او خالهایی داشت،
بر روی هر بالش.
من تا سرِ کوچه،
رفتم به دنبالش.
او را صدا کردم،
برگشت و من را دید.
یکدفعه ماشینی،
بوقی زد و ترسید.
از آن صدا انگار،
حالش کمی بد شد.
زود از خیابان او،
پرپرزنان رد شد.
دیگر ندیدم من،
پروانهی خود را.
از شهر ما او رفت،
حتماً به یک صحرا.
جوانِ خودمان را به پای این مردِ بیرحم و مغرور، قربانی نمیکردیم، الان دوستان ما زنده بودند و جلوی چشمهایمان قطعه قطعه نمیشدند!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 513صفحه 7