالیِ خالی شده بود. ننه سرما از آسمان به زمین نگاه کرد.
پنبهها از آسمان پایین میآمدند و بر زمین مینشستند. کلاغها و خرگوشها روی پنبهها میدویدند و با خوشحالی فریاد میزدند. «ریزه، ریزه... این، برفِ آسمونه که داره میریزه!» ننه سرما گفت: «وای!... ریزه ریزه...»
این پنبهی لحافِ منه که پایین میریزه؟ حالا چه کار کنم؟ بدون لحاف، چطوری بخوابم؟» ننه سرما تکه ابر سفیدی را روی شانه انداخت و از آسمان، پایین آمد. زمین پر از برف بود. همه جا سفید بود. ننه سرما دستش را دراز کرد تا برفها را جمع کند که یک دفعه
افتاده بود و برای آزادی بال بال میزد. با تعجب به طرف پرنده رفت و آن را از دام نجات داد. عقاب، همین که آزاد شد، چرخی روی مزرعه زد و کمی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 34