قطعه شعری از ایرج قنبری
پل مکاشفه
سالها خانه بوی یاس نداشت
دل من با دلی تماس نداشت
آسمان در تملک شب بود
صبر پیمانۀ لبالب بود
ره مه آلود بود و دید نداشت
قفل دروازه ها کلید نداشت
هر طرف قامت حصار بلند
زوزۀ گرگهای هار بلند
تبر آغاز سرنوشت درخت
سفر دوزخ و بهشت درخت
جاده تاریک و خار و خس بسیار
سهره ها کم ولی قفس بسیار
آمدی چون بهار باران ریز
با دلی سبز در شب پاییز
آمدی مثل آب و آیینه
آمدی با کتاب و آیینه
آمدی مثل جویبار به دشت
در شب تلخ بی بهار به دشت
آمدی با پرنده ای در چشم
مثل گلریز خنده ای در چشم
آمدی خانه بوی یاس گرفت
دل من با دلت تماس گرفت
سادگی در تو مثل دریا بود
در تو عصمت بلند بالا بود
با تو می شد پرنده را فهمید
با تو می شد ستاره را بویید
در نگاهت بهار عاطفه بود
دستهایت پل مکاشفه بود
در بهار تو عشق مرز نداشت
باغ دلها گیاه هرز نداشت
باغها سبز و ساده می مردند
سروها ایستاده می مردند
بی تواَم میل پر گشودن نیست
در دلم اشتیاق بودن نیست
ابر من ای سخاوت جاری
از چه رو در دلم نمی باری؟
قصۀ سوز و ساز من بودی
ارتفاع نیاز من بودی
جویبار همیشه جاری من
دشت خشکم بیا به یاری من