چهار قطعه شعر از مصطفی محدثی خراسانی
پرتو امام
دریای بی قرار
آبی آسمان
چون کوه، سرفراز
چون دشت بیکران
سرشار از بهار
لبریز از امید
مثل ستاره ای
از آسمان رسید
خورشید روشنیم
در این جهان سرد
با جهل و تیرگی
همواره در نبرد
ما نسل آفتاب
فصل حماسه ایم
در قرن بی تپش
اصل حماسه ایم
سازندۀ جهان
با طرح دیگریم
روشن کنندۀ
فردای بهتریم
این شعرهای سرخ
حرف امام بود
آغاز روشنی
پایان شام بود
آوازهای او
شعر زمین شدند
دلهای عاشقان
با هم قرین شدند
در پرتو امام
امّت قیام کرد
شب را شکست داد
شب را تمام کرد
بهترین انتخاب
هر سحر آفتاب من بودی
همه شبها شهاب من بودی
از هر آنچه به عمر دل بستم
بهترین انتخاب من بودی
در تب سینه سوز آزادی
آتش التهاب من بودی
در عطشناکی ندانستن
چشمه چشمه جواب من بودی
در شب بزم جبهه های نبرد
جرعه جرعه شراب من بودی
ورشکستم بدون چشمات
تو تمام حساب من بودی
اکسیر غم
تا به سودای تو ای پیر گرفتار شدیم
بین عقل و دل خود یکسره دیوار شدیم
خویشتن را بنهادیم و به سیر ملکوت
در حریم نفس قدس تو زوّار شدیم
شعله ور کرد تو را آتش عشقی جان سوز
ما چو پروانه به آن شعله گرفتار شدیم
قلب ما قابل تقدیم خداوند نبود
تا به اکسیر غمت صاحب مقدار شدیم
تا که گفتی ز شهادت، به شهادت سوگند
دیگر از مردن بی حادثه بیزار شدیم
خون خورشید درون رگ ما جاری شد
وقتی از نور سخن گفتی و بیدار شدیم
لحظه هامان همه لبریز حضورت هستند
گرچه امروز به سوگ تو عزادار شدیم
شکوه بیداری
لحظه های باران است، لحظه های فریادت
رعد و برق و طوفان است، در هوای فریادت
از حصار تاریکی، در دیار خاموشی
رهگشای رهپویان، روشنای فریادت
هر کجا شود بر پا، رایت بلند نور
جلو می کند آن جا، جای پای فریادت
جبهه جبهه می جوشد، با تلاطمی پرشور
خون سرخ عاشورا، کربلای فریادت
شد زلال گفتارت، بر کویر جان جاری
پرخروش تر بادا، چشمه های فریادت