گرفتند پدربزرگ را دنبال کنند!
با این خیال، از سر کنجکاوی به دنبال او راه افتادند و آهسته آهسته رفتند تا ببینند پیرمرد به کجا میرود و چه میخواهد بکند.
پیرمرد، رفت و رفت تا به مسجد «اباصالح» رسید. وارد مسجد شد. همه به احترام او راه باز کردند و با سلام و صلوات از او استقبال کردند. پیرمرد، به وضوخانهی کنار مسجد رفت و وضو گرفت. آن وقت به داخل شبستان مسجد رفت. شبستان، پر از جمعیت بود. همه به احترام پیرمرد از جا بلند شدند و سلام کردند. پیرمرد، دست به سینه گذاشت و سلام مردم را جواب داد. بعد، از روی جالباسی، عمامهی سبزرنگی را برداشت و به جای کلاه سبز همیشگی، به سر گذاشت. عبای سفیدی را هم از سرِ جالباسی برداشت و روی شانههایش انداخت و به طرف محراب رفت. حالا بچهها کنار درِ مسجد ایستاده بودند و با تعجب به این صحنه نگاه میکردند. جمعیت با صدای بلند صلوات فرستادند و چند لحظهی بعد، صدای جوانی در بلندگو طنین انداخت: «قد قامه الصَلوه.»
بچهها همه چیز را فهمیدند! حالا آنها خیلی بهتر از پیش، پدربزرگ را میشناختند.
(ادامه دارد)
راحت بشوی؟» روباه گفت: «نه، نمیخواهم! چون این مگسها، الان بدنشان از خونِ تنِ من پر شده و کاملاً سیر هستند. به همین علت اذیت و آزار زیادی برای من ندارند. اما اگر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 17